دوست داشتم يك نفر از من مي پرسيد


چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است ؟ چرا لبخندهايت آنقدر بي رنگ است ؟


اما افسوس ... هيچ كس نبود هميشه من بودم و من و تنهايي پر از خاطره .

آري با تو هستم .. با تويي كه از كنارم گذشتي... و حتي يك بار هم

نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است!!!؟؟؟





توآمدی وساده ترین سلام را همراه یادگاریهایت کردی ...

وبا پاک ترین لبخند وجودم را به اسارت گرفتی ...

توآمدی وعمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی ...

وزیباترین خاطرات را زنده کردی ...

تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را برطلوع آرزوهایم حک کردی ...

وآمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به ارمغان اورد...



اما سرانجام طوفان قاصدک زندگی ام را به یغما برد ...





کاش میدانستم کدامین بهانه اشتیاق رفتن را در خیالت به تماشا نشست ؟؟؟

تو رفتی و من در سوگ رفتنت در میان فراموشی ها گم شدم ...

آری تو فراموش کردی و من هنوز هم با دیدگانی خواب زده چشم به راهت دارم ...


و هنوز هم مانند پنجره های منتظر باران حسرت دیدار را

با فرو ریختن اشک هایم به دست غربت می سپارم ...

ای مقدس !!! من هنوز هم اصلت نگاهت را میخواهم