-
مدیر بازنشسته
پناه بي پناهان ويژه وفات حضرت معصومه س
پناه بي پناهان
پروانه صفا
صيانت حوزه
گنبد طلايي بارگاه حضرت معصومه عليهاالسلام کعبه دل عاشقان، ضريح مطهرش بوسه گاه دلسوختگان، ايوان هاي طلا و آيينه اش مأواي دلخستگان، صحن هاي با صفايش روضه رضوان خاص و عام و مساجد و رواق هاي مطهرش خلوتگه انس عارفان و گلدسته هاي سرفرازش رايت عشق و جهاد و شهادت و مجاهده است.
در جاي جاي اين قطعه بهشتي روح و ريحان و نسيمي رحماني است که بر جان هر زائرعارفي، حالتي روحاني مي بخشد و سعادتمند آنانند که زيارت را باب معرفت به مقام و جلالت اين بانوي بزرگوار توام سازند.
او را کريمه اهل بيت مي خوانند چرا که هر کس دردي، بي درمان و غصه اي فراوان و بيماريِي، لاعلاج داشته باشد؛ رو به سوي حضرتش کرده و اوست که دست رد به سينه کسي نمي زند و به اذن خدا حاجات و درخواست نيازمندان را روا مي فرمايد.
خدام و مردم آن مکان مقدس بارها و بارها شاهد کرامات اين کريمه اهل بيت بوده اند و نمونه هايي از آنها را در ياد دارند که در اينجا قصد داريم تعدادي از اين کرامات را ذکر کنيم.
اگر در حين مطالعه اين کرامات حالي ايجاد شد و با کريمه اهل بيت اتصال و ارتباطي ايجاد شد ما را نيز از دعاي خير خود محروم نکنيد.
پروانه صفا
شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشهاى ازآسمان تمام رخ ايستاده بود. ستارگان ريز و درشت بر بام شهر روي هم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدت گرمى هوا به خود مىپيچيد. در دل شهر ستونهاى بر افراشته و گنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ايستاده بودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و ميهمانان خود مىشتافتند. باد گرم و سرگردانى در خيابانهاى شهر مىوزيد.
صداى قرآن و نوحه و طبل و شيپور از ناى بلندگوهاى دور و نزديك تا بىنهايت مىرفت. زمينيان بر سر و سينه مىزدند و آسمانيان با چشمانى اشكبار نظاره مىكردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سينه در سوز و گذار مصيبت سيدالشهداء مىنهاد. صداى زنجيرها كه ازپشت زخمي عزاداران بر مىخاست در ميان فريادها و نالهها گم مىشد. سراسر كوچهها و خيابانها را پرچمهاى سياه كه اشعارحماسى و ايثار و شهادت رويشان نوشته بود پركرده بود. ساعت دو را نشان مىداد. اما شهر همچنان از جمعيت متلاطم بود.
دراين هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه كنار پل، در موازات حرم توقف كرد. مسافرين يكى يكى پياده شدند و هر كدام به طرفى رفتند. پروين و مادرش آخرين نفرى بودند كه پياده شدند. ابتدا نفسى تازه كردند و بعد، مادر كيف بزرگ و چهار گوشى را از زمين برداشت و گفت: بريم پروين.
و دخترك با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براه افتاد. هر قدمى كه بر مىداشت لب به اعتراض مىگشود و گاه همانند بچهها به چيزى بهانه مىكرد و مىايستاد و با عصبانيت پا بر زمين مىكوبيد و به مادر اعتراض مىكرد: مامان! خوابم مياد اا اه چرا بيدارم كردى؟
يا مىگفت: مامان با توام، مىخوام همين جا بخوابم رو همين آسفالت.
و بى محابا روى زمين مىنشست: تو چرا به حرفهايم گوش نمىكنى، نگاه! جيغ مىكشمها!
گاه قدرى آرام تر مىشد و مىگفت: راستى اينجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خيابونه،اينا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه، دارم مىپزم ...
از اين حرفها و مادر به آرامى با لهجه غليظ كرمانشاهى جوابش را مىداد: جان مادر! الان مىخوام ببرمت مسافرخانه ... خيلى خوابت مياد نه؟! ولى مادر نمىشه كه تو خيابون خوابيد مردم به آدم مىخندند. اينا اونجا رو نگاه اونجا مسافرخونه است... يواش تر مادر مردم نگاه مون مىكنن، زشته. الان به دختر خوبم يه آب خنك مىدم كه گرما از تنش بيرون بره.
او با خوشرويى و نرمى با دخترش رفتار مىكرد تا اين كه درنزديكى حرم اتاقى اجاره كردند و دختر جوان غر و لند كنان خود را روى تخت انداخت و خوابيد. او از روزى كه دچار بيمارى تشنج اعصاب شده بود خيلى كم مىخوابيد ولى براى كنترل تشنج او قرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مىدادند.
آفتاب از سينهكش كوه خضر(كوهى در جنوب شرقى قم ) بالا رفته بود و با سوز بر زمين مى تابيد. لكههاى سپيد ابر در پهنه آسمان آبى ملايم و يكنواخت، به سويى نا معلومى مىدويد. گرد و غبارهمچنان صورت شهر را تار و كدر مىنماياند.
جنب و جوش غريبى درشهر جريان داشت. مغازهها بسته بود و بيرقهاى سياه روى بام و تير برق و ديوارها با نوازش باد فراز برمىداشت و تلوتلوخوران فرو مىافتاد. صداى دستههاى عزادارى از دور و نزديك به گوش مىرسيد. پروين به همراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بيمار او يك دم قامت حرم را مىكاويد و زير لب چيزهايى مىگفت. زير پلكش فرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مىلرزيد. قامت او متمايل به جلو بود و قدمهايش را مىكشيد و صداى كفش سياه و چرمىاش توجه همگان را جلب مىكرد. مادر دستش را گرفته بود تا او نيفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروين گفت: واى مامان! اين همه آدمها، نيگاه! دارن سينه مىزنند. و خودش نيز شروع كرد به سينه زدن كه گاه ريتم ضربان دست او همراه با دستان سينه زن عزادار نبود. دستههاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرم مىشدند علمها و بيرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ كه به آرامى در دل آسمان پيچ و تاب مىخوردند و تصوير پرچمهاى عاشورا را در ذهنها تداعى مىكرد.
صداى سينه زنىها و زنجيرها با همراهى طبل و سنج و شيپور وچكيدن قطرههاى اشك و ضجه عاشقانه، تصور خيالى عشق را مىزدود و باورها را در عشق حقيقى گره مىزد.
آنها به سختى از لابلاى جمعيت كه از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع كرده بودند گذشتند و به داخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مىشكستند و خروشان برديوار بارگاه مىكوبيدند و باز پس مىرفتند. و پروين و مادرش كه گاه گرفتار فراز و فرود جمعيت مىشدند به كمك تعدادى از خواهران به گوشهاى پناه بردند. دختر جوان به ديوار تكيه داد و با نگاهى عميق به ضريح، كه زنان با ناله و زارى و فرياد، زيارتش مىكردند نگاه مىكرد و گاهى سر بر مىداشت و به سقف حرم كه با كاشىهاى معرق و آئينه، نماى دل انگيز و عرفانى را ترسيم مىنمود نگاه مىكرد.
مادر ميانسال او با صورتى كشيده و قامتى بلند كه پيرى زودرس او را بيشتر از آنچه بود نشان مىداد. چشم به ضريح دوخته بود و به آرامى اشك مىريخت و هر وقت كه صورتش را در ميان انگشتان بلند و لاغر خود فرو مىبرد نفسش به شماره مىافتاد و قطرههاى اشك از لاى انگشتان او تا سنگ فرش حرم امتداد مىيافت. زوارهم هركدام با صدايى بلند و ريتم مختلف حرف دل خود را مىزدند:
- بى بى جون شهادت جدت رو تسليت مي گم.
- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون اين امام ...
- يا حضرت معصومه جون زينب كبرا ازت مىخوام كه ...
- مي دونى خانم جون چند ساليه كه ...
- بى بى معصومه، مريضها التماس دعا دارند. اومدند كه ... نگذار دست خالى...
پروين خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و او پاها را تا روى شكم جمع كرد و چيزى نگذشت كه به خواب رفت.
مادر صورت دختر را نوازش مىكرد و به زبان كردى اشعارى را زمزمه مىكرد گويا نوازشهاى مادرانه بود كه با صميميت ارائه مىكرد. خانم جوانى كه كنارش نشسته بود يك دم از شلوغى و گرما گلايه مىكرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... اين همه آدم!؟
واقعا كه... و رو به مادر پروين كرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اينجا، گفت كه نذرى دارم.
هوف ... بهش گفتم مادر من بيرون پيش كامى جون مىمونم. گفت الا و بلا بايستى بياى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمىآورد. حالا هم كه اومدم اينم اومدن من، گمش كردم نفسم بند اومد. نمىدونم چيكار بايد بكنم. آقامو بيرون تنها گذاشتم نمىدونم چطور بايد پيداش بكنم، آ آه و باز نفسهاى عميقى مىكشيد و با دست به خودش باد مىزد. بعد ادامه داد: مگه بايد اومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نميشه؟ نيگاه ترو خدا نيگاه و به جمعيت كه به طرف ضريح هجوم مىبردند اشاره كرد و مادر پروين تنها به حرفهايش گوش مىداد. خانم جوان آئينهاى را از داخل كيفش در آورد و با آن صورتش را نگاه كرد و گفت: واى نيگاه صورتم چى شده؟ و مادر پروين با بى ميلى به صورتش نگاه كرد ولى چيزى در صورتش نديده بود. آه راستى خانم شما از كجا اومديد؟
مادر پروين كه با بىرغبتى گفت: از كرمانشاه.
اووه از كرمانشاه اومديد؟
و تن صدايش تغيير كرد و به دخترك كه هم چنان روى زانوى مادرش خوابيده بود نگاه كرد. مريضه نه؟ او مدى اينجا كه به قول مادرم دخيلش ببندى هان؟
- آره خانم.
- دخترت چند سالشه؟ خيلى قشنگه ماشاءالله .
- هفده سالشه.
- چرا مريض شده؟
- چه مىدونم خانم از مدرسه اومد يه دفعه افتاد و تا حالا همينجور باقى مونده.
- بميرم الهى! ان شاءالله خوب ميشه، دكتربرديد؟
- آره خانم تا دلت بخواد.
- آهان، من نمي دونم كلاس سوم يا چهارم ابتدايى بودم كه با مامانم اينا اومدم قم، مامانم مىگفت: مريضهاى لاعلاج اينجا شفا مىگيرند. خدا رو چه ديدى شايد دخترت همين ... اه اه اه نيگاه مادر شوهرمه ترو خدا سر و وضعش رو ببين و با صدايى بلند او را صدا زد و خيزى برداشت و بى خداحافظى رفت.
مادر پروين مدتى به رفتار خانم جوان مىانديشيد. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آن سوى ستون صداى خانمى كه مصيبت حضرت زينب را شروع كرده بود دوباره قلبش را متوجه كرد و به درستى گوش مىداد و صميمانه اشك مىريخت. اشك از پس چشمانش به بيرون مىجهيد و از زير چانهاش فرو مىافتاد. باز زخم دلش سرباز كرده بود و به آرامى با حضرت معصومه(س) صحبت مىكرد: بى بى جون خواستيم بريم مشهد ولى... ولى بى زيارت تو ... صفايى نداشت... مىرفتيم پيش داداش غريبت تا دخترم رو... اينو بگم و به پروين نگاه كرد. شفا بده ... اومديم... شما... شما هم وساطت كنيد. .. جون زينب كبرا، بى بى. جون زهرا... نخواه دست خالى... برگرديم. غرق در ترسيمهاى ذهنىاش بود طورى صحبت مىكرد كه انگار حضرت معصومه در مقابل او نشسته است. و بالاخره هق هق گريهاش بلند شد. پروين بيدار شد و دستى به پيشانيش كشيد و به همراه نفس عميق نگاهى به اطراف انداخت و بعد با تبسم نويى به مادر نگاه كرد و به آرامى گفت: مامان تشنمه، احساس گرسنگى هم مىكنم. مي رم آب بخورم ... و مادر كه سر به ايوان نهاده بود با بستن پلكهايش به او اجازه داد كه برود. در ميان جمعيت ناپديد شد. مادرش لحظاتى در حال و هواى خودش سير كرد. به نا گاه متوجه شد كه پروين به تنهايى بيرون رفته. اخمى كرد و به فكش فشار آورد. دريافت كه دخترش با حال عادى بيرون رفت تا رفع تشنگى بكند. چشمانش ناباورانه به نقطهاى خيره شد و چند بار پلكها را محكم به هم زد. گويا چيزى در مغزش خطور كرده بود اما باور نداشت. قلبش به تندى مىزد و نفس را به كندى مىكشيد. دلش بيقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مىچرخيد. نمىدانست چكار بكند. لاى جمعيت، كنار حرم، درب ورودى همه جا را مىكاويد كه به ناگاه پروين را ديد كه با صورتى گشاده و متبسم بطرفش مىآيد. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروين رسيد و گفت: مامان بيرون چقدر شلوغه، مي دونى مامان يه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازويش را گرفت. و امتداد قد دختر را به درستى مىكاويد. ديگر لرزشى در دستان او مشاهده نمىكرد. تلوتلو نمىخورد. حرفهايش آرام و صميمى بود. و بوى خوشى از او به مشام مىرسيد. مادر بريده بريده گفت: پروين ... دخترم ... تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفا گرفتى. .. واى خداى من.. . و صدايش را بلند كرد. گويا بى اختيار فرياد مىزد... زهرا... يا فاطمه... خدايا شكرت... و پروين را در آغوش كشيد. با فريادش، سكوت شكنندهاى تا آن سوى صحن را در خود فرو برده بود. و زن عاشقانه دخترش را مىبوسيد. زنان زائر، آنها را درميان گرفته و با اشك چشمان خود غبار غربت را از رخش مىشستند...
اندكى بعد، صداى نقارهها در ميان يا حسين(ع) يا حسين(ع) عزاداران درهم آميخت و سيلاب اشك از آسمان دل عاشقان جارى شد و قلبهاى ماتم زده در عشق به اهل بيت استوارتر گرديده بود.
صيانت حوزه
مرحوم آيةالله العظمى حاج سيد صدرالدين(ره) فرمودند: بعد از مرحوم آيةالله العظمى حائرى (ره) مدتى من زمام امور حوزه را به دست گرفتم و شهريه طلاب را عهده دار بودم، تا اين كه يك ماه وجهى نرسيد، مجبور شديم قرض كنيم و شهريه را بدهيم، و ماه دوم هم به همين طريق، ولى ماه سوم ديگر جرأت نكرديم قرض كنيم.
جمعى از طلاب براي گرفتن شهريه به منزل من مراجعه و اظهار نياز مى كردند و من در پاسخ گفتم چيزى در بساط نيست و مبلغ قابل توجهى نيز مقروض شده ام.
بعضى از طلاب گفتند: چه كنيم؟ نه در مدرسه امنيت داريم( با توجه به فشار خفقان دوران رضا خان) و نه مى توانيم به وطن باز گرديم، اگر اين جا هم خرجى نداشته باشيم، دقيقاً توهين هايى كه دشمنان روحانيت مى كنند صادق مى شود و خلاصه طورى صحبت كردند كه من هم گريان شدم. گفتم: آقايان تشريف ببريد، ان شاء الله تا فردا براى شهريه كارى خواهم كرد.
آن ها رفتند و من تا شب فكر مى كردم، ولى نتيجه اى نگرفتم. سرانجام سحر برخاستم، تجديد وضو كردم، به حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف شدم. حرم خلوت بود، بعد از اداى نماز صبح و مقداري تعقيب، با حالت ناراحتى شديدى پاى ضريح مطهر رفتم، و با عصبانيت به حضرت معصومه عرض كردم: عمه جان اين رسم ميهمان نوازى نيست كه عده اى از طلاب در همسايگى شما، از گرسنگى جان بسپارند. اگر مى توانيد اداره كنيد بسم الله! و اگر توانش را نداريد، به برادر بزرگوارتان حضرت على بن موسى الرضا(ع) و يا به جد بزرگوارتان حضرت اميرالمؤمنين حواله فرماييد (يعنى حوزه علميه از قم به مشهد يا نجف منتقل شود)، اين را گفتم و با حالت قهر و عصبانيت از حرم بيرون آمدم و وارد اتاقى در بيت مرحوم آيةالله صدر، بين بيرونى و اندرونى شدم و نشستم. ناگهان ديدم در اتاق را مى زنند، گفتم: بفرماييد. در باز شد، كربلايى محمد(پيرمرد پيشخدمت) وارد شد و گفت: آقا يك نفر با كلاه شاپو و چمدانى در دست مى گويد: همين الان مى خواهم خدمت آقا برسم و وقت ندارم كه بعداً بيايم. من ترسيدم و گفتم: نمى دانم آقا از حرم آمده يا نه، حالا چه مى فرماييد؟
گفتم: بگو بيايد، بلكه راحتم كند. (چون صبح زود بود، كربلايى محمد خيال كرده بود كه مأمور دولت است و براى دستگيرى آقا آمده.)
كربلايى محمد برگشت، طولى نكشيد كه مردى موقر و متشخص، با كلاه شاپو بر سر و چمدانى در دست وارد شد. چمدان را گوشه اتاق گذاشت، شاپو را از سر برداشت و سلام كرد. جواب دادم، جلو آمد و دستم را بوسيد. سپس عذرخواهى كرد و گفت: ببخشيد چون بد موقع خدمت شما شرفياب شدم. همين الان كه ماشين ما بالاى گردنه سلام رسيد و نگاهم به گنبد حضرت معصومه افتاد، ناگهان به فكرم رسيد كه من با اين ماشين كه آتش و باد است مسافرت مى كنم و هر ساعت برايم احتمال خطر هست. با خود گفتم؛ اگر پيش آمدى شود و بميرم و اموالم تلف شود و دين خدا و سهم امام در گردنم بماند، چه خواهم كرد؟ (ظاهراً همان وقتى كه مرحوم آيةالله صدر به حضرت معصومه(س) عرض حاجت مى كرده، اين فكر به ذهن آن مؤمن رسيده بود.)
وى افزود: لذا وقتى كه به قم رسيديم، از راننده خواستم كه مقدارى در قم صبر كند تا مسافران به زيارت بروند و من هم خدمت شما برسم.
فرمود: اموالش را حساب كرد و مبلغ زيادى بدهكار شد. در چمدانش را باز كرد و به اندازه اى وجه پرداخت كه علاوه بر اداى قرض هاى گذشته و پرداخت شهريه آن ماه، تا يك سال شهريه را از آن پول با بركت پرداخت نمودم.
به حرم مشرف شدم و از حضرت معصومه(س) تشكر نمودم.
التماس دعا
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن