این مقاله از روزنامه همشهری کپی شده و براتون به نمایش گذاشته شده ...جالبه که حتما بخونیدش .روزنامه ی همشهری - شنبه 3 آذر 1386امين جلالوند(خبرنگار)

اختلال هويت جنسی يک بيماری ژنتيکی است که در آن فرد بيمار، هويت جنسی ای جدای از هويت ظاهری اش دارد. به عبارت ديگر، می توان گفت يک بيمار مبتلا به اين اختلال، فيزيک جسمی و اندام های جنسی اش با خلق و خو و اميالش مطابقت ندارد.

مطابق تحقيقات علمی، جهش های ژنتيکی از جمله مهم ترين علل شايع ظهور اين بيماری هستند؛ اما با اين حال، متأسفانه هنوز هم بسياری از افراد تصور می کنند که يک فرد مبتلا به اختلال جنسی يا اصطلاحاً بيمار «ترنس جندر» نقش بازی می کند، در صورتی که پژوهش های پزشکی اثبات کرده است که يک «ترنس جندر» يا به اختصار، يک بيمار ts واقعاً بيمار است و نه تنها نقش بازی نمی کند، بلکه حتی از ناهماهنگی ميان جنسيت ظاهری و خلق و خوی واقعی اش مدام در عذاب است.

اين گونه بيماران با وجود آن که دولت هم آن ها را به عنوان بيمار پذيرفته است و حتی برای عمل جراحی تغيير جنسيت، وام و تسهيلات ويژه در اختيارشان قرار می دهد، اما هنوز هم مطابق آمار رسمی بيش از 4000 نفر و طبق آمار غير رسمی بيش از 12000 نفر بيمار دوجنسی [منظور نويسنده همان tsاست] در کشور وجود دارد که بسياری از آن ها از ترس طرد شدن از خانواده يا استهزا و توهين برخی افراد، سال های سال و حتی تا پايان عمر اين دوگانگی عذاب آور را به دوش کشيده و به عمل جراحی متوسل نمی شوند.

مرجان از جمله بيمارانی است که با شهامت تمام، نگاه های سنگين را پذيرفته و برای رهايی از زندان هويتی بيگانه، جسم خود را به تيغ جراح سپرده است.

28 سال تمام جنسيت مردانه را به دوش کشيده است و در دنيايی کاملاً بيگانه با روحياتش زندگی کرده و در نهايت هم به رغم تمام مخالفت های اعضای خانواده، آشنايان و بستگان بلآخره مجوز عمل جراحی تغيير جنسيتش را اخذ می کند و پا به دنيای زنانه می گذارد. دنيايی که به قول خودش هنوز برای کشف تمام زوايای آن بايد همچنان يک دانش آموز بماند.

وقتی از مرجان درباره ی وضعيت فعلی زندگی اش می پرسيم، گويی درد هايش او را به سخن گفتن واداشته و با حسرتی سرد، دنيای ديروز و امروزش را چنين توصيف می کند: «تا ديروز که عمل نکرده بودم همه ی آشنايان دوستم داشتند و امروز که از آن شرايط سخت روحی نجات پيدا کرده ام و حداقل جسمم با روحياتم مطابقت دارد، ديگر کسی مرا نمی فهمد. حتی هنوز پدرم مرا به نام پسرانه ام صدا می کند و بيشتر بستگانم نيز هيچ تمايلی برای ديدنم ندارند. از طرف ديگر، بسياری از افراد جامعه نيز با من و ديگر بيماران ts برخورد مناسبی ندارند. گاه در کوچه و خيابان ما را مسخره می کنند و عده ای هم با ديده ی ترحم به ما می نگرند. اما با همه ی اين تفاسير، از کاری که انجام داده ام پشيمان نيستم و اگر باز هم به عقب برگردم همان کار را انجام می دهم. چون درست است که شرايط فعلی زندگی ام بسيار سخت است و هر گونه بی احترامی که فکرش را بکنيد از غريبه و آشنا متحمل می شوم، اما از اين که هويت واقعی ام را پيدا کرده ام، راضی ام و اين بی حرمتی ها را به شکرانه ی آرامش امروز و رهايی از زندگی سرگردان گذشته ام تحمل می کنم.»

مرجان به دوران کودکی اش برمی گردد و از اولين نشانه های بيماری اش سخن می گويد. او اين دوران را خوب به خاطر دارد و از حال و هوای نه چندان گرم آن روز ها چنين شکوه می کند: «از همان کودکی هم تمايلاتم با ديگر کودکان هم جنسم متفاوت بود، اسباب بازی های دخترانه را بيشتر دوست داشتم و در بازی های کودکانه همواره نقش مادر را می پذيرفتم. اما اگر خانواده ام همان موقع متوجه بيماری ام می شدند و برای درمان من به موقع اقدام می کردند، شايد امروز ديگر روند زندگی ام کاملاً عادی و طبيعی بود.»

پسر ديروز و دختر امروز اين بار خاطرات دوران مدرسه اش را به خاطر می آورد و درباره ی تفاوت اساسی اش با ديگر همکلاسی های پسرش چنين می گويد: «وقتی تقريباً به دوران بلوغ رسيدم به طور کامل فهميدم که من واقعاً يک پسر عادی نيستم و هيچ احساسی نسبت به جنس مخالفم نداشتم. آن موقع حتی نام بيماری ام را هم نمی دانستم. در اين دوران گاه عده ای از دوستانم مرا به باشگاه بدنسازی می بردند و سعی می کردند که مرا از زندگی ای که در آن گرفتار شده بودم رها سازند. حتی خانواده ام نيز با صرف هزينه های سنگين هورمون درمانی، سعی کردند مشکل مرا حل کنند؛ اما نتيجه ی اين دارو ها و تزريق هورمون های مردانه چيزی جز به هم ريختن سيستم گوارشی بدنم نبود. در نهايت هم، هيچ کدام از اين راه ها نتيجه نداد و من با همان خلق و خوی گذشته در دنيايی کاملاً غريبه با روحياتم صبح را به شب می رساندم.»

مرجان درست همانند روايت يک فيلم مستند جلو می رود و اين بار از خاطرات چند سال اخيرش می گويد: «در اين اواخر مشکلم با نزديکان و خصوصاً اعضای خانواده ام بسيار حاد شد، به طوری که ديگر اعضای خانواده ام تحمل رفتار های مرا نداشتند و حتی مدت کوتاهی از خانه طردم کردند. من هم مجبور شدم مدتی در خانه ی مجردی و گاهی در ماشين دوستانم بخوابم.

تنهايی و سرگردانی را با تمام وجود لمس می کردم، گاه احساس می کردم من تنها انسانی هستم که در روی کره ی زمين با چنين مشکلی رو به رو هستم. آخر هيچ چيز بد تر از آن نيست که انسانی مجبور باشد در زندگی واقعی اش دو نقش کاملاً متفاوت بازی کند.»

مرجان تنها از رنج ها و شادی های خودش سخن نمی گويد. او معتقد است همه ی بيمارات ts عضو يک خانواده اند و بايد به اصطلاح، هوای همديگر را داشته باشند. او بعد از درمان هم، آن چنان به اين خانواده ی بزرگ پايبند است که می گويد: «من يک ts هستم و از اين موضوع خجالت نمی کشم. من توانسته ام هر دو دنيای مردانه و زنانه را تجربه کنم و هر کسی چنين تجربه ای را نداشته است. حتی به دوستان هم گفته ام که بر روی سنگ قبرم نيز علامت ts را بنويسند. چون معتقدم مشکل ما هم يک بيماری است مثل همه ی بيماری ها که درمان دارد و خودمان هم آن را خلق نکرده ايم که مستوجب توهين و استهزا باشيم.»

نکته ی جالب اما غم انگيز زندگی مرجان اين است که او دوره ی خدمت سربازی را هم گذرانده و با وجود چندين مرتبه فرار از سربازی، بلآخره کارت پايان خدمت را گرفته است. گفت و گو با دختری که سربازی رفته، سال ها مجبور بوده تمام ظرايف زندگی مردانه را رعايت کند و از آسمان زندگی اش چيزی جز غم نباريده است بسيار سخت و حزن انگيز بود. از او درباره ی شادی ها و لحظات شيرين بچه های ts پرسيديم. با لبخندی تلخ گفت: «شادی بچه های ts هميشه لحظه ای است. بيشتر اوقات فقط همان لحظه ای که با دوستانمان حرف می زنيم خوشحاليم. اما وقتی به خاطر می آوريم که بايد به همان جامعه ای برگرديم که ما را قبول ندارند، دوباره غمگين و افسرده می شويم.

آمار بالای خودکشی بين بيماران اختلال [هويت] جنسی، انواع و اقسام مشکلات روحی، روانی و همچنين مشکلات معيشتی، بيکاری، ترد شدن از خانواده و ... ديگر رمقی برای خوشحال بودن نمی گذارد. حتی در کشور ما هيچ متخصص ويژه ی جراحی بيماران ترنس وجود ندارد و متأسفانه درمان بيماری ts را در زمره ی درمان های زيبايی قرار می دهند. درد ما اين است که يک عمر خودمان، خودمان را نشناخته ايم و حال بعد از عمل کردن، ديگر کسی ما را نمی شناسد.

البته بخش مهمی از اين ناشناس بودن و کم آگاهی مردم نسبت به بيماری ts به فقدان برنامه های اطلاع رسانی درباره ی بيماری اختلال هويت جنسی برمی گردد و رسانه ها در اين خصوص ضعيف کار می کنند. اما مطمئن باشيد با وجود اين همه مشکلات، اگر يک بيمار ترنس خانواده اش را داشته باشد، ديگر هيچ کس نمی تواند به او بی احترامی کند و شايد از اين نظر مشکل من کم تر از ديگر بچه های ts باشد، چون من هم خدا را دارم، هم خانواده و هم مادر مهربانم را.»
__________________
نامم را پدرم انتخاب کرد!
نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!
دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...