مثنوی


مثنوی رساله ای تربیتی است و در پس تنوع مضمونی شگفت انگیز و بافت روایی چندلایه‌ اش هدفی روشن را دنبال می کند که از رسالت یا تکلیفی دینی برمی خیزد و آن، ارشاد و هدایت عامه است.

مثنوی برخلاف دیوان شمس که با شیدایی و خودانگیختگی آشکاری همراه است، تلاشی آگاهانه و هدفمند است برای تعلیم و ارشاد ابنای روزگار.
مولانا از الگویی آشنا و مؤثر برای ارشاد و موعظه استفاده می کند که همانا تمثیل و قصه گویی است اما در هر گام یادآوری می کند که قصه های او تنها برای سرگرمی نیست، بلکه خواننده باید برای درک معنای درونی قصه تلاش کند.
او صورت و معنی قصه را در هر مناسبت به پوست و مغز، میوه و هسته یا ظرف و دانه تشبیه می کند:
ای برادر قصه چون پیمانه ای ست
معنی اندر وی به سان دانه ای ست
مولوی تمام قالبهای قصه‌ گویی را با مهارت به کار می برد، از داستانهای دراز هیجان انگیز تا لطیفه های کوتاه دوبیتی.
مولانا به تمام انواع و قالبهای ادبی نیز مسلط است و در شعر فارسی یکی از گویندگان نادر است که در هزلگویی نیز دستی دراز و زبانی چابک و ذوقی بیکران دارد؛ رشته ای که چه بسا ادیبان محافظه کار و مؤمنان خشکه مقدس نمی پسندند اما توده مردم به آن عشق و علاقه ای خاص دارند.
در این عرصه نیز او مانند سنایی که گفته بود: "هزل من هزل نیست تعلیم است"، مدام به خواننده یادآوری می کند که هزلگویی او مقصودی فراتر از سرگرمی و تفریح دارد:
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو

یک ذات و چندین نام

یگانگی یکی از مضامین اصلی در اندیشه مولانا و شاید هم مضمون اصلی در آفرینش شعری اوست.
این اصل با مرادفهای وحدت و توحید و وحدانیت و اتحاد، پایه بنیادین تفکر این عارف بزرگ را تشکیل می دهد، مثلها و قصه های بیشمار مثنوی وجوه گوناگون این اندیشه محوری را به نمایش می گذارند.
مولانا که از گوهر یگانه حقیقت به یگانگی تبار انسانی می رسد، تمام آحاد بشریت را همسان و با ذات هستی یگانه می بیند.
تفاوتهای اقلیمی و نژادی و زبانی برای او امری جانبی و فرعی است در مثنوی بارها از اختلاف زبان و گفتار سخن می گوید اما آن را امری سطحی و عرضی می بیند و اندرز می دهد که باید با کنار زدن این افتراق ظاهری به آن وحدت ذاتی و باطنی راه یافت که تمام انسانها را "محرم" و همدل می کند:
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
مولانا همچنین یادآور می شود که ذات هستی با بنیادی یگانه در تمام زبانها مشترک است و این نامهای ظاهری یا اعتباری اند که مانند پرده ای "معنی" را پنهان می کنند و به توهم اختلاف دامن می زنند:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت آرام اوفتاد
مولانا که به اقلیمهای گوناگون سفر کرده و با زبانهای گوناگون سروکار پیدا کرده بود، طبعاً از سوء تفاهماتی که از اختلاف زبانی بر می خیزد آگاه بود، این مضمون در داستانی معروف چنین بیان شده است:
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد، گفت: لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت: این بنم
من نمی خواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن، خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
انگور (فارسی) و عنب (عربی) و اوزوم (ترکی) و استافیل (رومی) چهار نام ظاهری شیئی واحدند که چهار مردم ناهمزبان را به گمراهه می افکند.

نگاه و نظر در مولانا

در بینش عرفانی مثنوی، ادراک حسی به طور کلی بی اعتبار شناخته می شود؛ از بینایی ظاهری که در ابیات گوناگون از آن به چشم سری، چشم سر، چشم تن، چشم جسمی و چشم ظاهری تعبیر می شود، تنها دریافتی سطحی و نامعتبر حاصل می شود: "که غلط بین است چشم و کیش حس".
در برابر دریافت حسی، این دید شهودی، چشم دل، چشم غیبی، چشم باطن ‌بین و چشم جان است که می تواند به حقیقت اشیا پی ببرد و تأکید دارد که: "گوش جان و چشم جان جز این حس است".
بی اعتباری دریافت حسی در سخن متافیزیک، مقوله ای کهنه و شناخته شده است.
مشاهده مستقیم البته تصویری بی‌ واسطه از جهان بیرون فراهم می آورد اما نمی تواند به ذات حقیقت راه یابد.
افلاطون که نمود یا ظاهر پدیده ها را با ذات‌ یا مثال حقیقی آنها متفاوت می دانست، در تمثیلی معروف این ایده را بیان کرده است، او در بند اول از کتاب هفتم "جمهوری" مثل زیر را آورده است:
"جمعی در غاری تاریک به بند افتاده و رو به دیوار نشسته اند. از دهانه غار نوری می تابد که سایه مردمان و پدیده های بیرون را به دیوار می اندازد. غارنشینان از اشیائی که در بیرون غار هستند، جز سایه هایی که بر دیوار می ‌افتد چیزی نمی بینند. آنها هیچگاه با خود اشیای حقیقی روبرو نمی شوند و چه بسا همان سایه ها را حقیقت می گیرند. تنها گروهی اندک هستند که از غار بیرون می روند و با خود اشیا روبرو می شوند و در می یابند که آنچه تا کنون دیده اند جز سایه هایی مبهم از اشیای حقیقی نبوده است".
افلاطون از این تمثیل نتیجه می گیرد که با مشاهده اعیان خارجی تنها به تصویری بی‌ ثبات و سایه وار از آنها دست می یابیم، تنها عده ای اندک به شناسایی حقیقت نایل می‌آیند و آنها فیلسوفان راستینند که برای شناختن جهان نه از درک حسی بلکه از تأمل عقلانی یاری می گیرند.
برداشت متافیزیکی از "حقیقت" با بینش عرفانی همانند است.
مولانا در تمثیلی گیرا و گویا ادراک حسی را به لمس فیل در تاریکی مانند کرده می گوید:
پیل اندر خانه تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکی اش کف می بسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می کرد هرجا می شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه او دسترس
داستان مولانا با ظاهری ساده و شوخ، بنمایه مرکزی دید شهودی را تشریح می کند؛ مشاهده مستقیم قادر نیست حقیقت امور را روشن کند و از اشیای خارجی تنها تصویری مقلوب و کاذب فراهم می آورد.
اصل این داستان را می توان تا هندوستان کهن و در حکمت بودایی ردیابی کرد.
در منبعی، زادگاه این روایت ولایت ساواتی در "اقصای غور" دانسته شده است اما در داستان اصلی، فیل در تاریکی نیست بلکه آدمهایی که به ملاقات او می روند، کورند.
در تمثیل آمده است که پادشاهی پنج دانای کور را به کنار فیلی برد و از آنها خواست که حیوان را توصیف کنند و آنها چون در "تاریکی" بودند، تعاریفی ارائه دادند عیناً مانند داستان مولانا.
این تمثیل در اروپای سده های میانه شناخته شده بوده است، بر پایه داستان ملاقات پنج کور دانا با فیل در "باغ نابینایان" شهر بن در سال ۱۹۸۲ مجسمه ای جالب نصب شد.