این اولین باره که من اِنقدر...دیوونــه ی بــارون و پــاییزم
تو فرق داری با همه دنیا...من عاشق این حسِ تبعیضم
.
.
.
دست های تو
تصمیمم بود
باید می گرفتم و
دور میشدم...
.
.
.
ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ !
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻠﺖ ﺑﻤﯿﺮﻡ
.
.
.
هیچ چیز به اندازه ی محبت خالصانه و بی منت!
قلب انسان را اسیر نمیکند...
اسارت شیرینی که ممکن است به حبس ابد بیانجامد ,
وگرنه چه فراوان زندان های موقتی ...
.
.
.
ساعتها به عقب برگشتند اما تو نه.
حتی پاییز هم نتوانست تو را برگرداند ...
.
.
.
دستانم به شوق داشتنت،
هوا را در آغوش می کشند...
عطر تنت که از اتاقم کم شد،
ابرهای سیاهِ دلتنگی،آسمانم را بارانی کرد!