صفحه 1 از 57 12345678910111213141516171819202151 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 561

موضوع: شاهنامه فردوسي

  1. #1
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh شاهنامه فردوسي

    «حکیم ابوالقاسم فردوسی» در سال 329 هجری در «طبران» طوس به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود كه ثروت و موقعیت قابل توجهی داشت. فردوسي در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش به دست مي آورد، به کسی محتاج نبود؛ اما بتدريج، آن اموال را از دست داد و به تهیدستی گرفتار شد.
    وي از همان زمان كه به كسب علم و دانش مي پرداخت، به خواندن داستان هم علاقه مند شد و به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر انداخت تا شاهنامه را به نظم در آورد. چنان که از گفته خود او بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده و پس از یافتن نسخه اصلی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرده است. او در اين باره می گوبد:
    بسي رنج بردم بدین سال سی
    عجم زنده کردم بدین پارسی
    پی افکندم از نظم کاخی بلند
    که از باد و باران نیابد گزند
    بناهای آباد گردد خراب
    ز باران و از تابش آفتاب

    فردوسی در سال 370 یا 371، به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار، هم خود او ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم برخي از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند، او را یاری می کردند. ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالها، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود، دچار فقر و تنگدستی شد.



    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/08/17 در ساعت 04:02

  2. #2
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    سخن گوی دهقان چه گوید نخست


    که نامی بزرگی به گیتی که جست



    که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

    ندارد کس آن روزگاران به یاد


    مگر کز پدر یاد دارد پسر

    بگوید ترا یک به یک در به در


    که نام بزرگی که آورد پیش

    کرا بود از آن برتران پایه بیش


    پژوهندهٔ نامهٔ باستان

    که از پهلوانان زند داستان


    چنین گفت کآیین تخت و کلاه

    کیومرث آورد و او بود شاه


    چو آمد به برج حمل آفتاب

    جهان گشت با فر و آیین و آب


    بتابید ازآن سان ز برج بره

    که گیتی جوان گشت ازآن یکسره


    کیومرث شد بر جهان کدخدای

    نخستین به کوه اندرون ساخت جای


    سر بخت و تختش برآمد به کوه

    پلنگینه پوشید خود با گروه


    ازو اندر آمد همی پرورش

    که پوشیدنی نو بد و نو خورش


    به گیتی درون سال سی شاه بود

    به خوبی چو خورشید بر گاه بود


    همی تافت زو فر شاهنشهی

    چو ماه دو هفته ز سرو سهی


    دد و دام و هر جانور کش بدید

    ز گیتی به نزدیک او آرمید


    دوتا می‌شدندی بر تخت او

    از آن بر شده فره و بخت او


    به رسم نماز آمدندیش پیش

    وزو برگرفتند آیین خویش


    پسر بد مراورا یکی خوبروی

    هنرمند و همچون پدر نامجوی


    سیامک بدش نام و فرخنده بود

    کیومرث را دل بدو زنده بود


    به جانش بر از مهر گریان بدی

    ز بیم جداییش بریان بدی


    برآمد برین کار یک روزگار

    فروزنده شد دولت شهریار


    به گیتی نبودش کسی دشمنا

    مگر بدکنش ریمن آهرمنا


    به رشک اندر آهرمن بدسگال

    همی رای زد تا ببالید بال


    یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

    دلاور شده با سپاه بزرگ


    جهان شد برآن دیوبچه سیاه

    ز بخت سیامک وزآن پایگاه


    سپه کرد و نزدیک او راه جست

    همی تخت و دیهیم کی شاه جست


    همی گفت با هر کسی رای خویش

    جهان کرد یکسر پرآوای خویش


    کیومرث زین خودکی آگاه بود

    که تخت مهی را جز او شاه بود


    یکایک بیامد خجسته سروش

    بسان پری پلنگینه پوش


    بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

    که دشمن چه سازد همی با پدر


    سخن چون به گوش سیامک رسید

    ز کردار بدخواه دیو پلید


    دل شاه بچه برآمد به جوش

    سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش


    بپوشید تن را به چرم پلنگ

    که جوشن نبود و نه آیین جنگ


    پذیره شدش دیو را جنگجوی

    سپه را چو روی اندر آمد به روی


    سیامک بیامد برهنه تنا

    برآویخت با پور آهرمنا


    بزد چنگ وارونه دیو سیاه

    دوتا اندر آورد بالای شاه


    فکند آن تن شاهزاده به خاک

    به چنگال کردش کمرگاه چاک


    سیامک به دست خروزان دیو

    تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو


    چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

    ز تیمار گیتی برو شد سیاه


    فرود آمد از تخت ویله کنان

    زنان بر سر و موی و رخ را کنان


    دو رخساره پر خون و دل سوگوار

    دو دیده پر از نم چو ابر بهار


    خروشی برآمد ز لشکر به زار

    کشیدند صف بر در شهریار


    همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

    دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ


    دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

    برفتند ویله کنان سوی کوه


    برفتند با سوگواری و درد

    ز درگاه کی شاه برخاست گرد


    نشستند سالی چنین سوگوار

    پیام آمد از داور کردگار


    درود آوریدش خجسته سروش

    کزین بیش مخروش و بازآر هوش


    سپه ساز و برکش به فرمان من

    برآور یکی گرد از آن انجمن


    از آن بد کنش دیو روی زمین

    بپرداز و پردخته کن دل ز کین


    کی نامور سر سوی آسمان

    برآورد و بدخواست بر بدگمان


    بر آن برترین نام یزدانش را

    بخواند و بپالود مژگانش را


    وزان پس به کین سیامک شتافت

    شب و روز آرام و خفتن نیافت


  3. #3
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    خجسته سیامک یکی پور داشت


    که نزد نیا جاه دستور داشت



    گرانمایه را نام هوشنگ بود

    تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود


    به نزد نیا یادگار پدر

    نیا پروریده مراو را به بر


    نیایش به جای پسر داشتی

    جز او بر کسی چشم نگماشتی


    چو بنهاد دل کینه و جنگ را

    بخواند آن گرانمایه هوشنگ را


    همه گفتنیها بدو بازگفت

    همه رازها بر گشاد از نهفت


    که من لشکری کرد خواهم همی

    خروشی برآورد خواهم همی


    ترا بود باید همی پیشرو

    که من رفتنی‌ام تو سالار نو


    پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

    ز درندگان گرگ و ببر دلیر


    سپاهی دد و دام و مرغ و پری

    سپهدار پرکین و کندآوری


    پس پشت لشکر کیومرث شاه

    نبیره به پیش اندرون با سپاه


    بیامد سیه دیو با ترس و باک

    همی به آسمان بر پراگند خاک


    ز هرای درندگان چنگ دیو

    شده سست از خشم کیهان خدیو


    به هم برشکستند هردو گروه

    شدند از دد و دام دیوان ستوه


    بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

    جهان کرد بر دیو نستوه تنگ


    کشیدش سراپای یکسر دوال

    سپهبد برید آن سر بی‌همال


    به پای اندر افگند و بسپرد خوار

    دریده برو چرم و برگشته کار


    چو آمد مر آن کینه را خواستار

    سرآمد کیومرث را روزگار


    برفت و جهان مردری ماند ازوی

    نگر تا کرا نزد او آبروی


    جهان فریبنده را گرد کرد

    ره سود بنمود و خود مایه خورد


    جهان سربه‌سر چو فسانست و بس

    نماند بد و نیک بر هیچ‌کس


  4. #4
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    جهاندار هوشنگ با رای و داد


    به جای نیا تاج بر سر نهاد


    بگشت از برش چرخ سالی چهل

    پر از هوش مغز و پر از رای دل


    چو بنشست بر جایگاه مهی

    چنین گفت بر تخت شاهنشهی


    که بر هفت کشور منم پادشا

    جهاندار پیروز و فرمانروا


    به فرمان یزدان پیروزگر

    به داد و دهش تنگ بستم کمر



    وزان پس جهان یکسر آباد کرد

    همه روی گیتی پر از داد کرد


    نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

    به آتش ز آهن جدا کرد سنگ


    سر مایه کرد آهن آبگون

    کزان سنگ خارا کشیدش برون


  5. #5
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    یکی روز شاه جهان سوی کوه


    گذر کرد با چند کس همگروه


    پدید آمد از دور چیزی دراز

    سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز


    دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

    ز دود دهانش جهان تیره‌گون


    نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

    گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ


    به زور کیانی رهانید دست

    جهانسوز مار از جهانجوی جست


    برآمد به سنگ گران سنگ خرد

    همان و همین سنگ بشکست گرد


    فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

    دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ


    نشد مار کشته ولیکن ز راز

    ازین طبع سنگ آتش آمد فراز


    جهاندار پیش جهان آفرین

    نیایش همی کرد و خواند آفرین


    که او را فروغی چنین هدیه داد

    همین آتش آنگاه قبله نهاد


    بگفتا فروغیست این ایزدی

    پرستید باید اگر بخردی


    شب آمد برافروخت آتش چو کوه


    همان شاه در گرد او با گروه


    یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

    سده نام آن جشن فرخنده کرد


    ز هوشنگ ماند این سده یادگار

    بسی باد چون او دگر شهریار


    کز آباد کردن جهان شاد کرد

    جهانی به نیکی ازو یاد کرد


  6. #6
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو بشناخت آهنگری پیشه کرد


    از آهنگری اره و تیشه کرد


    چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت


    ز دریای‌ها رودها را بتاخت


    به جوی و به رود آبها راه کرد

    به فرخندگی رنج کوتاه کرد


    چراگاه مردم بدان برفزود

    پراگند پس تخم و کشت و درود


    برنجید پس هر کسی نان خویش

    بورزید و بشناخت سامان خویش


    بدان ایزدی جاه و فر کیان

    ز نخچیر گور و گوزن ژیان


    جدا کرد گاو و خر و گوسفند

    به ورز آورید آنچه بد سودمند


    ز پویندگان هر چه مویش نکوست

    بکشت و به سرشان برآهیخت پوست


    چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

    چهارم سمورست کش موی گرم


    برین گونه از چرم پویندگان

    بپوشید بالای گویندگان


    برنجید و گسترد و خورد و سپرد

    برفت و به جز نام نیکی نبرد


    بسی رنج برد اندران روزگار

    به افسون و اندیشهٔ بی‌شمار


    چو پیش آمدش روزگار بهی

    ازو مردری ماند تخت مهی


    زمانه ندادش زمانی درنگ

    شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ


    نپیوست خواهد جهان با تو مهر

    نه نیز آشکارا نمایدت چهر



  7. #7
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض



    پسر بد مراو را یکی هوشمند

    گرانمایه طهمورث دیوبند


    بیامد به تخت پدر بر نشست


    به شاهی کمر برمیان بر ببست


    همه موبدان را ز لشکر بخواند

    به خوبی چه مایه سخنها براند


    چنین گفت کامروز تخت و کلاه

    مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه


    جهان از بدیها بشویم به رای

    پس آنگه کنم درگهی گرد پای


    ز هر جای کوته کنم دست دیو

    که من بود خواهم جهان را خدیو


    هر آن چیز کاندر جهان سودمند

    کنم آشکارا گشایم ز بند


    پس از پشت میش و بره پشم و موی

    برید و به رشتن نهادند روی


    به کوشش ازو کرد پوشش به رای

    به گستردنی بد هم او رهنمای


    ز پویندگان هر چه بد تیزرو

    خورش کردشان سبزه و کاه و جو


    رمنده ددان را همه بنگرید

    سیه گوش و یوز از میان برگزید


    به چاره بیاوردش از دشت و کوه

    به بند آمدند آنکه بد زان گروه


    ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

    چو باز و چو شاهین گردن فراز


    بیاورد و آموختن‌شان گرفت

    جهانی بدو مانده اندر شگفت


    چو این کرده شد ماکیان و خروس

    کجا بر خروشد گه زخم کوس


    بیاورد و یکسر به مردم کشید

    نهفته همه سودمندش گزید


    بفرمودشان تا نوازند گرم

    نخوانندشان جز به آواز نرم


    چنین گفت کاین را ستایش کنید

    جهان آفرین را نیایش کنید


    که او دادمان بر ددان دستگاه

    ستایش مراو را که بنمود راه


    مر او را یکی پاک دستور بود

    که رایش ز کردار بد دور بود


    خنیده به هر جای شهرسپ نام

    نزد جز به نیکی به هر جای گام


    همه روزه بسته ز خوردن دو لب

    به پیش جهاندار برپای شب


    چنان بر دل هر کسی بود دوست

    نماز شب و روزه آیین اوست


    سر مایه بد اختر شاه را

    در بسته بد جان بدخواه را


    همه راه نیکی نمودی به شاه

    همه راستی خواستی پایگاه


    چنان شاه پالوده گشت از بدی

    که تابید ازو فرهٔ ایزدی


    برفت اهرمن را به افسون ببست

    چو بر تیزرو بارگی برنشست


    زمان تا زمان زینش برساختی

    همی گرد گیتیش برتاختی


    چو دیوان بدیدند کردار او

    کشیدند گردن ز گفتار او


    شدند انجمن دیو بسیار مر

    که پردخته مانند ازو تاج و فر


    چو طهمورث آگه شد از کارشان

    برآشفت و بشکست بازارشان


    به فر جهاندار بستش میان

    به گردن برآورد گرز گران


    همه نره دیوان و افسونگران

    برفتند جادو سپاهی گران


    دمنده سیه دیوشان پیشرو

    همی به آسمان برکشیدند غو


    جهاندار طهمورث بافرین

    بیامد کمربستهٔ جنگ و کین


    یکایک بیاراست با دیو چنگ

    نبد جنگشان را فراوان درنگ


    ازیشان دو بهره به افسون ببست

    دگرشان به گرز گران کرد پست


    کشیدندشان خسته و بسته خوار

    به جان خواستند آن زمان زینهار


    که ما را مکش تا یکی نو هنر

    بیاموزی از ما کت آید به بر


    کی نامور دادشان زینهار

    بدان تا نهانی کنند آشکار


    چو آزاد گشتند از بند او

    بجستند ناچار پیوند او


    نبشتن به خسرو بیاموختند

    دلش را به دانش برافروختند


    نبشتن یکی نه که نزدیک سی

    چه رومی چه تازی و چه پارسی


    چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

    ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی


    جهاندار سی سال ازین بیشتر

    چه گونه پدید آوریدی هنر


    برفت و سرآمد برو روزگار

    همه رنج او ماند ازو یادگار


  8. #8
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    گرانمایه جمشید فرزند او


    کمر بست یکدل پر از پند او


    برآمد برآن تخت فرخ پدر

    به رسم کیان بر سرش تاج زر


    کمر بست با فر شاهنشهی

    جهان گشت سرتاسر او را رهی


    زمانه بر آسود از داوری

    به فرمان او دیو و مرغ و پری


    جهان را فزوده بدو آبروی

    فروزان شده تخت شاهی بدوی


    منم گفت با فرهٔ ایزدی

    همم شهریاری همم موبدی


    بدان را ز بد دست کوته کنم

    روان را سوی روشنی ره کنم


    نخست آلت جنگ را دست برد

    در نام جستن به گردان سپرد


    به فر کیی نرم کرد آهنا

    چو خود و زره کرد و چون جو شنا


    چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

    همه کرد پیدا به روشن روان


    بدین اندرون سال پنجاه رنج

    ببرد و ازین چند بنهاد گنج


    دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد

    که پوشند هنگام ننگ و نبرد


    ز کتان و ابریشم و موی قز

    قصب کرد پرمایه دیبا و خز


    بیاموختشان رشتن و تافتن

    به تار اندرون پود را بافتن


    چو شد بافته شستن و دوختن

    گرفتند ازو یکسر آموختن


    چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

    زمانه بدو شاد و او نیز شاد


    ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

    بدین اندرون نیز پنجاه خورد


    گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

    به رسم پرستندگان دانی‌اش


    جدا کردشان از میان گروه

    پرستنده را جایگه کرد کوه


    بدان تا پرستش بود کارشان

    نوان پیش روشن جهاندارشان


    صفی بر دگر دست بنشاندند

    همی نام نیساریان خواندند


    کجا شیر مردان جنگ آورند

    فروزندهٔ لشکر و کشورند


    کزیشان بود تخت شاهی به جای

    وزیشان بود نام مردی به پای


    بسودی سه دیگر گره را شناس

    کجا نیست از کس بریشان سپاس


    بکارند و ورزند و خود بدروند

    به گاه خورش سرزنش نشنوند


    ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

    ز آواز پیغاره آسوده گوش


    تن آزاد و آباد گیتی بروی

    بر آسوده از داور و گفتگوی


    چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

    که آزاده را کاهلی بنده کرد


    چهارم که خوانند اهتو خوشی

    همان دست‌ورزان اباسرکشی


    کجا کارشان همگنان پیشه بود

    روانشان همیشه پراندیشه بود


    بدین اندرون سال پنجاه نیز

    بخورد و بورزید و بخشید چیز


    ازین هر یکی را یکی پایگاه

    سزاوار بگزید و بنمود راه


    که تا هر کس اندازهٔ خویش را

    ببیند بداند کم و بیش را


    بفرمود پس دیو ناپاک را

    به آب اندر آمیختن خاک را


    هرانچ از گل آمد چو بشناختند

    سبک خشک را کالبد ساختند


    به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

    نخست از برش هندسی کار کرد


    چو گرمابه و کاخهای بلند

    چو ایوان که باشد پناه از گزند


    ز خارا گهر جست یک روزگار

    همی کرد ازو روشنی خواستار


    به چنگ آمدش چندگونه گهر

    چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر


    ز خارا به افسون برون آورید

    شد آراسته بندها را کلید


    دگر بویهای خوش آورد باز

    که دارند مردم به بویش نیاز


    چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

    چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب


    پزشکی و درمان هر دردمند

    در تندرستی و راه گزند


    همان رازها کرد نیز آشکار

    جهان را نیامد چنو خواستار


    گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

    ز کشور به کشور گرفتی شتاب


    چنین سال پنجه برنجید نیز

    ندید از هنر بر خرد بسته چیز


    همه کردنیها چو آمد به جای

    ز جای مهی برتر آورد پای


    به فر کیانی یکی تخت ساخت

    چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت


    که چون خواستی دیو برداشتی

    ز هامون به گردون برافراشتی


    چو خورشید تابان میان هوا

    نشسته برو شاه فرمانروا


    جهان انجمن شد بر آن تخت او

    شگفتی فرومانده از بخت او


    به جمشید بر گوهر افشاندند

    مران روز را روز نو خواندند


    سر سال نو هرمز فرودین

    برآسوده از رنج روی زمین


    بزرگان به شادی بیاراستند

    می و جام و رامشگران خواستند


    چنین جشن فرخ ازان روزگار

    به ما ماند ازان خسروان یادگار


    چنین سال سیصد همی رفت کار

    ندیدند مرگ اندران روزگار


    ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

    میان بسته دیوان بسان رهی


    به فرمان مردم نهاده دو گوش

    ز رامش جهان پر ز آوای نوش


    چنین تا بر آمد برین روزگار

    ندیدند جز خوبی از کردگار


    جهان سربه‌سر گشت او را رهی

    نشسته جهاندار با فرهی


    یکایک به تخت مهی بنگرید

    به گیتی جز از خویشتن را ندید


    منی کرد آن شاه یزدان شناس

    ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس


    گرانمایگان را ز لشگر بخواند

    چه مایه سخن پیش ایشان براند


    چنین گفت با سالخورده مهان

    که جز خویشتن را ندانم جهان


    هنر در جهان از من آمد پدید

    چو من نامور تخت شاهی ندید


    جهان را به خوبی من آراستم

    چنانست گیتی کجا خواستم


    خور و خواب و آرامتان از منست

    همان کوشش و کامتان از منست


    بزرگی و دیهیم شاهی مراست

    که گوید که جز من کسی پادشاست


    همه موبدان سرفگنده نگون

    چرا کس نیارست گفتن نه چون


    چو این گفته شد فر یزدان از وی

    بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی


    منی چون بپیوست با کردگار

    شکست اندر آورد و برگشت کار


    چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

    چو خسرو شوی بندگی را بکوش


    به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

    به دلش اندر آید ز هر سو هراس


    به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

    همی کاست آن فر گیتی‌فروز


  9. #9
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    یکی مرد بود اندر آن روزگار


    ز دشت سواران نیزه گذار


    گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

    ز ترس جهاندار با باد سرد



    که مرداس نام گرانمایه بود

    به داد و دهش برترین پایه بود


    مراو را ز دوشیدنی چارپای

    ز هر یک هزار آمدندی به جای


    همان گاو دوشابه فرمانبری

    همان تازی اسب گزیده مری


    بز و میش بد شیرور همچنین

    به دوشیزگان داده بد پاکدین


    به شیر آن کسی را که بودی نیاز

    بدان خواسته دست بردی فراز


    پسر بد مراین پاکدل را یکی

    کش از مهر بهره نبود اندکی


    جهانجوی را نام ضحاک بود

    دلیر و سبکسار و ناپاک بود


    کجا بیور اسپش همی خواندند

    چنین نام بر پهلوی راندند


    کجا بیور از پهلوانی شمار

    بود بر زبان دری ده‌هزار


    ز اسپان تازی به زرین ستام

    ورا بود بیور که بردند نام


    شب و روز بودی دو بهره به زین

    ز روی بزرگی نه از روی کین


    چنان بد که ابلیس روزی پگاه

    بیامد بسان یکی نیکخواه


    دل مهتر از راه نیکی ببرد

    جوان گوش گفتار او را سپرد


    بدو گفت پیمانت خواهم نخست

    پس آنگه سخن برگشایم درست


    جوان نیکدل گشت فرمانش کرد

    چنان چون بفرمود سوگند خورد


    که راز تو با کس نگویم ز بن

    ز تو بشنوم هر چه گویی سخن


    بدو گفت جز تو کسی کدخدای

    چه باید همی با تو اندر سرای


    چه باید پدرکش پسر چون تو بود

    یکی پندت را من بیاید شنود


    زمانه برین خواجهٔ سالخورد

    همی دیر ماند تو اندر نورد


    بگیر این سر مایه‌ور جاه او

    ترا زیبد اندر جهان گاه او


    برین گفتهٔ من چو داری وفا

    جهاندار باشی یکی پادشا


    چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

    ز خون پدر شد دلش پر ز درد


    به ابلیس گفت این سزاوار نیست

    دگرگوی کین از در کار نیست


    بدوگفت گر بگذری زین سخن

    بتابی ز سوگند و پیمان من


    بماند به گردنت سوگند و بند

    شوی خوار و ماند پدرت ارجمند


    سر مرد تازی به دام آورید

    چنان شد که فرمان او برگزید


    بپرسید کین چاره با من بگوی

    نتابم ز رای تو من هیچ روی


    بدو گفت من چاره سازم ترا

    به خورشید سر برفرازم ترا


    مر آن پادشا را در اندر سرای

    یکی بوستان بود بس دلگشای


    گرانمایه شبگیر برخاستی

    ز بهر پرستش بیاراستی


    سر و تن بشستی نهفته به باغ

    پرستنده با او ببردی چراغ


    بیاورد وارونه ابلیس بند

    یکی ژرف چاهی به ره بر بکند


    پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

    به خاشاک پوشید و بسترد راه


    سر تازیان مهتر نامجوی

    شب آمد سوی باغ بنهاد روی


    به چاه اندر افتاد و بشکست پست

    شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست


    به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

    به فرزند بر نازده باد سرد


    همی پروریدش به ناز و به رنج

    بدو بود شاد و بدو داد گنج


    چنان بدگهر شوخ فرزند او

    بگشت از ره داد و پیوند او


    به خون پدر گشت همداستان

    ز دانا شنیدم من این داستان


    که فرزند بد گر شود نره شیر

    به خون پدر هم نباشد دلیر


    مگر در نهانش سخن دیگرست

    پژوهنده را راز با مادرست


    فرومایه ضحاک بیدادگر

    بدین چاره بگرفت جای پدر


    به سر برنهاد افسر تازیان

    بریشان ببخشید سود و زیان


  10. #10
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض



    چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

    یکی بند بد را نو افگند بن


    بدو گفت گر سوی من تافتی

    ز گیتی همه کام دل یافتی


    اگر همچنین نیز پیمان کنی

    نپیچی ز گفتار و فرمان کنی


    جهان سربه‌سر پادشاهی تراست

    دد و مردم و مرغ و ماهی تراست


    چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

    یکی چاره کرد از شگفتی شگفت


    جوانی برآراست از خویشتن

    سخنگوی و بینادل و رایزن


    همیدون به ضحاک بنهاد روی

    نبودش به جز آفرین گفت و گوی


    بدو گفت اگر شاه را در خورم

    یکی نامور پاک خوالیگرم


    چو بشنید ضحاک بنواختش

    ز بهر خورش جایگه ساختش


    کلید خورش خانهٔ پادشا

    بدو داد دستور فرمانروا


    فراوان نبود آن زمان پرورش

    که کمتر بد از خوردنیها خورش


    ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

    خورشگر بیاورد یک یک به جای


    به خویش بپرورد برسان شیر

    بدان تا کند پادشا را دلیر


    سخن هر چه گویدش فرمان کند

    به فرمان او دل گروگان کند


    خورش زردهٔ خایه دادش نخست

    بدان داشتش یک زمان تندرست


    بخورد و برو آفرین کرد سخت

    مزه یافت خواندش ورا نیکبخت


    چنین گفت ابلیس نیرنگساز

    که شادان زی ای شاه گردنفراز


    که فردات ازان گونه سازم خورش

    کزو باشدت سربه‌سر پرورش


    برفت و همه شب سگالش گرفت

    که فردا ز خوردن چه سازد شگفت


    خورشها ز کبک و تذرو سپید

    بسازید و آمد دلی پرامید


    شه تازیان چون به نان دست برد

    سر کم خرد مهر او را سپرد


    سیم روز خوان را به مرغ و بره

    بیاراستش گونه گون یکسره


    به روز چهارم چو بنهاد خوان

    خورش ساخت از پشت گاو جوان


    بدو اندرون زعفران و گلاب

    همان سالخورده می و مشک ناب


    چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

    شگفت آمدش زان هشیوار مرد


    بدو گفت بنگر که از آرزوی

    چه خواهی بگو با من ای نیکخوی


    خورشگر بدو گفت کای پادشا

    همیشه بزی شاد و فرمانروا


    مرا دل سراسر پر از مهر تست

    همه توشهٔ جانم از چهرتست


    یکی حاجتستم به نزدیک شاه

    و گرچه مرا نیست این پایگاه


    که فرمان دهد تا سر کتف اوی

    ببوسم بدو بر نهم چشم و روی


    چو ضحاک بشنید گفتار اوی

    نهانی ندانست بازار اوی


    بدو گفت دارم من این کام تو

    بلندی بگیرد ازین نام تو


    بفرمود تا دیو چون جفت او

    همی بوسه داد از بر سفت او


    ببوسید و شد بر زمین ناپدید

    کس اندر جهان این شگفتی ندید


    دو مار سیه از دو کتفش برست

    عمی گشت و از هر سویی چاره جست


    سرانجام ببرید هر دو ز کفت

    سزد گر بمانی بدین در شگفت


    چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

    برآمد دگر باره از کتف شاه


    پزشکان فرزانه گرد آمدند

    همه یک‌بهٔک داستانها زدند


    ز هر گونه نیرنگها ساختند

    مر آن درد را چاره نشناختند


    بسان پزشکی پس ابلیس تفت

    به فرزانگی نزد ضحاک رفت


    بدو گفت کین بودنی کار بود

    بمان تا چه گردد نباید درود


    خورش ساز و آرامشان ده به خورد

    نباید جزین چاره‌ای نیز کرد


    به جز مغز مردم مده‌شان خورش

    مگر خود بمیرند ازین پرورش


    نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

    چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی


    مگر تا یکی چاره سازد نهان

    که پردخته گردد ز مردم جهان


صفحه 1 از 57 12345678910111213141516171819202151 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •