-
معاونت سایت
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیدهام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
-
4 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
-
4 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی بجز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
-
معاونت سایت
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
-
5 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن