صفحه 40 از 57 نخستنخست ... 2021222324252627282930313233343536373839404142434445464748495051525354555657 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 400 , از مجموع 561

موضوع: شاهنامه فردوسي

  1. #391
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    چو آید ببین تا چه آیدت رای


    در دژ ببند و مپرداز جای


    یکی گرز پیروزه دسته بزر

    فرود آن زمان برکشید از کمر


    بدو داد و گفت این ز من یادگار

    همی دار تا خودکی آید بکار


    چو طوس سپهبد پذیرد خرام

    بباشیم روشن‌دل و شادکام


    جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین

    بزر افسر و خسروانی نگین


    چو بهرام برگشت با طوس گفت


    که با جان پاکت خرد باد جفت


    بدان کان فرودست فرزند شاه

    سیاوش که شد کشته بر بی گناه


    نمود آن نشانی که اندر نژاد

    ز کاوس دارند و ز کیقباد


    ترا شاه کیخسرو اندرز کرد

    که گرد فرود سیاوش مگرد


    چنین داد پاسخ ستمکاره طوس

    که من دارم این لشکر و بوق و کوس


    ترا گفتم او را بنزد من آر

    سخن هیچگونه مکن خواستار


    گر او شهریارست پس من کیم

    برین کوه گوید ز بهر چیم


    یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه

    برین گونه بگرفت راه سپاه


    نبینم ز خودکامه گودرزیان

    مگر آنک دارد سپه را زیان


  2. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  3. #392
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بترسیدی از بی‌هنر یک سوار


    نه شیر ژیان بود بر کوهسار


    سپه دید و برگشت سوی فریب

    بخیره سپردی فراز و نشیب


    وزان پس چنین گفت با سرکشان

    که ای نامداران گردنکشان


    یکی نامور خواهم و نامجوی

    کز ایدر نهد سوی آن ترک روی


    سرش را ببرد بخنجر ز تن

    بپیش من آرد بدین انجمن


    میان را ببست اندران ریونیز

    همی زان نبردش سرآمد قفیز


    بدو گفت بهرام کای پهلوان

    مکن هیچ برخیره تیره روان


    بترس از خداوند خورشید و ماه

    دلت را بشرم آور از روی شاه


    که پیوند اویست و همزاد اوی

    سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی


    که گر یک سوار از میان سپاه

    شود نزد آن پرهنر پور شاه


    ز چنگش رهایی نیابد بجان

    غم آری همی بر دل شادمان



    سپهبد شد آشفته از گفت اوی

    نبد پند بهرام یل جفت اوی


    بفرمود تا نامبردار چند

    بتازند نزدیک کوه بلند


    ز گردان فراوان برون تاختند

    نبرد وراگردن افراختند


    بدیشان چنین گفت بهرام گرد

    که این کار یکسر مدارید خرد


    بدان کوه سر خویش کیخسروست

    که یک موی او به ز صد پهلوست


  4. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  5. #393
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چو از دور نزدیک شد ریونیز


    بزه برکشید آن خمانیده شیز


    ز بالا خدنگی بزد بر برش

    که بر دوخت با ترگ رومی سرش


    بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز

    بخاک اندر آمد سر ریو نیز


    ببالا چو طوس از میم بنگرید

    شد آن کوه بر چشم او ناپدید


    چنین داستان زد یکی پرخرد

    که از خوی بد کوه کیفر برد


    چنین گفت پس پهلوان با زرسپ

    که بفروز دل را چو آذرگشسپ


    سلیح سواران جنگی بپوش

    بجان و تن خویشتن دار گوش


    تو خواهی مگر کین آن نامدار

    وگرنه نبینم کسی خواستار


    زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

    دلی پر ز کین و لبی پر ز باد


    خروشان باسپ اندر آورد پای

    بکردار آتش درآمد ز جای


    چنین گفت شیر ژیان با تخوار

    که آمد دگرگون یکی نامدار


    ببین تا شناسی که این مرد کیست


    یکی شهریار است اگر لشکریست


    چنین گفت با شاه جنگی تخوار

    که آمد گه گردش روزگار


    که این پور طوسست نامش زرسپ

    که از پیل جنگی نگرداند اسپ


    که جفتست با خواهر ریونیز

    بکین آمدست این جهانجوی نیز


    چو بیند بر و بازوی و مغفرت

    خدنگی بباید گشاد از برت


  6. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  7. #394
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند

    چنین گفت با شاهزاده تخوار

    که شاهان سخن را ندارند خوار


    تو هم یک سواری اگر ز آهنی

    همی کوه خارا ز بن برکنی


    از ایرانیان نامور سی هزار

    برزم تو آیند بر کوهسار


    نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک

    سراسر ز جا اندر آرند پاک


    وگر طوس را زین گزندی رسد

    به خسرو ز دردش نژندی رسد


    بکین پدرت اندر آید شکست

    شکستی که هرگز نشایدش بست


    بگردان عنان و مینداز تیر

    بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر


    سخن هرچ از پیش بایست گفت

    نگفت و همی داشت اندر نهفت


    ز بی‌مایه دستور ناکاردان

    ورا جنگ سود آمد و جان زیان



    فرود جوان را دژ آباد بود

    بدژ درپرستنده هفتاد بود


    همه ماهرویان بباره بدند

    چو دیبای چینی نظاره بدند


    ازان بازگشتن فرود جوان

    ازیشان همی بود تیره‌روان


    چنین گفت با شاهزاده تخوار

    که گر جست خواهی همی کارزار


    نگر نامور طوس را نشکنی

    ترا آن به آید که اسپ افگنی


  8. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  9. #395
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    نباید که باشیم همداستان


    به هر گونهٔ کو زند داستان


    اگر طوس یک بار تندی نمود

    زمانه پرآزار گشت از فرود


    همه جان فدای سیاوش کنیم

    نباید که این بد فرامش کنیم


    زرسپ گرانمایه زو شد بباد

    سواری سرافراز نوذرنژاد


    بخونست غرقه تن ریونیز

    ازین بیش خواری چه بینیم نیز


    گرو پور جمست و مغز قباد

    بنادانی این جنگ را برگشاد


    همی گفت و جوشن همی بست گرم

    همی بر تنش بر بدرید چرم


    نشست از بر اژدهای دژم

    خرامان بیامد براه چرم


    فرود سیاوش چو او را بدید

    یکی باد سرد از جگر برکشید


    همی گفت کین لشکر رزمساز

    ندانند راه نشیب و فراز


    همه یک ز دیگر دلاورترند

    چو خورشید تابان بدو پیکرند


    ولیکن خرد نیست با پهلوان


    سر بی‌خرد چون تن بی‌روان


    نباشند پیروز ترسم بکین

    مگر خسرو آید بتوران زمین


    بکین پدر جمله پشت آوریم

    مگر دشمنان را به مشت آوریم


    بگوکین سوار سرافراز کیست

    که بر دست و تیغش بباید گریست


  10. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  11. #396
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    نگه کرد ز افراز بالا تخوار


    ببی دانشی بر چمن رست خار


    بدو گفت کین اژدهای دژم

    که مرغ از هوا اندر آرد بدم


    که دست نیای تو پیران ببست

    دو لشکر ز ترکان بهم برشکست


    بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد

    بسی کوه و رود و بیابان سپرد


    پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر

    بپی بسپرد گردن شیر نر


    بایران برادرت را او کشید

    بجیحون گذر کرد و کشتی ندید


    وراگیو خوانند پیلست و بس

    که در رزم دریای نیلست و بس


    چو بر زه بشست اندر آری گره

    خدنگت نیابد گذر بر زره


    سلیح سیاوش بپوشد بجنگ

    نترسد ز پیکان تیر خدنگ


    بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران

    مگر خسته گردد هیون گران


    پیاده شود بازگردد مگر

    کشان چون سپهبد بگردن سپر


    کمان را بزه کرد جنگی فرود

    پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود


    بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو

    فرود آمد از باره برگشت نیو


    ز بام سپد کوه خنده بخاست

    همی مغز گیو از گواژه بکاست


    برفتند گردان همه پیش گیو

    که یزدان سپاس ای سپهدار نیو


    که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای

    توان شد دگر بار بسته نه‌ای


  12. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  13. #397
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    برگیو شد بیژن شیر مرد


    فراوان سخنها بگفت از نبرد


    که ای باب شیراوژن تیزچنگ

    کجا پیل با تو نرفتی بجنگ


    چرا دید پشت ترا یک سوار

    که دست تو بودی بهر کارزار


    ز ترکی چنین اسپ خسته بدست

    برفتی سراسیمه برسان مست


    بدو گفت چون کشته شد بارگی

    بدو دادمی سر به یکبارگی


    همی گفت گفتارهای درشت

    چو بیژن چنان دید بنمود پشت


    برآشفت گیو از گشاد برش

    یکی تازیانه بزد بر سرش


    بدو گفت نشنیدی از رهنمای

    که با رزمت اندیشه باید بجای


    نه تو مغز داری نه رای و خرد

    چنین گفت را کس بکیفر برد


    دل بیژن آمد ز تندی بدرد

    بدادار دارنده سوگند خورد


    که زین را نگردانم از پشت اسپ

    مگر کشته آیم بکین زرسپ


    وزآنجا بیامد دلی پر ز غم

    سری پر ز کینه بر گستهم


    کز اسپان تو باره‌ای دستکش


    کجا بر خرامد بافراز خوش


    بده تا بپوشم سلیح نبرد

    یکی تا پدید آید از مردمرد


    یکی ترک رفتست بر تیغ کوه

    بدین سان نظاره برو بر گروه


    چنین داد پاسخ که این نیست روی

    ابر خیره گرد بلاها مپوی


    زرسپ سپهدار چون ریونیز

    سپهبد که گیتی ندارد بچیز


    پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد

    بگردنده گردون همی ننگرد


  14. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  15. #398
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    ازو بازگشتند دل پر ز درد


    کس آورد با کوه خارا نکرد


    مگر پر کرگس بود رهنمای

    وگرنه بران دژ که پوید بپای


    بدو گفت بیژن که مشکن دلم

    کنون یال و بازو ز هم بگسلم


    یکی سخت سوگند خوردم بماه

    بدادار گیهان و دیهیم شاه


    کزین ترک من برنگردانم اسپ

    زمانم سراید مگر چون زرسپ


    بدو گفت پس گستهم راه نیست

    خرد خود از این تیزی آگاه نیست


    جهان پرفراز و نشیبست و دشت

    گر ایدونک زینجا بباید گذشت


    مرا بارگیر اینک جوشن کشد

    دو ماندست اگر زین یکی را کشد


    نیابم دگر نیز همتای او

    برنگ و تگ و زور و بالای اوی


    بدو گفت بیژن بکین زرسپ

    پیاده بپویم نخواهم خود اسپ


    چنین داد پاسخ بدو گستهم

    که مویی نخواهم ز تو بیش و کم



    مرا گر بود بارگی ده هزار

    همه موی پر از گوهر شاهوار


    ندارم بدین از تو آن را دریغ

    نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ


    برو یک بیک بارگیها ببین

    کدامت به آید یکی برگزین


    بفرمای تا زین بر آن کت هواست

    بسازند اگر کشته آید رواست


    یکی رخش بودش بکردار گرگ

    کشیده زهار و بلند و سترگ


  16. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  17. #399
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    ز بهر جهانجوی مرد جوان


    برو برفگندند بر گستوان


    دل گیو شد زان سخن پر ز دود

    چو اندیشه کرد از گشاد فرود


    فرستاد و مر گستهم را بخواند

    بسی داستانهای نیکو براند


    فرستاد درع سیاوش برش

    همان خسروانی یکی مغفرش


    بیاورد گستهم درع نبرد

    بپوشید بیژن بکردار گرد


    بسوی سپد کوه بنهاد روی

    چنانچون بود مردم جنگجوی


    چنین گفت شاه جوان با تخوار

    که آمد بنوی یکی نامدار


    نگه کن ببین تا ورا نام چیست

    بدین مرد جنگی که خواهد گریست


    بخسرو تخوار سراینده گفت

    که این را ز ایران کسی نیست جفت


    که فرزند گیوست مردی دلیر

    بهر رزم پیروز باشد چو شیر


    ندارد جز او گیو فرزند نیز

    گرامیترستش ز گنج و ز چیز



    تو اکنون سوی بارگی دار دست

    دل شاه ایران نشاید شکست


    و دیگر که دارد همی آن زره

    کجا گیو زد بر میان برگره


    برو تیر و ژوپین نیابد گذار

    سزد گر پیاده کند کارزار


    تو با او بسنده نباشی بجنگ

    نگه کن که الماس دارد بچنگ


    بزد تیر بر اسپ بیژن فرود

    تو گفتی باسپ اندرون جان نبود


  18. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  19. #400
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی


    سوی تیغ با تیغ بنهاد روی


    یکی نعره زد کای سوار دلیر

    بمان تا ببینی کنون رزم شیر


    ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ

    بیایند با تیغ هندی بچنگ


    ببینی مرا گر بمانی بجای

    به پیکار ازین پس نیایدت رای


    چو بیژن همی برنگشت از فرود

    فرود اندر آن کار تندی نمود


    یکی تیر دیگر بیانداخت شیر

    سپر بر سر آورد مرد دلیر


    سپر بر درید و زره را نیافت

    ازو روی بیژن بپستی نتافت


    ازان تند بالا چو بر سر کشید

    بزد دست و تیغ از میان برکشید


    فرود گرانمایه زو بازگشت

    همه بارهٔ دژ پرآواز گشت


    دوان بیژن آمد پس پشت اوی

    یکی تیغ بد تیز در مشت اوی


    به برگستوان بر زد و کرد چاک

    گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک


    به دربند حصن اندر آمد فرود

    دلیران در دژ ببستند زود


    ز باره فراوان ببارید سنگ


    بدانست کان نیست جای درنگ


    خروشید بیژن که ای نامدار

    ز مردی پیاده دلیر و سوار


    چنین بازگشتی و شرمت نبود

    دریغ آن دل و نام جنگی فرود


    بیامد بر طوس زان رزمگاه

    چنین گفت کای پهلوان سپاه


    سزد گر برزم چنین یک دلیر

    شود نامبردار یک دشت شیر


  20. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


صفحه 40 از 57 نخستنخست ... 2021222324252627282930313233343536373839404142434445464748495051525354555657 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •