نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: نخستین بار گفتش کز کجایی؟

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    پیش فرض نخستین بار گفتش کز کجایی؟

    نخستین بار گفتش کز کجایی؟ بگفت از دار ملک آشنایی
    (خسرو اولین سوال را پرسید که اهل کجایی فرهاد گفت اهل سرزمین عشق و عاشقی)
    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت انده خرند و جان فروشند
    (گفت در آن سرزمین مردم به چه کاری مشغول اند گفت در آن سرزمین مردم اندوه را می خرند و جانشان را فدا می کنن)
    بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشق بازان این عجب نیست
    گفت در هیچ فرهنگی جان بازی و خودکشی درست نیست گفت کسی که عاشق واقعی باشد عجیب نیست که جانش را فدا کند)
    بگفت از دل شدی عاشق به بدین سان؟ بگفت از دل تو می گویی من از جان
    (گفت آیا تو از ته دل عاشق شدی گفت من با تمام جانم عاشق شده ام)
    بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟ بگفت از جان شیرینم فزون است
    (گفت عشق شیرین برای تو چگونه عشقی است گفت عشق شیرین از جان شیرینم برایم بیشتر ارزش دارد)
    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟ بگفت آری چو خواب آید،کجا خواب؟
    گفت آیا هر شب شیرین را در خواب به وضوح و زیبایی مهتاب مشاهده می کنی گفت بله به شرط آنکه خواب به چشم من بیاید اما از خواب خبری نیست)
    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟ بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
    (گفت چه زمانی از عشق شیرین صرفه نظر می کنی گفت زمانی که مرده باشم)
    بگفتا گر خرامی در سرایش؟ بگفت اندازم این سر زیر پایش
    (گفت اگه به قصر شیرین راه پیدا کنی چه کار میکنی گفت من سرم را در مقابل پایش می گذارم)
    بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟ بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
    (گفت اگر شیرین چشم تو را زخمی کند چه می کنی گفت من چشم دیگرم را در اختیارش قرار می دهم)
    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
    (گفت اگر کسی شیرین را به دست بیاورد تو چه می کنی گفت حتی اگر مانند سنگ محکم باشد من با پتک آهنی بر سرش خواهم کوبید)
    بگفتا گر نیابی سوی او راه؟ بگفت از دور شاید دید در ماه
    (گفت اگر به سوی شیرین نتوانی راه یابی چه می کنی گفت شایسته است که ماه زیبا را از دور تماشا کرد)
    بگفتا دوری از مه نیست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر
    (گفت شایسته نیست که انسان از ماه دور باشد گفت اتفاقآ انسان دیوانه و عاشق بهتر است از ماه دور باشد)
    بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟ بگفت این از خدا خواهم به زاری
    (گفت اگه شیرین هر چه تو داری ازت بخواهد چه می کنی گفت من این را با التماس از خدا می خواهم)
    بگفتا گر به سر یابیش خشنود؟ بگفت از گردن این وام افکنم زود
    (گفت اگه شیرین با هدیه گرفتن سر تو راضی شود چه خواهی کرد فرهاد گفت من سرم را بی درنگ به او خواهم داد و دینم را ادا خواهم کرد)
    بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار
    (گفت عشق شیرین را از وجودت دور کن گفت از عاشق واقعی چنین کاری برنمیاید)
    بگفت آسوده شو کاین کار خام است بگفت آسودگی بر من حرام است
    (گفت آرام و قرار بگیر و از عشق شیرین بر هزر باش این کار انسان های بی تجربه است فرهاد گفت آرامش بر من حرام است و عاشق واقعی آرامش را نمی بیند)
    بگفتا رو صبوری کن در این درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد
    (گفت در این درد عاشقی برو شکیبایی پیشه کن فرهاد گفت بدون معشوقه چگونه می توان شکیبایی کنم)
    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست
    (گفت کسی به واسطه ی صبر شکیبایی شرمسار و شرمنده نمی شود دل می تواند صبر و شکیبایی پیشه گیرد حال آنکه من دل خود را از دست داده ام)
    بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است؟
    (گفت حالا که عاشق شده ای عشق برای تو مصیبت و گرفتاری به بار می آورد گفت هیچ کاری در دنیا از عاشقی بهتر نیست)
    بگفتا جان مده بس دل که با اوست بگفتا دشمن اند این هر دو بی دوست
    (گفت همین که دل خودت را به او دادی بس است مواظب باش جان خودت را از دست ندی گفت این دل و جان بدون وجود معشوقه دشمن من هستند و ارزشی ندارند)
    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی جان شیرین
    (گفت عشق شیرین را از وجودت دور کن گفت من چگونه می توانم بدون او زندگی کنم و عشق شیرین مثل جان عزیزم برایم ارزش دارد)
    بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
    (گفت شیرین مطعلق به من است یاد او را از وجودت دور کن گفت فرهاد بیچاره و عاشق کی می تواند یاد شیرین را از وجودش دور کند)
    بگفت ارمن کنم در وی نگاهی؟ بگفت آفاق را سوزم به آهی
    (گفت اگه من نگاه عاشقانه ای به او کنم تو چه می کنی گفت با آهی که از سر غیرت و همیت برخواسته جهان را به آتش می کشم)
    چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش
    (وقتی خسرو در جواب هایی که فرهاد می داد عاجز و ناتوان شد بیشتر پرسیدن را درست ندانست)
    به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی
    (خسرو به یارانش گفت در میان تمام موجودات کسی به این حاضر جوابی ندیدم)

  2. کاربر روبرو از پست مفید !ALIPOUR! سپاس کرده است .


کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •