صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: امدی جانم به قربانت ( شعر )

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    ای دل به ساز عرش اگر گوش می‌کنی

    از ساکنان فرش فراموش می‌کنی
    گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
    آفاق را به زمزمه مدهوش می‌کنی
    شب کز نهیب شیر فلک خفته‌ی خراب
    خواب سحر حواله به خرگوش می‌کنی
    چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
    گر خواب خود مشّوش و مغشوش می‌کنی
    بر ابر پاره گوشه‌ی ابروی ماه بین
    گر خود هوای زلف و بناگوش می‌کنی
    عشق مجاز غنچه‌ی عشق حقیقت است
    گل گو شکفته باش اگر بوش می‌کنی
    از من خدای را غزل عاشقی مخواه
    کز پیریم چو طفل، قلمدوش می‌کنی
    زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
    بس اخگر شکفته که خاموش می‌کنی
    ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
    سیمرغ را مقایسه با قوش می‌کنی
    با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
    خود کیست گربه تا سخن از موش می‌کنی
    من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
    با من کدام دست در آغوش می‌کنی
    پیرانه سر مشاهده‌ی خطّ شاهدان
    نیش ندامتی است که خود نوش می‌کنی
    من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
    گر توبه با خدای خطاپوش می‌کنی
    گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
    ترکانه یاد خون سیاووش می‌کنی
    دنیا خود از دریچه‌ی عبرت عزیز ماست
    زین خاک و شیشه آینه‌ی هوش می‌کنی
    با شعر سایه چند چو خمیازه‌های صبح

    ما را خمار خمر شب دوش می‌کنی
    تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
    نیما نرفته گر سفر یوش می‌کنی

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    گاهی گر از ملال محبّت برانمت

    دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
    چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
    پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
    تو گوهر سرشکی و دردانه‌ی صفا
    مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
    سرو بلند من که به دادم نمی‌رسی
    دستم اگر رسد به خدا می‌رسانمت
    پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
    تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت
    ماتمسرای عشق به آتش چه می‌کشی
    فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت
    ماتم‌سرای عشق به آتش چه می‌کشی
    فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت
    دست نوازشی به سر و گوش من بکش
    سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
    تو ترک آب‌خورد محبّت نمی‌کنی
    این‌قدر بی‌حقوق هم ای دل ندانمت
    ای غنچه‌ی گلی که لب از خنده بسته‌ای
    بازآ که چون صبا به‌دمی بشکفانمت

    یک‌شب به رغم صبح به زندان من بتاب
    تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
    چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
    دارم غزال چشم سیه می‌چرانمت
    لبخند کن معاوضه با جان شهریار
    تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    غزل خداحافظی

    گفتی تو هم به مجلس اغیار می‌روی

    اغیار خود منم تو پی یار می‌روی
    بی خار نیست گرچه گلی در جهان ولی
    حیف از تو گل که خود عقب خار می‌روی
    ای نو عروس پرده‌نشین خم شراب
    گفتم که خود به‌خانه‌ی خمّار می‌روی
    احرام بسته‌ای و حرامت نمی‌کنم
    دل داری و به کعبه‌ی دلدار می‌روی
    باری خیال خود به پرستاریم گذار
    ای ناطبیب کز سر بیمار می‌روی
    یعقوب بینوا نه چو جانت عزیز داشت؟
    آخر چه یوسفی که به بازار می‌روی
    این بار غم کمرشکن است، ای دل از خدا
    یاری طلب که زیر چنین بار می‌روی
    گیرم مسیح آیت و منصور رایتی
    ای دل نگفتمت که سر دار می‌روی
    این آخرین عزل به خداحافظی بخوان
    ای بلبل خزان که ز گلزار می‌روی
    دیگر میا که وعده‌ی دیدار ما به حشر
    آن هم اگر به وعده‌ی دیدار می‌روی
    دنبال توست آه دل زار شهریار
    آهسته رو که سخت دل آزار می‌رو

  4. #24
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
    سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
    اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى
    هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى
    افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى

    شهريارا غم آوارگي و در بدري
    شورها در دلم انگيخته چون نوسفران



    تو بمان و دگران
    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
    رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران
    ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
    تو بمان و دگران واي بحال دگران
    مي‌روم تا كه به صاحبنظري باز رسم
    محرم ما نبود ديده‌ي كوته‌نظران
    دلِ چون آينه‌ي اهل صفا مي‌شكنند
    كه ز خود بي‌خبرند اين زخدا بي‌خبران
    سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
    كاين بود عاقبت كار جهان گذران
    شهريارا غم آوارگي و در بدري
    شورها در دلم انگيخته چون نوسفران


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •