صفحه 4 از 57 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232454 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 561

موضوع: شاهنامه فردوسي

  1. #31
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    هفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان

    یکی روم و خاور دگر ترک و چین

    سیم دشت گردان و ایران‌زمین


    نخستین به سلم اندرون بنگرید

    همه روم و خاور مراو را سزید


    به فرزند تا لشکری برگزید

    گرازان سوی خاور اندرکشید


    به تخت کیان اندر آورد پای

    همی خواندندیش خاور خدای


    دگر تور را داد توران زمین

    ورا کرد سالار ترکان و چین


    یکی لشکری نا مزد کرد شاه

    کشید آنگهی تور لشکر به راه


    بیامد به تخت کئی برنشست

    کمر بر میان بست و بگشاد دست


    بزرگان برو گوهر افشاندند

    همی پاک توران شهش خواندند



    از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

    مر او را پدر شاه ایران گزید


    هم ایران و هم دشت نیزه‌وران

    هم آن تخت شاهی و تاج سران


    بدو داد کورا سزا بود تاج

    همان کرسی و مهر و آن تخت عاج


    نشستند هر سه به آرام و شاد

    چنان مرزبانان فرخ نژاد


  2. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  3. #32
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    برآمد برین روزگار دراز


    زمانه به دل در همی داشت راز


    فریدون فرزانه شد سالخورد


    به باغ بهار اندر آورد گرد


    برین گونه گردد سراسر سخن

    شود سست نیرو چو گردد کهن


    چو آمد به کاراندرون تیرگی

    گرفتند پرمایگان خیرگی


    بجنبید مر سلم را دل ز جای

    دگرگونه‌تر شد به آیین و رای


    دلش گشت غرقه به آزاندرون

    به اندیشه بنشست با رهنمون


    نبودش پسندیده بخش پدر

    که داد او به کهتر پسر تخت زر


    به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

    فرسته فرستاد زی شاه چین


    فرستاد نزد برادر پیام

    که جاوید زی خرم و شادکام


    بدان ای شهنشاه ترکان و چین

    گسسته دل روشن از به گزین


    ز نیکی زیان کرده گویی پسند

    منش پست و بالا چو سرو بلند


    کنون بشنو ازمن یکی داستان

    کزین گونه نشنیدی از باستان


    سه فرزند بودیم زیبای تخت

    یکی کهتر از ما برآمد به بخت


    اگر مهترم من به سال و خرد

    زمانه به مهر من اندر خورد


    گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

    نزیبد مگر بر تو ای پادشاه


    سزد گر بمانیم هر دو دژم

    کزین سان پدر کرد بر ما ستم


    چو ایران و دشت یلان و یمن

    به ایرج دهد روم و خاور به من


    سپارد ترا مرز ترکان و چین

    که از تو سپهدار ایران زمین


    بدین بخشش اندر مرا پای نیست

    به مغز پدر اندرون رای نیست


    هیون فرستاده بگزارد پای

    بیامد به نزدیک توران خدای


    به خوبی شنیده همه یاد کرد

    سر تور بی‌مغز پرباد کرد


    چو این راز بشنید تور دلیر

    برآشفت ناگاه برسان شیر


    چنین داد پاسخ که با شهریار

    بگو این سخن هم چنین یاد دار


    که ما را به گاه جوانی پدر

    بدین گونه بفریفت ای دادگر


    درختیست این خود نشانده بدست

    کجا آب او خون و برگش کبست


    ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

    بباید بروی اندر آورد روی


    زدن رای هشیار و کردن نگاه

    هیونی فگندن به نزدیک شاه


    زبان‌آوری چرب گوی از میان

    فرستاد باید به شاه جهان


    به جای زبونی و جای فریب

    نباید که یابد دلاور شکیب


    نشاید درنگ اندرین کار هیچ

    کجا آید آسایش اندر بسیچ


    فرستاده چون پاسخ آورد باز

    برهنه شد آن روی پوشیده‌راز


    برفت این برادر ز روم آن ز چین

    به زهر اندر آمیخته انگبین


    رسیدند پس یک به دیگر فراز

    سخن راندند آشکارا و راز


    گزیدند پس موبدی تیزویر

    سخن گوی و بینادل و یادگیر


    ز بیگانه پردخته کردند جای

    سگالش گرفتند هر گونه رای


    سخن سلم پیوند کرد از نخست

    ز شرم پدر دیدگان را بشست


    فرستاده را گفت ره برنورد

    نباید که یابد ترا باد و گرد


    چو آیی به کاخ فریدون فرود

    نخستین ز هر دو پسر ده درود


    پس آنگه بگویش که ترس خدای

    بباید که باشد به هر دو سرای


    جوان را بود روز پیری امید

    نگردد سیه‌موی گشته سپید


    چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

    که شد تنگ بر تو سرای درنگ


    جهان مرترا داد یزدان پاک

    ز تابنده خورشید تا تیره خاک


    همه برزو ساختی رسم و راه

    نکردی به فرمان یزدان نگاه


    نجستی به جز کژی و کاستی

    نکردی به بخشش درون راستی


    سه فرزند بودت خردمند و گرد

    بزرگ آمدت تیره بیدار خرد


    ندیدی هنر با یکی بیشتر

    کجا دیگری زو فرو برد سر


    یکی را دم اژدها ساختی

    یکی را به ابر اندار افراختی


    یکی تاج بر سر ببالین تو

    برو شاد گشته جهان‌بین تو


    نه ما زو به مام و پدر کمتریم

    نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم


    ایا دادگر شهریار زمین

    برین داد هرگز مباد آفرین


    اگر تاج از آن تارک بی‌بها

    شود دور و یابد جهان زو رها


    سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

    نشیند چو ما از تو خسته نهان


    و گرنه سواران ترکان و چین

    هم از روم گردان جوینده کین


    فراز آورم لشگر گرزدار

    از ایران و ایرج برآرم دمار


    چو بشنید موبد پیام درشت

    زمین را ببوسید و بنمود پشت


    بر آنسان به زین اندر آورد پای

    که از باد آتش بجنبد ز جای


    به درگاه شاه آفریدون رسید

    برآورده‌ای دید سر ناپدید


    به ابر اندر آورده بالای او

    زمین کوه تا کوه پهنای او


    نشسته به در بر گرانمایگان

    به پرده درون جای پرمایگان


    به یک دست بربسته شیر و پلنگ

    به دست دگر ژنده پیلان جنگ


    ز چندان گرانمایه گرد دلیر

    خروشی برآمد چو آوای شیر


    سپهریست پنداشت ایوان به جای

    گران لشگری گرد او بر به پای


    برفتند بیدار کارآگهان

    بگفتند با شهریار جهان


    که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

    یکی پرمنش مرد با دستگاه


    بفرمود تا پرده برداشتند

    بر اسپش ز درگاه بگذاشتند


    چو چشمش به روی فریدون رسید

    همه دیده و دل پر از شاه دید


    به بالای سرو و چو خورشید روی

    چو کافور گرد گل سرخ موی


    دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

    کیانی زبان پر ز گفتار نرم


    نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

    سزاوار کردش بر خویش جای


    بپرسیدش از دو گرامی نخست

    که هستند شادان دل و تن‌درست


    دگر گفت کز راه دور و دراز

    شدی رنجه اندر نشیب و فراز


    فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

    ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه


    ز هر کس که پرسی به کام تواند

    همه پاک زنده به نام تواند


    منم بنده‌ای شاه را ناسزا

    چنین بر تن خویش ناپارسا


    پیامی درشت آوریده به شاه

    فرستنده پر خشم و من بیگناه


    بگویم چو فرمایدم شهریار

    پیام جوانان ناهوشیار


    بفرمود پس تا زبان برگشاد

    شنیده سخن سر به سر کرد یاد


    فریدون بدو پهن بگشاد گوش

    چو بشنید مغزش برآمد به جوش


    فرستاده را گفت کای هوشیار

    بباید ترا پوزش اکنون به کار


    که من چشم از ایشان چنین داشتم

    همی بر دل خویش بگذاشتم


    که از گوهر بد نیاید مهی

    مرا دل همی داد این آگهی


    بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

    دو اهریمن مغز پالوده را


    انوشه که کردید گوهر پدید

    درود از شما خود بدین سان سزید


    ز پند من ار مغزتان شد تهی

    همی از خردتان نبود آگهی


    ندارید شرم و نه بیم از خدای

    شما را همانا همین‌ست رای


    مرا پیشتر قیرگون بود موی

    چو سرو سهی قد و چون ماه روی


    سپهری که پشت مرا کرد کوز

    نشد پست و گردان بجایست نوز


    خماند شما را هم این روزگار

    نماند برین گونه بس پایدار


    بدان برترین نام یزدان پاک

    به رخشنده خورشید و بر تیره خاک


    به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

    که من بد نکردم شما را نگاه


    یکی انجمن کردم از بخردان

    ستاره شناسان و هم موبدان


    بسی روزگاران شدست اندرین

    نکردیم بر باد بخشش زمین


    همه راستی خواستم زین سخن

    به کژی نه سر بود پیدا نه بن


    همه ترس یزدان بد اندر میان

    همه راستی خواستم در جهان


    چو آباد دادند گیتی به من

    نجستم پراگندن انجمن


    مگر همچنان گفتم آباد تخت

    سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت


    شما را کنون گر دل از راه من

    به کژی و تاری کشید اهرمن


    ببینید تا کردگار بلند

    چنین از شما کرد خواهد پسند


    یکی داستان گویم ار بشنوید

    همان بر که کارید خود بدروید


    چنین گفت باما سخن رهنمای

    جزین است جاوید ما را سرای


    به تخت خرد بر نشست آزتان

    چرا شد چنین دیو انبازتان


    بترسم که در چنگ این اژدها

    روان یابد از کالبدتان رها


    مرا خود ز گیتی گه رفتن است

    نه هنگام تندی و آشفتن است


    ولیکن چنین گوید آن سالخورد

    که بودش سه فرزند آزاد مرد


    که چون آز گردد ز دلها تهی

    چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی


    کسی کو برادر فروشد به خاک

    سزد گر نخوانندش از آب پاک


    جهان چون شما دید و بیند بسی

    نخواهد شدن رام با هر کسی


    کزین هر چه دانید از کردگار

    بود رستگاری به روز شمار


    بجویید و آن توشهٔ ره کنید

    بکوشید تا رنج کوته کنید


    فرستاده بشنید گفتار اوی

    زمین را ببوسید و برگاشت روی


    ز پیش فریدون چنان بازگشت

    که گفتی که با باد انباز گشت


  4. 4 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  5. #33
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    فرستادهٔ سلم چون گشت باز


    شهنشاه بنشست و بگشاد راز



    گرامی جهانجوی را پیش خواند

    همه گفتها پیش او بازراند


    ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

    ز خاور سوی ما نهادند روی


    از اختر چنین استشان بهره خود

    که باشند شادان به کردار بد


    دگر آنکه دو کشور آبشخورست

    که آن بومها را درشتی برست


    برادرت چندان برادر بود

    کجا مر ترا بر سر افسر بود


    چو پژمرده شد روی رنگین تو

    نگردد دگر گرد بالین تو


    تو گر پیش شمشیر مهرآوری

    سرت گردد آشفته از داوری


    دو فرزند من کز دو دوش جهان

    برینسان گشادند بر من زبان


    گرت سر بکارست بپسیچ کار

    در گنج بگشای و بربند بار


    تو گر چاشت را دست یازی به جام

    و گر نه خورند ای پسر بر تو شام


    نباید ز گیتی ترا یار کس

    بی‌آزاری و راستی یار بس


    نگه کرد پس ایرج نامور

    برآن مهربان پاک فرخ پدر


    چنین داد پاسخ که ای شهریار

    نگه کن بدین گردش روزگار


    که چون باد بر ما همی بگذرد

    خردمند مردم چرا غم خورد


    همی پژمراند رخ ارغوان

    کند تیره دیدار روشن‌روان


    به آغاز گنج است و فرجام رنج

    پس از رنج رفتن ز جای سپنچ


    چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت

    درختی چرا باید امروز کشت


    که هر چند چرخ از برش بگذرد

    تنش خون خورد بار کین آورد


    خداوند شمشیر و گاه و نگین

    چو ما دید بسیار و بیند زمین


    از آن تاجور نامداران پیش

    ندیدند کین اندر آیین خویش


    چو دستور باشد مرا شهریار

    به بد نگذرانم بد روزگار


    نباید مرا تاج و تخت و کلاه

    شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه


    بگویم که ای نامداران من

    چنان چون گرامی تن و جان من


    به بیهوده از شهریار زمین

    مدارید خشم و مدارید کین


    به گیتی مدارید چندین امید

    نگر تا چه بد کرد با جمشید


    به فرجام هم شد ز گیتی بدر

    نماندش همان تاج و تخت و کمر


    مرا با شما هم به فرجام کار

    بباید چشیدن بد روزگار


    دل کینه ورشان بدین آورم

    سزاوارتر زانکه کین آورم


    بدو گفت شاه ای خردمند پور

    برادر همی رزم جوید تو سور


    مرا این سخن یاد باید گرفت

    ز مه روشنایی نیاید شگفت


    ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید

    دلت مهر پیوند ایشان گزید


    ولیکن چو جانی شود بی‌بها

    نهد پر خرد در دم اژدها


    چه پیش آیدش جز گزاینده زهر

    کش از آفرینش چنین است بهر


    ترا ای پسر گر چنین است رای

    بیارای کار و بپرداز جای


    پرستنده چند از میان سپاه

    بفرمای کایند با تو به راه


    ز درد دل اکنون یکی نامه من

    نویسم فرستم بدان انجمن


    مگر باز بینم ترا تن درست

    که روشن روانم به دیدار تست



  6. 4 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  7. #34
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    یکی نامه بنوشت شاه زمین


    به خاور خدای و به سالار چین


    سر نامه کرد آفرین خدای


    کجا هست و باشد همیشه به جای


    چنین گفت کاین نامهٔ پندمند

    به نزد دو خورشید گشته بلند


    دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین

    میان کیان چون درخشان نگین


    از آنکو ز هر گونه دیده جهان

    شده آشکارا برو بر نهان


    گرایندهٔ تیغ و گرز گران

    فروزندهٔ نامدار افسران


    نمایندهٔ شب به روز سپید

    گشایندهٔ گنج پیش امید


    همه رنجها گشته آسان بدوی

    برو روشنی اندر آورده روی


    نخواهم همی خویشتن را کلاه

    نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه


    سه فرزند را خواهم آرام و ناز

    از آن پس که دیدیم رنج دراز


    برادر کزو بود دلتان به درد

    وگر چند هرگز نزد باد سرد


    دوان آمد از بهر آزارتان

    که بود آرزومند دیدارتان


    بیفگند شاهی شما را گزید

    چنان کز ره نامداران سزید


    ز تخت اندر آمد به زین برنشست

    برفت و میان بندگی را ببست


    بدان کو به سال از شما کهترست

    نوازیدن کهتر اندر خورست


    گرامیش دارید و نوشه خورید

    چو پرورده شد تن روان پرورید


    چو از بودنش بگذرد روز چند

    فرستید با زی منش ارجمند


    نهادند بر نامه بر مهر شاه

    ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه


    بشد با تنی چند برنا و پیر

    چنان چون بود راه را ناگریز


  8. 4 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  9. #35
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان


    نبود آگه از رای تاریکشان


    پذیره شدندش به آیین خویش

    سپه سربسر باز بردند پیش


    چو دیدند روی برادر به مهر

    یکی تازه‌تر برگشادند چهر


    دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی

    گرفتند پرسش نه بر آرزوی


    دو دل پر ز کینه یکی دل به جای

    برفتند هر سه به پرده سرای


    به ایرج نگه کرد یکسر سپاه

    که او بد سزاوار تخت و کلاه


    بی‌آرامشان شد دل از مهر او

    دل از مهر و دیده پر از چهر او


    سپاه پراگنده شد جفت جفت

    همه نام ایرج بد اندر نهفت


    که هست این سزاوار شاهنشهی

    جز این را نزیبد کلاه مهی


    به لکشر نگه کرد سلم از کران

    سرش گشت از کار لشکر گران


    به لشگرگه آمد دلی پر ز کین

    چگر پر ز خون ابروان پر ز چین


    سراپرده پرداخت از انجمن

    خود و تور بنشست با رای زن


    سخن شد پژوهنده از هردری

    ز شاهی و از تاج هر کشوری


    به تور از میان سخن سلم گفت

    که یک یک سپاه از چه گشتند جفت


    به هنگامهٔ بازگشتن ز راه

    نکردی همانا به لشکر نگاه


    سپاه دو شاه از پذیره شدن


    دگر بود و دیگر به بازآمدن


    که چندان کجا راه بگذاشتند

    یکی چشم از ایرج نه برداشتند


    از ایران دلم خود به دو نیم بود

    به اندیشه اندیشگان برفزود


    سپاه دو کشور چو کردم نگاه

    از این پس جز او را نخوانند شاه


    اگر بیخ او نگسلانی ز جای

    ز تخت بلندت کشد زیر پای


    برین گونه از جای برخاستند

    همه شب همی چاره آراستند


  10. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  11. #36
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چو برداشت پرده ز پیش آفتاب


    سپیده برآمد به پالود خواب


    دو بیهوده را دل بدان کار گرم

    که دیده بشویند هر دو ز شرم


    برفتند هر دو گرازان ز جای

    نهادند سر سوی پرده‌سرای


    چو از خیمه ایرج به ره بنگرید

    پر از مهر دل پیش ایشان دوید


    برفتند با او به خیمه درون

    سخن بیشتر بر چرا رفت و چون


    بدو گفت تور ار تو از ماکهی

    چرا برنهادی کلاه مهی


    ترا باید ایران و تخت کیان

    مرا بر در ترک بسته میان


    برادر که مهتر به خاور به رنج

    به سر بر ترا افسر و زیر گنج


    چنین بخششی کان جهانجوی کرد

    همه سوی کهتر پسر روی کرد


    نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه

    نه نام بزرگی نه ایران سپاه


    چو از تور بشنید ایرج سخن

    یکی پاکتر پاسخ افگند بن


    بدو گفت کای مهتر کام جوی

    اگر کام دل خواهی آرام جوی


    من ایران نخواهم نه خاور نه چین

    نه شاهی نه گسترده روی زمین


    بزرگی که فرجام او تیرگیست

    برآن مهتری بر بباید گریست


    سپهر بلند ار کشد زین تو

    سرانجام خشتست بالین تو



    مرا تخت ایران اگر بود زیر

    کنون گشتم از تاج و از تخت سیر


    سپردم شما را کلاه و نگین

    بدین روی با من مدارید کین


    مرا با شما نیست ننگ و نبرد

    روان را نباید برین رنجه کرد


    زمانه نخواهم به آزارتان

    اگر دورمانم ز دیدارتان


    جز از کهتری نیست آیین من

    مباد آز و گردن‌کشی دین من


  12. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  13. #37
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چو بشنید تور از برادر چنین


    به ابرو ز خشم اندر آورد چین


    نیامدش گفتار ایرج پسند

    نبد راستی نزد او ارجمند


    به کرسی به خشم اندر آورد پای

    همی گفت و برجست هزمان ز جای


    یکایک برآمد ز جای نشست

    گرفت آن گران کرسی زر بدست


    بزد بر سر خسرو تاجدار

    ازو خواست ایرج به جان زینهار


    نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

    نه شرم از پدر خود همینست رای


    مکش مر مراکت سرانجام کار

    بپیچاند از خون من کردگار


    مکن خویشتن را ز مردم‌کشان

    کزین پس نیابی ز من خودنشان


    بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

    بکوشش فراز آورم توشه‌ای


    به خون برادر چه بندی کمر

    چه سوزی دل پیر گشته پدر


    جهان خواستی یافتی خون مریز

    مکن با جهاندار یزدان ستیز


    سخن را چو بشنید پاسخ نداد

    همان گفتن آمد همان سرد باد


    یکی خنجر آبگون برکشید

    سراپای او چادر خون کشید


    بدان تیز زهرآبگون خنجرش

    همی کرد چاک آن کیانی برش


    فرود آمد از پای سرو سهی

    گسست آن کمرگاه شاهنشهی


    روان خون از آن چهرهٔ ارغوان

    شد آن نامور شهریار جوان


    جهانا بپروردیش در کنار

    وز آن پس ندادی به جان زینهار


    نهانی ندانم ترا دوست کیست

    بدین آشکارت بباید گریست


    سر تاجور ز آن تن پیلوار

    به خنجر جدا کرد و برگشت کار


    بیاگند مغزش به مشک و عبیر

    فرستاد نزد جهان‌بخش پیر


    چنین گفت کاینت سر آن نیاز

    که تاج نیاگان بدو گشت باز


    کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

    شد آن سایه‌گستر نیازی درخت


    برفتند باز آن دو بیداد شوم

    یکی سوی ترک و یکی سوی روم


  14. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  15. #38
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    فریدون نهاده دو دیده به راه


    سپاه و کلاه آرزومند شاه


    چو هنگام برگشتن شاه بود


    پدر زان سخن خود کی آگاه بود


    همی شاه را تخت پیروزه ساخت

    همی تاج را گوهر اندر شاخت


    پذیره شدن را بیاراستند

    می و رود و رامشگران خواستند


    تبیره ببردند و پیل از درش

    ببستند آذین به هر کشورش


    به زین اندرون بود شاه و سپاه

    یکی گرد تیره برآمد ز راه


    هیونی برون آمد از تیره گرد

    نشسته برو سوگواری به درد


    خروشی برآورد دل سوگوار

    یکی زر تابوتش اندر کنار


    به تابوت زر اندرون پرنیان

    نهاده سر ایرج اندر میان


    ابا ناله و آه و با روی زرد

    به پیش فریدون شد آن شوخ مرد


    ز تابوت زر تخته برداشتند

    که گفتار او خوار پنداشتند


    ز تابوت چون پرنیان برکشید

    سر ایرج آمد بریده پدید


    بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک

    سپه سر به سر جامه کردند چاک


    سیه شد رخ و دیدگان شد سپید

    که دیدن دگرگونه بودش امید


    چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه

    چنین بازگشت از پذیره سپاه


    دریده درفش و نگونسار کوس

    رخ نامداران به رنگ آبنوس


    تبیره سیه کرده و روی پیل

    پراکنده بر تازی اسپانش نیل


    پیاده سپهبد پیاده سپاه

    پر از خاک سر برگرفتند راه


    خروشیدن پهلوانان به درد

    کنان گوشت تن را بران رادمرد


    برین گونه گردد به ما بر سپهر

    بخواهد ربودن چو بنمود چهر


    مبر خود به مهر زمانه گمان

    نه نیکو بود راستی در کمان


    چو دشمنش گیری نمایدت مهر

    و گر دوست خوانی نبینیش چهر


    یکی پند گویم ترا من درست

    دل از مهر گیتی ببایدت شست


    سپه داغ دل شاه با های و هوی

    سوی باغ ایرج نهادند روی


    به روزی کجا جشن شاهان بدی

    وزان پیشتر بزمگاهان بدی


    فریدون سر شاه پور جوان

    بیامد ببر برگرفته نوان


    بر آن تخت شاهنشهی بنگرید

    سر شاه را نزدر تاج دید


    همان حوض شاهان و سرو سهی

    درخت گلفشان و بید و بهی


    تهی دید از آزادگان جشنگاه

    به کیوان برآورده گرد سیاه


    همی سوخت باغ و همی خست روی

    همی ریخت اشک و همی کند موی


    میان را بزناز خونین ببست

    فکند آتش اندر سرای نشست


    گلستانش برکند و سروان بسوخت

    به یکبارگی چشم شادی بدوخت


    نهاده سر ایرج اندر کنار

    سر خویشتن کرد زی کردگار


    همی گفت کای داور دادگر

    بدین بی‌گنه کشته اندر نگر


    به خنجر سرش کنده در پیش من

    تنش خورده شیران آن انجمن


    دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

    که هرگز نبینند جز تیره روز


    به داغی جگرشان کنی آژده

    که بخشایش آرد بریشان دده


    همی خواهم از روشن کردگار

    که چندان زمان یابم از روزگار


    که از تخم ایرج یکی نامور

    بیاید برین کین ببندد کمر


    چو دیدم چنین زان سپس شایدم

    اگر خاک بالا بپیمایدم


    برین‌گونه بگریست چندان بزار

    همی تاگیا رستش اندر کنار


    زمین بستر و خاک بالین او

    شده تیره روشن جهان‌بین او


    در بار بسته گشاده زبان

    همی گفت کای داور راستان


    کس از تاجداران بدین‌سان نمرد

    که مردست این نامبردار گرد


    سرش را بریده به زار اهرمن

    تنش را شده کام شیران کفن


    خروشی به زاری و چشمی پرآب

    ز هر دام و دد برده آرام و خواب


    سراسر همه کشورش مرد و زن

    به هر جای کرده یکی انجمن


    همه دیده پرآب و دل پر ز خون

    نشسته به تیمار و گرم اندرون


    همه جامه کرده کبود و سیاه

    نشسته به اندوه در سوگ شاه


    چه مایه چنین روز بگذاشتند

    همه زندگی مرگ پنداشتند


  16. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  17. #39
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    برآمد برین نیز یک چندگاه


    شبستان ایرج نگه کرد شاه


    یکی خوب و چهره پرستنده دید

    کجا نام او بود ماه‌آفرید


    که ایرج برو مهر بسیار داشت

    قضا را کنیزک ازو بار داشت


    پری چهره را بچه بود در نهان

    از آن شاد شد شهریار جهان


    از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید

    به کین پسر داد دل را نوید


    چو هنگامهٔ زادن آمد پدید

    یکی دختر آمد ز ماه آفرید


    جهانی گرفتند پروردنش

    برآمد به ناز و بزرگی تنش


    مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای

    تو گفتی مگر ایرجستی به جای


    چو بر جست و آمدش هنگام شوی

    چو پروین شدش روی و چون مشک موی


    نیا نامزد کرد شویش پشنگ

    بدو داد و چندی برآمد درنگ



    یکی پور زاد آن هنرمند ماه

    چگونه سزاوار تخت و کلاه


    چو از مادر مهربان شد جدا

    سبک تاختندش به نزدنیا


    بدو گفت موبد که ای تاجور

    یکی شادکن دل به ایرج نگر


    جهان‌بخش را لب پر از خنده شد

    تو گفتی مگر ایرجش زنده شد


    نهاد آن گرانمایه را برکنار

    نیایش همی کرد با کردگار


  18. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  19. #40
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    همی گفت کاین روز فرخنده باد


    دل بدسگالان ما کنده باد



    همان کز جهان آفرین کرد یاد

    ببخشود و دیده بدو باز داد


    فریدون چو روشن جهان را بدید

    به چهر نوآمد سبک بنگرید


    چنین گفت کز پاک مام و پدر

    یکی شاخ شایسته آمد به بر


    می روشن آمد ز پرمایه جام

    مر آن چهر دارد منوچهر نام


    چنان پروردیدش که باد هوا

    برو بر گذشتی نبودی روا


    پرستنده‌ای کش به بر داشتی

    زمین را به پی هیچ نگذاشتی


    به پای اندرش مشک سارا بدی

    روان بر سرش چتر دیبا بدی


    چنین تا برآمد برو سالیان

    نیامدش ز اختر زمانی زیان


    هنرها که آید شهان را به کار

    بیاموختش نامور شهریار


    چو چشم و دل پادشا باز شد

    سپه نیز با او هم آواز شد


    نیا تخت زرین و گرز گران

    بدو داد و پیروزه تاج سران


    سراپردهٔ دیبهٔ هفت‌رنگ

    بدو اندرون خیمه‌های پلنگ


    چه اسپان تازی به زرین ستام

    چه شمشیر هندی به زرین نیام


    چه از جوشن و ترگ و رومی زره

    گشادند مر بندها را گره


    کمانهای چاچی وتیر خدنگ

    سپرهای چینی و ژوپین جنگ


    برین گونه آراسته گنجها

    که بودش به گرد آمده رنجها


    سراسر سزای منوچهر دید

    دل خویش را زو پر از مهر دید


    کلید در گنج آراسته

    به گنجور او داد با خواسته


    همه پهلوانان لشکرش را

    همه نامداران کشورش را


    بفرمود تا پیش او آمدند

    همه با دلی کینه‌جو آمدند


    به شاهی برو آفرین خواندند

    زبرجد به تاجش برافشاندند


    چو جشنی بد این روزگار بزرگ

    شده در جهان میش پیدا ز گرگ


    سپهدار چون قارن کاوگان

    سپهکش چو شیروی و چون آوگان


    چو شد ساخته کار لشکر همه

    برآمد سر شهریار از رمه


  20. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


صفحه 4 از 57 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232454 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •