جَــسارَتـــ مے خـواهــَد؛
نــَزدیکــ شُدن بہ اَفــکـار دُختریے کہ، روزهـا...مَـردانـہ با زندگـے میجَنگــد...
امّا،
شَبهــا
...بالِشش
اَز هِق هِق هایے دُختَــرانہ
خیس است...!
نمیدانم چه میخواهم خدایابه دنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خستهٔ منچرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع اشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیهاست
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانهٔ من
که میسوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها