من دختری وسواس و لجباز هستم
در حالی که توی خانواده ای پر جمعیت متولد شدم
اما توی خونه حرف باید حرف من باشه
و هر چی بگم باید پدر و مادرم
واسم بخرند(میخرند هم)
سال اول دبیرستان رو با موفقیت به پایان رسوندم
و رشته ی تجربی رو انتخاب کردم
به این رشته علاقه فراوانی هم داشتم وهنوز هم دارم
تا سوم درسامو به خوبی خوندم
اما افسوس
اخرای سال پیش دانشگاهی با پسری اشنا شدم
(ای کاش هیچ وقت با اون اشنا نمی شدم)
سه تا از امتحانات پیش مونده بود
که با اون پسر فرار کردم
بعد از این که پدرم این ماجرا را فهمید
سکته کرد(افسوس سه ماه بیشتر زنده نموند)
بلاخره بعر از یکی دو هفته
با هاش ازدواج کردم
اما برادرام با وصلت من راضی نبودند
(در مورد پسره تحقیق کرده بودند
که پسره فرد قابل اعتمادی نبوده والانم نیست)
اما من واقعا دوسش دارم
به همین خاطر به زور هم شده باهاش
ازدواج کردم(حتی با مخالفت برادرام)
بعد یک ماه به حرفای برادرهام رسیدم
کاش به حرفشون اون موقع گوش میکردم
کاش!!!
شوهرم فردی هوس پرست.دختر باز
حریص و....
روزای اول دو سه بار هم
قهر کردم اومدم خونه
اما هیچکس به حرفام اعتماد نمیکردند
(اخه یه بارهم قهر کرده و بعدشم
برگشته بودم پیش شوهرم
به همین خاطر هیچکس نمیتوانست
بهم اعتماد کنه)
به هر حال
الان6 ساله باهاش زندگی میکنم
و یه پسره4ساله دارم
این کاری یه که خودم کردم
که لعنت بر خودم باد
.
.
.
با تشکر فرواوان از دوست عزیزم
که اجازه دادن ماجرای زندگی شونو
توی وبلاکم بزارم.
.