صفحه 16 از 57 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282930313233343536 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 561

موضوع: شاهنامه فردوسي

  1. #151
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    وزان جایگه تنگ بسته کمر


    بیامد پر از کینه و جنگ سر


    چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

    بران نره دیوان گشته گروه


    به نزدیکی غار بی‌بن رسید

    به گرد اندرون لشکر دیو دید


    به اولاد گفت آنچ پرسیدمت

    همه بر ره راستی دیدمت


    کنون چون گه رفتن آمد فراز

    مرا راه بنمای و بگشای راز


    بدو گفت اولاد چون آفتاب

    شود گرم و دیو اندر آید به خواب


    بریشان تو پیروز باشی به جنگ

    کنون یک زمان کرد باید درنگ


    ز دیوان نبینی نشسته یکی

    جز از جادوان پاسبان اندکی


    بدانگه تو پیروز باشی مگر

    اگر یار باشدت پیروزگر


    نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

    بدان تا برآمد بلند آفتاب


    سراپای اولاد بر هم ببست

    به خم کمند آنگهی برنشست



    برآهیخت جنگی نهنگ از نیام

    بغرید چون رعد و برگفت نام


    میان سپاه اندر آمد چو گرد

    سران را سر از تن همی دور کرد


    ناستاد کس پیش او در به جنگ

    نجستند با او یکی نام و ننگ


    رهش باز دادند و بگریختند

    به آورد با او نیاویختند


  2. #152
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    وزان جایگه سوی دیو سپید


    بیامد به کردار تابنده شید


    به کردار دوزخ یکی غار دید

    تن دیو از تیرگی ناپدید


    زمانی همی بود در چنگ تیغ

    نبد جای دیدار و راه گریغ


    ازان تیرگی جای دیده ندید

    زمانی بران جایگه آرمید


    چو مژگان بمالید و دیده بشست

    دران جای تاریک لختی بجست


    به تاریکی اندر یکی کوه دید

    سراسر شده غار ازو ناپدید


    به رنگ شبه روی و چون شیر موی

    جهان پر ز پهنای و بالای اوی


    سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

    از آهنش ساعد ز آهن کلاه


    ازو شد دل پیلتن پرنهیب

    بترسید کامد به تنگی نشیب


    برآشفت برسان پیل ژیان

    یکی تیغ تیزش بزد بر میان


    ز نیروی رستم ز بالای اوی

    بینداخت یک ران و یک پای اوی


    بریده برآویخت با او به هم

    چو پیل سرافراز و شیر دژم



    همی پوست کند این از آن آن ازین

    همی گل شد از خون سراسر زمین


    به دل گفت رستم گر امروز جان

    بماند به من زنده‌ام جاودان


    همیدون به دل گفت دیو سپید

    که از جان شیرین شدم ناامید


    گر ایدونک از چنگ این اژدها

    بریده پی و پوست یابم رها


    نه کهتر نه برتر منش مهتران

    نبینند نیزم به مازندران


  3. #153
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    همی گفت ازین گونه دیو سپید


    همی داد دل را بدینسان نوید


    تهمتن به نیروی جان‌آفرین

    بکوشید بسیار با درد و کین


    بزد دست و برداشتش نره شیر

    به گردن برآورد و افگند زیر


    فرو برد خنجر دلش بردرید

    جگرش از تن تیره بیرون کشید


    همه غار یکسر پر از کشته بود

    جهان همچو دریای خون گشته بود


    بیامد ز اولاد بگشاد بند

    به فتراک بربست پیچان کمند


    به اولاد داد آن کشیده جگر

    سوی شاه کاووس بنهاد سر


    بدو گفت اولاد کای نره شیر

    جهانی به تیغ آوریدی به زیر


    نشانهای بند تو دارد تنم

    به زیر کمند تو بد گردنم


    به چیزی که دادی دلم را امید

    همی باز خواهد امیدم نوید


    به پیمان شکستن نه اندر خوری


    که شیر ژیانی و کی منظری


    بدو گفت رستم که مازندران

    سپارم ترا از کران تا کران


    ترا زین سپس بی‌نیازی دهم

    به مازندران سرفرازی دهم


    یکی کار پیشست و رنج دراز

    که هم با نشیب است و هم با فراز


  4. #154
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    همی شاه مازندران را ز گاه


    بباید ربودن فگندن به چاه


    سر دیو جادو هزاران هزار

    بیفگند باید به خنجر به زار


    ازان پس اگر خاک را بسپرم

    وگرنه ز پیمان تو نگذرم


    رسید آنگهی نزد کاووس کی

    یل پهلو افروز فرخنده پی


    چنین گفت کای شاه دانش پذیر

    به مرگ بداندیش رامش پذیر


    دریدم جگرگاه دیو سپید

    ندارد بدو شاه ازین پس امید


    ز پهلوش بیرون کشیدم جگر

    چه فرمان دهد شاه پیروزگر


    برو آفرین کرد کاووس شاه

    که بی‌تو مبادا نگین و کلاه


    بران مام کاو چون تو فرزند زاد

    نشاید جز از آفرین کرد یاد


    مرا بخت ازین هر دو فرخترست

    که پیل هژبر افگنم کهترست


    به رستم چنین گفت کاووس کی

    که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی


    به چشم من اندر چکان خون اوی

    مگر باز بینم ترا نیز روی



    به چشمش چو اندر کشیدند خون

    شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون


    نهادند زیراندرش تخت عاج

    بیاویختند از بر عاج تاج


    نشست از بر تخت مازندران

    ابا رستم و نامور مهتران


    چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

    چو رهام و گرگین و فرهاد نیو


  5. #155
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    برین گونه یک هفته با رود و می


    همی رامش آراست کاووس کی


    به هشتم نشستند بر زین همه

    جهانجوی و گردنکشان و رمه


    همه برکشیدند گرز گران

    پراگنده در شهر مازندران


    برفتند یکسر به فرمان کی

    چو آتش که برخیزد از خشک نی


    ز شمشیر تیز آتش افروختند

    همه شهر یکسر همی سوختند


    به لشکر چنین گفت کاووس شاه

    که اکنون مکافات کرده گناه


    چنان چون سزا بد بدیشان رسید

    ز کشتن کنون دست باید کشید


    بباید یکی مرد با هوش و سنگ


    کجا باز داند شتاب از درنگ


    شود نزد سالار مازندران

    کند دلش بیدار و مغزش گران


    بران کار خشنود شد پور زال

    بزرگان که بودند با او همال


    فرستاد نامه به نزدیک اوی

    برافروختن جای تاریک اوی


  6. #156
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    یکی نامه‌ای بر حریر سپید


    بدو اندرون چند بیم و امید


    دبیری خرمند بنوشت خوب

    پدید آورید اندرو زشت و خوب


    نخست آفرین کرد بر دادگر

    کزو دید پیدا به گیتی هنر


    خرد داد و گردان سپهر آفرید

    درشتی و تندی و مهر آفرید


    به نیک و به بد دادمان دستگاه

    خداوند گردنده خورشید و ماه


    اگر دادگر باشی و پاک دین

    ز هر کس نیابی به جز آفرین


    وگر بدنشان باشی و بدکنش

    ز چرخ بلند آیدت سرزنش


    جهاندار اگر دادگر باشدی

    ز فرمان او کی گذر باشدی


    سزای تو دیدی که یزدان چه کرد

    ز دیو و ز جادو برآورد گرد


    کنون گر شوی آگه از روزگار

    روان و خرد بادت آموزگار


    همانجا بمان تاج مازندران


    بدین بارگاه آی چون کهتران


    که با چنگ رستم ندارید تاو

    بده زود بر کام ما باژ و ساو


    وگر گاه مازندران بایدت

    مگر زین نشان راه بگشایدت


    وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید

    دلت کرد باید ز جان ناامید


    بخواند آن زمان شاه فرهاد را

    گرایندهٔ تیغ پولاد را


  7. #157
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    گزین بزرگان آن شهر بود


    ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود


    بدو گفت کاین نامهٔ پندمند

    ببر سوی آن دیو جسته ز بند


    چو از شاه بشنید فرهاد گرد

    زمین را ببوسید و نامه ببرد


    به شهری کجا سست پایان بدند

    سواران پولادخایان بدند


    هم آنکس که بودند پا از دوال

    لقبشان چنین بود بسیار سال


    بدان شهر بد شاه مازندران

    هم آنجا دلیران و کندآوران


    چو بشنید کز نزد کاووس شاه

    فرستاده‌ای باهش آمد ز راه


    پذیره شدن را سپاه گران

    دلیران و شیران مازندران


    ز لشکر یکایک همه برگزید

    ازیشان هنر خواست کاید پدید


    چنین گفت کامروز فرزانگی

    جدا کرد نتوان ز دیوانگی


    همه راه و رسم پلنگ آورید

    سر هوشمندان به چنگ آورید


    پذیره شدندش پر از چین به روی


    سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی


    یکی دست بگرفت و بفشاردش

    پی و استخوانها بیازاردش


    نگشت ایچ فرهاد را روی زرد

    نیامد برو رنج بسیار و درد


    ببردند فرهاد را نزد شاه

    ز کاووس پرسید و ز رنج راه


    پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

    می و مشک انداخته پر حریر


  8. #158
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو آگه شد از رستم و کار دیو


    پر از خون شدش دیده دل پرغریو


    به دل گفت پنهان شود آفتاب

    شب آید بود گاه آرام و خواب


    ز رستم نخواهد جهان آرمید

    نخواهد شدن نام او ناپدید


    غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید

    که شد کشته پولاد غندی و بید


    چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند

    دو دیده به خون دل اندر نشاند


  9. #159
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چنین داد پاسخ به کاووس کی


    که گر آب دریا بود نیز می


    مرا بارگه زان تو برترست

    هزاران هزارم فزون لشکرست


    به هر سو که بنهند بر جنگ روی

    نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی


    بیارم کنون لشکری شیرفش

    برآرم شما را سر از خواب خوش


    ز پیلان جنگی هزار و دویست

    که در بارگاه تو یک پیل نیست


    از ایران برآرم یکی تیره خاک

    بلندی ندانند باز از مغاک


    چو بشنید فرهاد ازو داوری

    بلندی و تندی و کندآوری


    بکوشید تا پاسخ نامه یافت

    عنان سوی سالار ایران شتافت


    بیامد بگفت آنچ دید و شنید

    همه پردهٔ رازها بردرید


    چنین گفت کاو ز آسمان برترست

    نه رای بلندش به زیر اندرست


    ز گفتار من سر بپیچید نیز

    جهان پیش چشمش نیرزد به چیز



    جهاندار مر پهلوان را بخواند

    همه گفت فرهاد با او براند


    چنین گفت کاووس با پیلتن

    کزین ننگ بگذارم این انجمن


    چو بشنید رستم چنین گفت باز

    به پیش شهنشاه کهتر نواز


  10. #160
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    مرا برد باید بر او پیام


    سخن برگشایم چو تیغ از نیام


    یکی نامه باید چو برنده تیغ

    پیامی به کردار غرنده میغ


    شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی

    به گفتار خون اندر آرم به جوی


    به پاسخ چنین گفت کاووس شاه

    که از تو فروزد نگین و کلاه


    پیمبر تویی هم تو پیل دلیر

    به هر کینه گه بر سرافراز شیر


    بفرمود تا رفت پیشش دبیر

    سر خامه را کرد پیکان تیر


    چنین گفت کاین گفتن نابکار

    نه خوب آید از مردم هوشیار


    اگر سرکنی زین فزونی تهی

    به فرمان گرایی بسان رهی


    وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

    ز دریا به دریا سپه برکشم


    روان بداندیش دیو سپید

    دهد کرگسان را به مغزت نوید


صفحه 16 از 57 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282930313233343536 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •