پاییز اومد با تمام رنگهاش و با تمام زیباییهاش
خیلی آروم تو شهر قدم گذاشت
پاییز اومد، پاییزی كه دوست داشتنی بود
پاییزی كه تموم رنگهاش خاطره بود
اما این بار تنها اومد ، تنهای تنها
انگار میدونست نمیتونم صدای قدمهاش رو تو كوچه پس كوچه های دلم تحمل كنم
میدونست نمی تونم صدای خش خش برگهای زرد و بی گناه آرزوهام رو زیر پاهای وحشیش بشنوم
پاییز اومد و باز از این همه رنگ دلم گرفته
كاش پاییز همونطور كه معنات رو از من گرفت می تونست یادت رو هم از من بگیره
كاش جای آرزوها خرمن خاطراتم خاكستر میشد
كاش بنای عظیم غرورم را با نگاهی ویران نمیكردم
كه حالا زیر این آسمون خاكستری بر سر خرابه هاش اشك حسرت ببارم
حالا كه تو اینطور سر جنگ داری به كی تكیه كنم
حالا كه سكوت مهمون تنهاییم شده، چطور بگم داری اشتباه میكنی
دیگه اشك هم قدرت برداشتن این بغض سنگین رو نداره
این روزها حتی خاطرات خوش هم به دلم زخم میزنند ... .
و تو ...
تو كه هنوز نتونستم دلم رو از نگاهت پس بگیرم
تو كه از همه چیز بی خبری و فقط دلم رو زخم میزنی
تو كه...
كاش میتونستم یه دل سنگی مثل آدمكهای دیگه داشته باشم تا جای خالی دلم رو حس نمیكردم
اون وقت می تونستم حرفات رو قبول كنم
اون وقت دیگه به خواست تو عذاب نمی كشیدم
گاهی شك میكنم اونی كه نگاهش خورشید آسمونم بود
اونی كه كلامش آرامش دنیای من بود
تو بودی ؟
پس چرا حالا ...
حالا بیشتر از هر چیز منتظر بارونم تا هق هقم رو پشت هق هق ِاشك هاش پنهون كنم
حالا من یه پاییز واقعی میخوام تا با اشكهاش تموم پیكرم رو بپوشونه
اونوقت من و پاییز یكی می شیم
مست از بوی خاك بارون خورده
و خیره به كوچه هایی كه تك و تنها زیر اشكهامون تو سیاهی شب گم میشن
بدرود تا همیشه ...

چی بگم

افسوس هر آنچه برده ام باختنی ست .بشناخته ها تمام نشناختنی ست.
برداشته ام هرآنچه باید بگذاشت ...
بگذاشته ام هرآنچه برداشتنی ست .

الهی .... بدرود تا ...