داستان پیرزن و حضرت خضر


در زمان های نه چندان دور، پيرزني براي برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا مي‌كرد. تا اين‌كه از كسي شنيد كه هركس چهل روز عملي را انجام دهد يكي از پيامبران خدا را خواهد ديد و مي‌تواند حاجتش را از او بخواهد .او بايد براي ديدن حضرت خضر چهل صبح پيش از طلوع آفتاب جلوي در خانه‌اش را آب و جارو مي‌كرد . پيرزن نيت كرد و شروع كرد روزهاي اول با شوق و ذوق تمام اين كار را انجام مي‌داد گاهي حاجتش را عوض مي‌كرد يا دوباره منصرف مي‌شد گاهي هم همه چيز را به خدا مي‌سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد. باورش نمي‌شد كه بتواند يكي از پيامبران، حضرت خضر، را ببيند چه برسد به اين‌كه از او حاجتي بخواهد و مواظب بود وظيفه‌اش را درست و بدون كم و كاست انجام دهد تا مبادا روزي خوابش ببرد يا يك وقت آب نداشته باشد يا جارويش شكسته باشد تا چهل روز تمام شود روزهاي آخر ديگر اين‌كار براي پيرزن وظيفه شده بود و گاهي حاجتش را فراموش مي‌كرد و به مردمي كه در رفت و آمد بودند خيره مي‌شد و با بي‌حوصلگي آن‌ها را تماشا مي‌كرد تا اين‌كه بالاخره روز چهل‌ام رسيد پيرزن در را باز كرد و لبخندي زد و نفس عميقي كشيد و شروع كرد به آب و جارو كردن بعد از آن بايد منتظر مي‌ماند تا حضرت خضر رد شود صندلي چوبي‌اش را آورد و جلوي درب خانه منتظر شد هنوز خورشيد بالا نيامده بود و كسي در كوچه نبود دقايقي گذشت او داشت به درختان نگاه مي‌كرد به گنجشك‌ها كه مي‌آمدند روي زمين مي‌نشستند و بلند مي‌شدند .به آسمان‌ كه امروز ابرها چه‌قدر شكل‌هاي قشنگي درآورده‌اند اين سر كوچه را نگاه كرد آن سر كوچه را دوباره اين سر كوچه را، مردي چوب به دست داشت رد مي‌شد پيرزن او را نگاه كرد چه‌قدر چهره گيرايي داشت، نزديك‌تر شد انگار كه پيرزن سال‌هاست او را مي‌شناسد به صورتش خيره شده بود در چشمانش نوري بود و بر لبش ذكري. پيرزن فقط نگاه مي‌كرد انگار آن شخص را فقط بايد نگاه ‌كرد و سكوت. نبايد حرفي زد مرد به آرامي گذشت پيرزن داشت به او مي‌نگريست و وقتي رد شد هنوز در جاي خودش نشسته بود و غرق در فكر و خيالاتش هنوز منتظر بود خودش هم نمي‌دانست به چه مي‌انديشد دقايق مي‌گذشتند و او انگار در همان لحظه‌هاي اول حاجتش را جا گذاشته بود كم‌كم مردم شروع كردند به رفت و آمد و كوچه داشت شلوغ مي‌شد ولي كوچه و خانه پيرزن امروز بوي ديگري گرفته بود بوي نور، بوي رهگذري از بهشت .پيرزن لبخند زد زيرا اصلاً به ياد نياورده بود كه حاجتي دارد اصلاً انگار يادش رفته بود كه مي‌تواند حرف بزند و خواسته‌اش را بگويد او خضر را نشناخته بود .