پشت قاب شيشه پنجره اي که شباي منو با خود مي بره
جايي که گذشته هام مثل تصوير از تو باغش مي گذره
پشت قاب بي نفس مثل او پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل يه حقيقت رفته به باد منو با خود ميبره مثل يه رويا توي خواب
شهر من من به تو مي انديشم نه به تنهايي خويش
از پس شيشه تو را مي بينم که گرفتي مرا در بر خويش
من وضو با نفس خيال تو ميگيرم و تو را مي خوانم
و به شوق فردا که تو را خواهم ديد چشم به راه مي مانم
تن من پاره اي از آن تن توست
و قشنگترين شباي پر ستاره شب توست