هوالحسیب
مقابل آینه می ایستم.موهایم را باز میکنم. گره های لا به لایشان را دندانه های شانه یکی یکی صاف میکند.دسته ای را به روی کتف راستم و دسته ای را بروی کتف چپم پخش میکنم.چقدر دوست دارم موهایم حلقه حلقه آویزان باشد.اما بعد دوباره مثل همیشه همه را جمع میکنم و بالای سرم می بندم. انگار عادتــــــــــــ کرده ام !....چشمهایم به چشمهای درون آینه خیره می شود.احساس میکنم مقابل موجود دیگری ایستاده ام. نگاهم را برویش میچرخانم،به صورتش،به موهایش،به نگاه متعجبش ولبخندش... چقدر دلم میخواهد با او حرف بزنم. اما انگار هردو به سکوت عادتـــــــــــ کرده ایم!...از درون آینه پشت سرم را میبینم. ساعت دیواری،میزها و صندلی ها، تلویزیون....چند سالی است که همه همانجا هستند که بودند. چقدر دلم میخواهد جابه جایشان کنم...اما انگار به این چیدمان عادت کرده ایم!...چشمهایم را میبندم،زندگی ام را مرور میکنم...روزها و شبهایم را...کارهایم را...رفتارم را...حرفهایم را! انگار زمان ایستاده است و همه چیز فقط تکرار میشود...یک حس سیاه و سفید....یک سکون....مثل قطاری که ایستاده باشد و دریغ از تکانی رو به جلو... امان از عادتهای بیهوده...
نفس عمیقی میکشم.و گیره ی موهایم را از سر بر میدارم تا برخلاف همیشه آزادانه بروی شانه هایم پخش شوند. بعد چشم به چشم های درون آینه می دوزم.برای اولین بار او سکوت را می شکند و می گوید: چه خوبـــــــــــــ !