نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: کورش بزرگ ، يگانه مرد تاريخ

  1. #1
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb کورش بزرگ ، يگانه مرد تاريخ

    از تولد تا آغاز جوانی

    دوران خردسالي کوروش را هاله اي از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هايي كه گاه چندان سر به ناسازگاري برآورده اند كه تحقيق در راستي و ناراستي جزئيات آنها ناممكن مي نمايد. ليكن خوشبختانه در كليات ، ناهمگوني روايات بدين مقدار نيست. تقريباً تمامي اين افسانه ها تصوير مشابهي از آغاز زندگي کوروش ارائه مي دهند ، تصويري كه استياگ ( آژي دهاك ) ، پادشاه قوم ماد و نياي مادري او را در مقام نخستين دشمنش قرار داده است.
    استياگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمكار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خويش بسته است كه به هيچ وجه حاضر نيست حتي فكر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از اين روي هيچ چيز استياگ را به اندازه ي دخترش ماندانا نمي هراساند. اين انديشه كه روزي ممكن است ماندانا صاحب فرزندي شود كه آهنگ تاج و تخت او كند ، استياگ را برآن مي دارد كه دخترش را به همسري كمبوجيه ي پارسي – كه از جانب او بر انزان حكم مي راند - درآورد. مردم ماد همواره پارسيان را به ديده ي تحقير نگريسته اند و چنين نگرشي استياگ را مطمئن مي ساخت كه فرزند ماندانا ، به واسطه ي پارسي بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعيتي نخواهد رسيد كه در انديشه ي تسخير سلطنت برآيد و تهديدي متوجه تاج و تختش كند. ولي اين اطمينان چندان دوام نمي آورد. درست در همان روزي كه فرزند ماندانا ديده مي گشايد ، استياگ را وحشت يك كابوس متلاطم مي سازد. او در خواب ، ماندانا را مي بيند كه به جاي فرزند بوته ي تاكي زاييده است كه شاخ و برگهايش سرتاسر خاك آسيا را مي پوشاند. معبرين درباري در تعبير اين خواب مي گويند كودكي كه ماندانا زاييده است امپراتوري ماد را نابود خواهد كرد ، بر سراسر آسيا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگي خواهد كشاند.
    وحشت استياگ دوچندان مي شود. بچه را از ماندانا مي ستاند و به يكي از نزديكان خود به نام هارپاگ مي دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل كرده است ، استياگ به هارپاگ دستور مي دهد كه بچه را به خانه ي خود ببرد و سر به نيست كند. کوروش كودك را براي كشتن زينت مي كنند و تحويل هارپاگ مي دهند اما از آنجا كه هارپاگ نمي دانست چگونه از پس اين مأموريت ناخواسته برآيد ، چوپاني به نام ميتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهديد و ترعيب ، اين وظيفه ي شوم را به او محول مي كند. هارپاگ به او مي گويد شاه دستور داده اين بچه را به بياباني كه حيوانات درنده زياد داشته باشد ببري و درآنجا رها كني ؛ در غير اين صورت خودت به فجيع ترين وضع كشته خواهي شد. چوپان بي نوا ، ناچار بچه را برمي دارد و روانه ي خانه اش مي شود در حالي كه مي داند هيچ راهي براي نجات اين كودك ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زماني كه بچه را بكشد. اما از طالع مسعود کوروش و از آنجا كه خداوند اراده ي خود را بالا تر از همه ي اراده هاي ديگر قرار داده ، زن ميتراداتس در غياب او پسري مي زايد كه مرده به دنيا مي آيد و هنگامي كه ميتراداتس به خانه مي رسد و ماجرا را براي زنش باز مي گويد ، زن و شوهر كه هر دو دل به مهر اين كودك زيبا بسته بودند ، تصميم مي گيرند کوروش را به جاي فرزند خود بزرگ كنند. ميتراداتس لباسهاي کوروش را به تن كودك مرده ي خود مي كند و او را ، بدانسان كه هارپاگ دستور داده بود ، در بيابان رها مي كند.

    تصویر:آستیاکس
    کوروش كبير تا ده سالگي در دامن مادرخوانده ي خود پرورش مي يابد. هرودوت دوران كودكي او را اينچنين وصف مي كند : « او كودكي بود زبر و زرنگ و باهوش ،‌ و هر وقت سؤالي از او مي كردند با فراست و حضور ذهن كامل فوراً جواب مي داد. در او نيز همچون همه ي كودكاني كه به سرعت رشد مي كنند و با اين وصف احساس مي شود كه كم سن هستند حالتي از بچگي درك مي شد كه با وجود هوش و ذكاوت غير عادي او از كمي سن و سالش حكايت مي كرد. بر اين مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشاني از خودبيني و كبر و غرور ديده نمي شد بلكه كلامش حاكي از نوعي سادگي و بي آلايشي و مهر و محبت بود. بدين جهت همه بيشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببينند تا در سكوت و خاموشي . از وقتي كه با گذشت زمان كم كم قد كشيد و به سن بلوغ نزديك شد در صحبت بيشتر رعايت اختصار مي كرد ،‌ و به لحني آرامتر و موقرتر حرف مي زد. كم كم چندان محجوب و مؤدب شد كه وقتي خويشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود مي يافت سرخ مي شد و آن جوش و خروشي كه بچه ها را وا مي دارد تا به پر و پاي همه بپيچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست مي داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بيشتر مهرباني از خود نشان مي داد. در واقع به هنگام تمرين هاي ورزشي ، از قبيل سواركاري و تيراندازي و غيره ، كه جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت مي كنند ، او براي آنكه رقيبان خود را ناراحت و عصبي نكند آن مسابقه هايي را انتخاب نمي كرد كه مي دانست در آنها از ايشان قوي تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلكه آن تمرين هايي را انتخاب مي نمود كه در آنها خود را ضعيف تر از رقيبانش مي دانست ، و ادعا مي كرد كه از ايشان پيش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روي مانع و نبرد با تير و كمان و نيزه اندازي از روي زين ، با اينكه هنوز بيش از اندازه ورزيده نبود ، اول مي شد. وقتي هم مغلوب مي شد نخستين كسي بود كه به خود مي خنديد. از آنجا كه شكست هايش در مسابقات وي را از تمرين و تلاش در آن بازيها دلزده و نوميد نمي كرد ، و برعكس با سماجت تمام مي كوشيد تا در دفعه ي بعد در آن بهتر كامياب شود ؛ در اندك مدت به درجه اي رسيد كه در سواركاري با رقيبان خويش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج مي داد تا سرانجام از ايشان هم جلو زد. وقتي او در اين زمينه ها تعليم و تربيت كافي يافت به طبقه ي جوانان هيژده تا بيست ساله درآمد ، و در ميان ايشان با تلاش و كوشش در همه ي تمرين هاي اجباري ، با ثبات و پايداري ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردايش از استان انگشت نما گرديد. »
    زندگي کوروش جوان بدين حال ادامه يافت تا آنكه يك روز اتفاقي روي داد كه مقدر بود زندگي او را دگرگون سازد ؛ : « يك روز كه کوروش در ده با ياران خود بازي مي كرد و از طرف همه ي ايشان در بازي به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پيشآمدي روي داد كه هيچكس پي آمدهاي آنرا پيش بيني نمي كرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازي چند نفري را به عنوان نگهبانان شخصي و پيام رسانان خويش تعيين كرده بود. هر يك به وظايف خويش آشنا بود و همه مي بايست از فرمانها و دستورهاي فرمانرواي خود در بازي اطاعت كنند. يكي از بچه ها كه در اين بازي شركت داشت و پسر يكي از نجيب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبري از کوروش خودداري كرد توقيف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعي جاري در دربار پادشاه اكباتان شلاقش زدند. وقتي پس از اين تنبيه ، كه جزو مقررات بازي بود ، ولش كردند پسرك بسيار خشمگين و ناراحت بود ، چون با او كه فرزند يكي از نجباي قوم بود همان رفتار زننده و توهين آميزي را كرده بودند كه معمولاً با يك پسر روستايي حقير مي كنند. رفت و شكايت به پدرش برد. آرتمبارس كه احساس خجلت و اهانت فوق العاده اي نسبت به خود كرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانيد و از اهانت و بي حرمتي شديد و آشكاري كه نسبت به طبقه ي نجبا شده بود شكوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ي او را به حضور طلبيد و عتاب و خطابش به آنان بسيار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « اين تويي ، پسر روستايي حقيري چون اين مردك ، كه به خود جرئت داده و پسر يكي از نجباي طراز اول مرا تنبيه كرده اي؟ » کوروش جواب داد: « هان اي پادشاه ! من اگر چنين رفتاري با او كرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه هاي ده مرا به عنوان شاه خود در بازي انتخاب كرده بودند ، چون به نظرشان بيش از همه ي بچه هاي ديگر شايستگي اين عنوان را داشتم. باري ، در آن حال كه همگان فرمان هاي مرا اجرا مي كردند اين يك به حرفهاي من گوش نمي داد. »
    استياگ دانست كه اين يك چوپان زاده ي معمولي نيست كه اينچنين حاضر جوابي مي كند ! در خطوط چهره ي او خيره شد ، به نظرش شبيه به خطوط چهره ي خودش مي آمد. بي درنگ شاكي و پسرش را مرخص كرد و آنگاه ميتراداتس را خطاب قرار داده بي مقدمه گفت : « اين بچه را از كجا آورده اي؟ ». چوپان بيچاره سخت جا خورد ، من من كنان سعي كرد قصه اي سر هم كند و به شاه بگويد ولي وقتي كه استياگ تهديدش كرده كه اگر راست نگويد همانجا پوستش را زنده زنده خواهد كند ، تمام ماجرا را آنسان كه مي دانست برايش بازگفت.
    استياگ بيش از آنكه از هارپاگ خشمگين شده باشد از کوروش ترسيده بود. بار ديگر مغان دربار و معبران خواب را براي رايزني فراخواند. آنان پس از مدتي گفتگو و كنكاش اينچنين نظر دادند : « از آنجا اين جوان با وجود حكم اعدامي كه تو برايش صادر كرده بودي هنوز زنده است معلوم مي شود كه خدايان حامي و پشتيبان وي هستند و اگر تو بر وي خشم گيري خود را با آنان روي در رو كرده اي ، با اين حال موجبات نگراني نيز از بين رفته اند ، چون او در ميان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبير گشته است و او ديگر شاه نخواهد شد به اين معني كه دختر تو فرزندي زاييده كه شاه شده. بنابرين ديگر لازم نيست كه از او بترسي ، پس او را به پارس بفرست. »
    تعبير زيركانه ي مغان در استياگ اثر كرد و کوروش به سوي پدر و مادر واقعي خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ي تازه اي از زندگي خويش را آغاز نمايد. دوره اي كه مقدر بود دوره ي عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

  2. #2
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    نخستين نبرد

    ميتراداتس ( ناپدري کوروش) پس از آنكه با تهديد استياگ مواجه شد ، داستان كودكي کوروش و چگونگي زنده ماندن او را آنگونه كه مي دانست براي استياگ بازگو كرد و طبعاً در اين ميان از هارپاگ نيز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباري با تفسير زيركانه ي خود توانستند استياگ را قانع كنند كه زنده ماندن کوروش و نجات يافتنش از حكم اعدام وي ، تنها در اثر حمايت خدايان بوده است ، اما اين موضوع هرگز استياگ را برآن نداشت كه چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئوليتي كه به وي سپرده بود به سخت ترين شكل مجازات نكند. استياگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بكشند. آنچه هرودوت در تشريح نحوه ي اجراي اين حكم آورده است بسيار سخت و دردناك است:
    پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد كشتند و در ديگ بزرگي پختند ، آشپزباشي شاه خوراكي از آن درست كرد كه در يك مهماني شاهانه – كه البته هارپاگ نيز يكي از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواري مفصل ، استياگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسيد و هارپاگ نيز پاسخ آورد كه در كاخ خود هرگز چنين غذاي لذيذ و شاهانه اي نخورده بود ؛ آنگاه استياگ در مقابل چشمان حيرت زده ي مهمانان خويش فاش ساخت كه آن غذاي لذيذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.
    صرف نظر از اينكه آيا آنچه هرودوت براي ما نقل مي كند واقعاً رخ داده است يا نه ، استياگ با قتل پسر هارپاگ يك دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره مي كوشيد ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استياگ حفظ كند ولي در وراي اين چهره ي آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامي كينه توزانه را شعله ور نگاه مي داشت ؛ به اميد روزي كه بتواند ستمهاي استياگ را تلافي كند. هارپاگ مي دانست كه به هيچ وجه در شرايطي نيست كه توانايي اقدام بر عليه استياگ را داشته باشد ، بنابرين ضمن پنهان كردن خشم و نفرتي كه از استياگ داشت تمام تلاشش را براي جلب نظر مثبت وي و تحكيم موقعيت خود در دستگاه ماد به كار گرفت. تا آنكه سرانجام با درگرفتن جنگ ميان پارسيان( به رهبري کوروش ) و مادها ( به سركردگي استياگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.
    هنوز جزئيات فراواني از اين نبرد بر ما پوشيده است. مثلاً ما نمي دانيم كه آيا اين جنگ بخشي از برنامه ي كلي و از پيش طرح ريزي شده ي کوروش كبير براي استيلا بر جهان آن زمان بوده است يا نه ؛ حتي دقيقاً نمي دانيم كه کوروش ، خود اين جنگ را آغاز كرده يا استياگ او را به نبرد واداشته است. يك متن قديمي بابلي به نام « سالنامه ي نبونيد » به ما مي گويد كه نخست استياگ – كه از به قدرت رسيدن کوروش در ميان پارسيان سخت نگران بوده است – براي از بين بردن خطر کوروش بر وي مي تازد و به اين ترتيب او را آغازگر جنگ معرفي مي كند. در عين حال هرودوت ، برعكس بر اين نكته اصرار دارد كه خواست و اراده ي کوروش را دليل آغاز جنگ بخواند.
    باري ، ميان پارسيان و مادها جنگ درگرفت. جنگي كه به باور بسياري از مورخين بسيار طولاني تر و توانفرساتر از آن چيزي بود كه انتظار مي رفت. استياگ تدابير امنيتي ويژه اي اتخاذ كرد ؛ همه ي فرماندهان را عزل كرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدين ترتيب خيانت هاي هارپاگ را – كه پيشتر فرماندهي ارتش را به او واگذار كرده بود – بي اثر ساخت. گفته مي شود كه اين جنگ سه سال به درازا كشيد و در طي اين مدت ، دو طرف به دفعات با يكديگر درگير شدند. در شمار دفعات اين درگيري ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد كه در نبرد اول استياگ حضور نداشته و هارپاگ كه فرماندهي سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش ميدان را خالي مي كند و مي گريزد. پس از آن استياگ شخصاً فرماندهي نيروهايي را كه هنوز به وي وفادار مانده اند بر عهده مي گيرد و به جنگ پارسيان مي رود ، ليكن شكست مي خورد و اسير مي گردد. و اما ساير مورخان با تصويري كه هرودوت از اين نبرد ترسيم مي كند موافقت چنداني نشان نمي دهند. از جمله ” پولي ين“ كه چنين مي نويسد :
    « کوروش سه بار با مادي ها جنگيد و هر سه بار شكست خورد. صحنه ي چهارمين نبرد پاسارگاد بود كه در آنجا زنان و فرزندان پارسي مي زيستند . پارسيان در اينجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوي مادي ها – كه در جريان تعقيب لشكر پارس پراكنده شده بودند – بازگشتند و فتحي چنان به كمال كردند كه کوروش ديگر نيازي به پيكار مجدد نديد. »
    نيكلاي دمشقي نيز در روايتي كه از اين نبرد ثبت كرده است به عقب نشيني پارسيان به سوي پاسارگاد اشاره دارد و در اين ميان غيرتمندي زنان پارسي را كه در بلندي پناه گرفته بودند ستايش مي كند كه با داد و فريادهايشان ، پدران ، برادران و شوهران خويش را ترغيب مي كردند كه دلاوري بيشتري به خرج دهند و به قبول شكست گردن ننهند و حتي اين مسأله را از دلايل اصلي پيروزي نهايي پارسيان قلمداد مي كند.
    به هر روي فرجام جنگ ، پيروزي پارسيان و اسارت استياگ بود. کوروش كبير به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اكباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس كرد و تاج او را به نشانه ي انقراض دولت ماد و آغاز حاكميت پارسيان بر سر نهاد. خزانه ي عظيم ماد به تصرف پارسيان درآمد و به عنوان يك گنجينه ي بي همتا و يك ثروت لايزال - كه بدون شك براي جنگ هاي آينده بي نهايت مفيد خواهد بود - به انزان انتقال يافت.
    کوروش كبير پس از نخستين فتح بزرگ خويش ، نخستين جوانمردي بزرگ و گذشت تاريخي خود را نيز به نمايش گذاشت. استياگ – همان كسي كه از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال كشتن وي بوده است – پس از شكست و خلع قدرتش نه تنها به هلاكت نرسيد و رفتارهاي رايجي كه درآن زمان سرداران پيروز با پادشاهان مغلوب مي كردند در مورد او اعمال نشد ، كه به فرمان کوروش توانست تا پايان عمر در آسايش و امنيت كامل زندگي كند و در تمام اين مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش و آميتيس ( دختر استياگ و خاله ي کوروش ) ارتباط ميان کوروش و استياگ و به تبع آن ارتباط ميان پارسيان و مادها ، نزديك تر و صميمي تر از گذشته شد. ( گفتني است چنين ازدواجهاي درون خانوادگي در دوران باستان – بويژه در خانواده هاي سلطنتي – بسيار معمول بوده است). پس از نبردي كه امپراتوري ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، کوروش به خود لغب پادشاه پارسيان داد و شهر پاسارگاد را براي يادبود اين پيروزي بزرگ و برگزاري جشن و سرور پيروزمندانه ي قوم پارس بنا نهاد.

  3. #3
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    سقوط امپراتوري قدرتمند ماد و سربرآوردن يك دولت نوپا ولي بسيار مقتدر به نام ” دولت پارس “ براي كرزوس ، پادشاه ليدي - همسايه ي باختري ايران ، سخت نگران كننده و باورنكردني بود. گذشته از آنكه امپراتور خودكامه ي ماد ، برادر زن كرزوس بود و دو پادشاه روابط خويشاوندي بسيار نزديكي با يكديگر داشتند ، نگراني كرزوس از آن جهت بود كه مبادا پارسيان تازه به قدرت رسيده ، مطامعي خارج از مرزهاي امپراتوري ماد داشته باشند و با تكيه بر حس ملي گرايي منحصر بفرد سربازان خود ، تهديدي متوجه حكومت ليدي كنند. كرزوس خيلي زود براي دفع چنين تهديدي وارد عمل گرديد و دست به كار تشكيل ائتلاف مهيبي از بزرگترين ارتشهاي جهان آن زمان شد ؛ ائتلافي كه اگر به موقع شكل مي گرفت بدون شك ادامه ي حيات دولت نوپاي پارس را مشكل مي ساخت.
    فرستادگاني از جانب دولت ليدي به همراه انبوهي از هدايا و پيشكش هاي شاهانه به لاسدمون ( لاكدومنيا ، پايتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن كشور بخواهند براي كمك به جنگ با امپراتوري جديد ، سربازان و تجهيزات نظامي خود را در اختيار ليدي قرار دهد. از نبونيد ( پادشاه بابل ) و آميسيس ( فرعون مصر ) نيز درخواست هاي مشابهي به عمل آمد. واحدهايي از ارتش ليدي نيز ماموريت يافتند تا با گشت زني در سرزمين تراكيه ، به استخدام نيروهاي جنگي مزدور براي نبرد با پارسيان بپردازند. ناگفته پيداست كه چنين ارتش متحدي تا چه اندازه مي توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عين حال ، كرزوس براي محكم كاري كساني را نيز به معابد شهرهاي مختلف - از جمله معابد دلف ، فوسيد و دودون - فرستاد تا از هاتفان غيبي معابد ، نظر خدايان را نيز در مورد اين جنگ جويا شود. از آنچه در ساير معابد گذشت بي اطلاعيم ولي پاسخي كه هاتف غيبي معبد دلف به سفيران كرزوس داد اينچنين بود :



    تصویر:کروزوس
    « خدايان ، پيش پيش به كرزوس اعلام مي كنند كه در جنگ با پارسيان امپراتوري بزرگي را نابود خواهد كرد. خدايان به او توصيه مي كنند كه از نيرومندترين يونانيان كساني را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او مي گويند كه وقتي قاطري پادشاه مي شود كافي است كه او كناره هاي شنزار رود هرمس را در پيش گيرد و بگريزد و از اينكه او را ترسو و بي غيرت بنامند خجالت نكشد.»
    اين پيشگويي كرزوس را در حيرت فرو برد. او به اين نكته انديشيد كه اصلاَ با عقل جور در نمي آيد كه قاطري پادشاه شود. بنابرين قسمت اول آن پيشگويي را - كه مي گفت كرزوس نابود كننده ي يك امپراتوري بزرگ خواهد بود - به فال نيك گرفت و آماده ي نبرد شد. ولي همه چيز بدانسان كه كرزوس در نظر داشت پيش نميرفت. اسپارتيها اگر چه سفير كرزوس را به نيكي پذيرا شدند و از هداياي او به بهترين شكل تقدير كردند ولي در مورد كمك نظامي در جنگ پاسخ روشني ندادند. حاكمان بابل و مصر نيز وعده دادند كه در سال آينده نيروهايشان را راهي جنگ خواهند كرد.
    با اين همه كرزوس تصميم خود را گرفته بود و در سال ٥٤٦ پيش از ميلاد ، با تمام نيروهايي كه توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود كه در جهان آن زمان به عنوان بي باك ترين و كارآزموده ترين سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند - از سارد خارج شد. سپاه ليدي از رود هاليس ( كه مرز شناخته شده ي دولتين ليدي و ماد بود ) گذشت و وارد كاپادوكيه در خاك ايران گرديد. پس از آن نيز غارت كنان در خاك ايران پيش رفت و شهر پتريا را نيز متصرف شد. سپاهيان ليديايي ، در حال پيشروي در خاك ايران دارايي هاي تمامي مناطقي را كه اشغال مي شد چپاول مي نمودند و مردم آن مناطق را نيز به بردگي مي گرفتند. وليكن ناگهان سربازان ليديايي با چيز غير منتظره اي روبرو شدند ؛ ارتش ايران به فرماندهي كوروش كبير به سوي آنها مي آمد! ظاهراَ يك ليديايي خائن كه از جانب كرزوس مامور بود تا از سرزمين هاي تراكيه براي او سرباز اجير كند ، به ايران آمده بود و کوروش را در جريان توطئه ي كرزوس قرار داده بود. نخستين بار ، سپاهيان ايراني و ليديايي در دشت پتريا درگير شدند. به گفته ي هرودوت هر دو لشكر تلفات سنگيني را متحمل شدند و شب هنگام در حالي كه هيچ يك نتوانسته بودند به پيروزي برسند ، از يكديگر جدا شدند. كرزوس كه به سختي از سرعت عمل نيروهاي پارسي جا خورده بود ، تصميم گرفت شب هنگام ميدان را خالي كند و به سمت سارد عقب نشيد. به اين اميد كه از يك سو پارسيان نخواهند توانست از كوههاي پر برف و راههاي صعب العبور ليدي بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوي ديگر تا پايان فصل سرما ، نيروهاي متحدين نيز در سارد به او خواهند پيوست و با تكيه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگير نموده ، از هر طرف به ايران حمله ور شود. پس از رسيدن به سارد ، كرزوس مجدداَ سفيراني به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاكيد از آنان خواست حداكثر تا پنج ماه ديگر نيروهاي كمكي خود را ارسال دارند.
    صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و ميدان نبرد را خالي ديد ، بر خلاف پيش بيني هاي كرزوس ، تصميمي گرفت كه تمام نقشه هاي او را نقش برآب كرد. سربازان ايراني نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلكه با جسارت تمام راه سارد را در پيش گرفتند و با گذشتن از استپهاي ناشناخته و كوهستان هاي صعب العبور كشور ليدي ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پايتخت اردو زدند. وقتي كه كرزوس خبردار شد كه سپاهيان کوروش بر سختي زمستان فائق آمده اند و بي هيچ مشكلي تا قلب مملكتش پيش روي كرده اند غرق در حيرت گرديد. از يك طرف هيچ اميدي به رسيدن نيروهاي كمكي از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف ديگر كرزوس پس از رسيدن به سارد ، سربازان مزدوري را كه به خدمت گرفته بود نيز مرخص كرده بود چون هرگز گمان نمي كرد كه پارسي ها به اين سرعت تعقيبش كنند و جنگ را به دروازه هاي سارد بكشانند. بنابرين تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نيروهاي باقي مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسيان بود.
    کوروش مي دانست كه جنگيدن در سرزمين بيگانه ، براي سربازان پارسي بسيار سخت تر از دفاع در داخل مرزهاي كشور خواهد بود و از سوي ديگر فزوني نيروهاي دشمن و توانايي مثال زدني سواره نظام ليدي ، نگرانش مي كرد. لذا به توصيه دوست مادي خود ، هارپاگ ( همان كسي كه يكبار جانش را نجات داده بود ) تصميم گرفت تا خط مقدم لشكرش را با صفي از سپاهيان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هيچ چيز به اندازه ي بوي شتر وحشت نمي كنند و به محض نزديك شدن به شتران ، عنان اسب از اختيار صاحبش خارج مي شود. بنابرين سواره نظام ليدي ، هرچقدر هم كه قدرتمند باشد ، به محض رسيدن به اولين گروه از سپاهيان پارس عملاَ از كار خواهد افتاد. پياده نظام کوروش نيز دستور يافت تا پشت سر شتران حركت كند و پس از آنان نيز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با اين فرياد کوروش كه « خدا ما را به سوي پيروزي راهنمايي مي كند » سپاهيان ايران و ليدي رو در روي يكديگر قرار گرفتند. جنگ بسيار خونين بود ولي در نهايت آنانكه به پيروزي رسيدند لشكريان پارس بودند. از ميان ليديايي ها ، آنان كه زنده مانده بودند - به جز معدودي كه دوباره براي گرفتن كمك به كشورهاي ديگر رفتند - به درون شهر عقب نشستند و دروازه هاي شهر را مسدود كردند. به اين اميد كه بالاخره متحدين اسپارتي ، بابلي و مصري از راه مي رسند و كار ايراني ها را يكسره مي كنند. پس از شكست و عقب نشيني ليديايي ها ، پارسيان شهر سارد را به محاصره درآوردند.
    شهر سارد از هر طرف ديوار داشت بجز ناحيه اي كه به كوه بلندي بر مي خورد و به خاطر ارتفاع زياد و شيب بسيار تند آن لازم نديده بودند كه در آن محل استحكاماتي بنا كنند. پس از چهارده روز محاصره ي نافرجام کوروش اعلام كرد به هر كس كه بتوانند راه نفوذي به درون شهر بيابد پاداش بسيار بزرگي خواهد داد. بر اثر اين وعده بسياري از سپاهيان در صدد يافتن رخنه اي در استحكامات شهر برآمدند تا آنكه روزي يك نفر پارسي به نام ” هي روياس “ ديد كه كلاه خود يك سرباز ليديايي از بالاي ديوار به پايين افتاد. او چست و چالاك پايين آمد ، كلاهش را برداشت و از همان راهي كه آمده بود بازگشت. ” هي روياس “ ديگران را در جريان اين اكتشاف قرار داد و پس از بررسي محل ، گروه كوچكي از سپاهيان کوروش به همراه وي از آن مسير بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتي دروازه هاي شهر را بروي همرزمان خود گشودند.
    در مورد آنچه پس از ورود پارسيان به داخل شهر سارد روي داد نمي توانيم به درستي و با اطمينان سخن بگوييم ؛ اگر چه در اين مورد نيز هر يك از مورخان ، روايتي نقل كرده اند ولي متاسفانه هيچ كدام از اين روايات قابل اعتماد نيستند. حتي هرودوت كه نوشته هاي او معمولاَ بيش از سايرين به واقعيت نزديك است ، آنچه در اين مورد خاص مي گويد ، حقيقي به نظر نمي رسد. ابتدا روايت گزنفون را مي آوريم و سپس به سراغ هرودوت خواهيم رفت :
    « وقتي كرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظيم فرود آورد و به او گفت : من ، اي ارباب ، به تو سلام مي كنم ، زيرا بخت و اقبال از اين پس عنوان اربابي را به تو بخشيده است و مرا مجبور ساخته است كه آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام مي كنم ، چون تو مردي هستي به خوبي خودم و سپس به گفته افزود : آيا حاضري به من توصيه اي بكني ؟ من مي دانم كه سربازانم خستگيها و خطرهاي بيشماري را متحمل شده و در اين فكرند كه عني ترين شهر آسيا پس از بابل يعني سارد را به تصرف خود درآورند. بدين جهت من درست و عادلانه مي دانم كه ايشان اجر زحمات خود را بگيرند چون مي دانم كه اگر ثمره اي از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زيادي نخواهم توانست ايشان را به زير فرمان خود داشته باشم. در عين حال ، اين كار را هم نمي توانم بكنم كه به ايشان اجازه دهم شهر را غارت كنند. كرزوس پاسخ داد : بسيار خوب ،‌ پس بگذار بگويم اكنون كه از تو قول گرفتم كه نخواهي گذاشت سربازانت شهر را غارت كنند و زنان و كودكان ما را نخواهي ربود ، من هم در عوض به تو قول مي دهم كه ليديايي ها هر چيز خوب و گرانبها و زيبايي در شهر سارد باشد بياورند و به طيب خاطر به تو تقديم كنند.
    تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقي بگذاري سال ديگر دوباره شهر را مملو از چيزهاي خوب و گرانبها خواهي يافت. برعكس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگيري همه چيز حتي صنايعي را كه مي گويند منبع نعمت و رفاه مردم است از بين خواهي برد. گنجهاي مرا بگير ولي بگذار كه نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگيرند. من بيش از حد از خدايان سلب اعتماد كرده ام . البته نمي خواهم بگويم كه ايشان مرا فريب داده اند ولي هيچ بهره اي از قول ايشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است: « تو خودت خودت را بشناس!» باري ، من پيش از خودم همواره تصور مي كردم كه خدايان هميشه بايد نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممكن است كه ديگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و ليكن كسي نيست كه خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهاي سرشاري كه داشتم و به پيروي از حرفهاي كساني كه از من مي خواستند در رأس ايشان قرار بگيرم و نيز تحت تاثير چاپلوسيهاي كساني كه به من مي گفتند اگر دلم را راضي كنم و فرماندهي بر ايشان را بپذيرم همه از من اطاعت خواهند كرد و من بزرگترين موجود بشري خواهم بود ضايع شدم و از اين حرفها باد كردم و به تصور اينكه شايستگي آن را دارم كه بالاتر از همه باشم ، فرماندهي و پيشوايي جنگ را پذيرفتم وليكن اكنون معلوم مي شود كه من خودم را نمي شناختم و بيخود به خود مي باليدم كه مي توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبري كنم ، تويي كه محبوب خداياني و به خط مستقيم نسب به پادشاهان مي رساني. امروز حيات من و سرنوشت من تنها به تو بستگي دارد. کوروش گفت : من وقتي به خوشبختي گذشته ي تو مي انديشم نسبت به تو احساس ترحم در خود مي كنم و دلم به حالت مي سوزد. بنابرين من از هم اكنون زنت و دخترانت را كه مي گويند داري و دوستان و خدمتكاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس مي دهم. فقط قدغن مي كنم كه ديگر نبايد بجنگي. »
    و اما اينك به نقل گفته ي هرودوت مي پردازيم و پس از آن خواهيم گفت كه چرا اين روايت نمي تواند با حقيقت منطبق باشد ؛ « كرزوس به خاطرغم و اندوه زياد در جايي ايستاده بود و حركت نمي كرد و خود را نمي شناساند. در اين حال يكي از سپاهيان پارسي به قصد كشتن او به وي نزديك گرديد كه ناگهان پسر كر و لال كرزوس زبان باز كرد و فرياد زد: ” اي مرد ! كرزوس را نكش “ بدينگونه سرباز پارسي از كشتن كرزوس منصرف شد و او را دستگير كرد. به فرمان کوروش ، كرزوس را به همراه ١٤ تن ديگر از نجباي ليدي ، به روي توده اي از هيزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن كردند كرزوس فرياد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معني اين كلمات را پرسيد. كرزوس پس از مدتي سكوت گفت: « اي كاش شخصي كه اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت مي كرد » کوروش باز هم متوجه منظور كرزوس نشد و دوباره توضيح خواست. سپس كرزوس گفت : « زمانيكه سولون در پايتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشياء قيمتي خود را به او نشان دادم و پرسيدم چه كسي را از همه سعاتمندتر مي داند ، در حالي كه يقين داشتم كه اسم مرا خواهد برد. ولي او گفت تا كسي نمرده نمي توان گفت كه سعادتمند بوده يا نه ! » کوروش از شنيدن اين سخن متاثر شد و بي درنگ حكم كرد كه آتش را خاموش كنند ولي آتش از هر طرف زبانه مي كشيد و موقع خاموش كردن آن گذشته بود. آنگاه كرزوس گريست و ندا داد « اي آپلن! تو را به بزرگواري خودت سوگند مي دهم كه اگر هداياي من را پسنديده اي بيا و مرا نجات بده » پس از دعاي كرزوس به درگاه آپلن ، باران شديدي باريدن گرفت و آتش را خاموش كرد. پارسيان كه سخت وحشت زده بودند ، در حالي كه زرتشت را به ياري مي طلبيدند از آنجا گريختند. »
    اين بود روايت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولي ما دلايلي داريم كه باور كردن اين روايت را برايمان مشكل مي سازند. نخستين دليل بر نادرست بودن اين روايت ، مقدس بودن آتش نزد ايرانيان است كه به آنها اجازه نمي داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – يعني مقدس ترين چيزي كه در تمام عالم وجود دارد - بي حرمتي كرده ، آن را آلوده سازند. دليل دوم آنست كه در ساير مواردي كه کوروش بر كشوري فائق آمده ، هرگز چنين رفتاري سراغ نداريم و هرودوت نيز خود اذعان مي كند به اين كه رفتار کوروش با ملل مغلوب و بويژه با پادشاهان آنان بسيار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومين و مهمترين دليل آنكه امروز مشخص شده است كه اصولاَ در زمان سلطنت كرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نكرده بود بنابرين داستاني كه هرودوت نقل مي كند به هيچ عنوان رنگي از واقعيت ندارد. چهارمين نكته ي شك برانگيزي كه در اين روايت وجود دارد آن است كه آپولن ، خداي يونانيان بوده و اين مسأله يك احتمال قوي پيش مي آورد كه هرودوت – به عنوان يك يوناني - كوشيده است باورهاي مذهبي خود را در اين مسأله دخالت دهد.
    در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نيز روايت هاي مشابهي نقل شده است كه اگر چه در پايان به اين نكته مي رسند كه سربازان پارسي ، شهر را غارت نكرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار كرده اند ولي مي كوشند به نوعي اين رفتار سپاهيان پارس را به عملكرد كرزوس و تاثير سخنان وي در پادشاه جوان هخامنشي مربوط كنند تا آنكه مستقيماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ي سپاهيان ايران بدانند. پس از تسخير سارد ، تمام كشور ليديه به همراه سرزمينهايي كه پادشاهان آن سابقاَ فتح كرده بودند ، به كشور ايران الحاق شد و بدين ترتيب مرز ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد.

  4. #4
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    پس از بدست آوردن سارد ، تمام ليديه با شهرهاي وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد. اين مستعمرات را چنانكه در جاي خود خواهد آمد اقوام يوناني بر اثر فشاري كه مردم دريايي به اهالي يونان وارد آوردند ، بنا كرده بودند. كوچ كنندگان از سه قوم بودند : ينانها ، اليانها و دريانها. نام يونان به زبان پارسي از نام قوم يكمي آمده است زيرا اهميت آنها در اين دست آورده ها (مستعمرات) بيشتر بود.
    هرودوت اوضاع اين مستعمرات را چنين مي نويسد: ينانهايي كه شهر پانيوم وابسته به آنهاست شهرهاي خود را در جاهايي بنا كرده اند كه از حيث خوبي آب و هوا در هيچ جا مانند ندارد. نه شهرهاي بالا مي توانند با اين شهرها برابري كنند و نه شهرهاي پايين ، نه كرانه هاي خاوري و نه كرانه هاي باختري .
    ينانها به چهار لهجه سخن مي گويند شهر يناني مليطه كه در باختر واقع است پس از ان مي نويت و پري ين است . اين شهرها در كاريه قرار دارند و اهالي آنها به يك زبان سخن مي گويند. شهرهاي يناني واقع در ليديه اينهاست : افس ، كل فن ، ليدوس ، تئوس ، كلازمن ، فوسه. اينها به يك زبان سخن مي گويند ولي زبان آنها همانند زبان شهرهاي ياد شده در بالا نيست. از سه شهر ديگر يناني دو شهر در جزيده سامس و خيوس واقع است و سومي ارتير است كه كه در خشكي بنا شده است. اهالي خيوس و ارتير به يك زبان سخن مي وين دو اهالي سامس به زباني ديگر. اين است چهار لهجه يناني .
    پس از آن هرودوت مي گويد : ينانهاي هم پيمان زماني از ديگر ينانها جدا شده بودند و جدايي آها از اينجا بود كه در آن زمان ملت يوناني به تمامي ناتوان به ديد مي آمد و ينانها در ميان اقوام يوناني از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمي نداشتند. بنابرين چه آتنيها و چه ديگر ينانيها پرهيز داشتند از اينكه خود را يناني بنامند و گمان مي رود كه اكنون هم بيشتر ينانها اين نام را شرم آور مي دانند.
    دوازده شهر همي پيمان يناني برعكس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدي براي خود ساختند كه آن را پانيونيوم ناميدند از ينانهاي ديگر كسي را به آنجا راه نمي دادند و كسي هم جز اهالي ازمير خواهند آن نبود كه در پيمان آنها وارد شود. پانيوم در دماغه ي ميكال قرار دارد اين معبد براي خداي درياها ، پوسيدون هلي كون ، ساخته شده است. در نوروزها ينانها ي شهرهاي هم پيمان در اينجا گرد مي آيند و اين جشن را جشن پانيونيوم مي نامند.
    از گفته هاي هرودت روشن مي شود كه دريانها هم همبستگي با شش شهر درياني داشتند ولي بعدها هالي كارناس را باري اينكه يك ي از اهالي آن بر خلاف عادت قديم رفتار كرد ، از پيمان بيرون كردند. اليانها همبستگي از دوازده شهر داشتند ولي ازمير را ينانها از آنها جدا كردند و يازده شهر ديگر در همبستگي الياني بازماند. زمينها الياني پربارتر از زمينهاي يناني بود ولي از حيث خوبي آب و هوا با شهرهاي يناني برابري نمي كرد.
    از گفته هاي هرودوت چنين برمي آيد كه اين مستعمرات را سه قوم يوناني بنا كدره بودند و بين تمام آنها همراهي و هم پيماني نبود. زيرا هر يك از همبسته هاي كوچك برپا كرده با هم هم چشمي و كشمكش داشتند.
    پس از آن تاريخ نگار نامبرده مي گويد : ينانها و اليانها نماينده اي نزد کوروش فرستاده و درخاست كردند كه کوروش با آنها مانند پادشاه ليد ي رفتار كند يعني به كارهاي دروني آنها دخالت نكند وهمان امتيازات را بشناسد. کوروش پاسخي يكراست به آنها نداده و اين مثل را آورد : « زني به دريا نزديك شده و ديد كه ماهيهاي قشنگي در آب شنا مي كنند. پيش خود گفت : اگر من ني بزنم آشكارا اين ماهيها به خشكي درآيند . بعد نشست و هر چند كه ني زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توري برداشت و به دريا افكند و شمار زيادي از ماهيان به دام افتادند. وقتي كه ماهي ها در تور به بالا و پايين مي جستند ، ني زن حال آنها را ديد و گفت : حالا ديگر بيهوده مي رقصيد! مي بايست وقتي برايتان ني ميزدم مي رقصيديد. »
    هرودوت اين گفته را چنين تعبير مي كند : کوروش خواست با اين مثل آنها بدانند كه موقع را از دست داده اند، چه وقتي كه پيش از به دست آوردن سارد به آنها پيشنهاد همبستگي شده بود و آنها رد كرده بودند. از ميان مستعمرات يوناني ، کوروش فقط با اهالي مليطه قرارداد كرزوس را تازه كرد و و نمايندگان ديگر شهرها را نپذيرفت. نمايندگان به شهرهاي خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانيدند . سپس از تمام شهرهاي يوناني آسياي كوچك نمايندگاني برگزيده شدند كه در پانيونيوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.
    نمايندگان شهرهايي چون كل فن ، افس ، فوسه ، پري ين ، لبدس ، تئوس ، اريتر و ديگران در اينجا گرد آمده بودند . شهر مليطه چون به مقصود خويش رسيده بود در اين گروه شركت نكرد. جزيره ي سامس و خيوس هم شركت نكردند به اين اميد كه کوروش چون نيروي دريايي نيرومندي ندارد كاري با آنها نخواهد داشت. ولي ديگر شهرها با وجود اختلافاتي كه با يكديگر داشتند ، از جهت خطر مشتركي كه احساس مي كردند در اين گردهمآيي حضور يافتند. اليانها گفتند هر چه ينانها بكنند ما هم خواهيم كرد. دريانها از جهت آنكه از شهرهاي كارناس كه درياني بود نماينده اي پذيرفته نشده بود ، از شركت در عمليات خودداري كردند. چون جزاير يوناني هم حاضر نشدند در اين گردهمآيي شركت كنند ، ينانها و االيانها قرار گذاتند نماينده اي به اسپارت گسيل كنند و از آن دولت ياري جويند. با اين هدف پي تر موس نامي از اهاي فوسه كه سخنران و سخندان بود با انبوهي از هدايا به نزد اولياي دولت اسپارت فرستاده شد. ولي اسپارتي ها جواب درستي به وي ندادند و تنها وعده كردند كه گروهي را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبيني كنند. بدين منظور يك كشتس اسپارتي پنجاه پارويي رهسپار فوسيه شد و در آنجا نمايندگان اسپارت ، فردي به نام لاكريناس را برگزيدند و براي مذاكره با کوروش روانه ي سارد كردند. او به شاه گفت : بر حذر باشيد از اينكه مستعمرات يوناني را آزار كنيد ، زيرا اسپارت چنين رفتاري را نخواهد پذيرفت.
    کوروش از يونانيهايي كه در ركاب وي بودند پرسيد : مگر اين لاسدمونيها كيستند و عده شان چقدر است كه اينگونه سخن مي گويند؟ پس از آنكه يونانيها اين مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماينده كرد و گفت : من از مردمي كه در شهرهايشان جاي ويژه اي دارند كه در آنجا گرد هم مي آيند و با سوگند دروغ و نيرنگ يكديگر را فريب مي دهند هراسي ندارم. اگر زنده ماندم چنان كنم كه اين مردم به جاي دخالت در كار ينانيها از كارهاي خودشان سخن بگويند.
    نماينده ي اسپارت پس از شنيدن پاسخ کوروش به كشور خويش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناك ساندريس ، آريستون ) پاسخ کوروش را رسانيد. انها هم پاسخ را به مردم رسانيدند و مسئله ي كمك گرفتن يونانيهاي آسياي صغير از اسپارتيها به همين جا ختم شد.
    هرودوت مي گويد بيم دادن كوروش به همه ي يونانيها بود ، چه هر شهر يوناني ميداني دارد و مردم براي داد و ستد در آنجا گرد مي آيند ولي در پارس چنين ميدانهايي وجود ندارد. نتيجه اي كه تاريخنگار ياد شده مي گيرد درست نيست زيرا مقصود کوروش روش حكومت آنها بوده است . يونانيهايي كه از ملتزمين کوروش بودند او را از روش حكومت اسپارت آگاه كرده و گفتند مردم در جايي ميدان مانند گرد آمده و در كارها سخن مي گويند و هر يك از سخنوران مي خواهند باور خود را به مردم بپذيرانند.
    آشكار است كه كکوروش از روش چنين حكومتي خوشش نيامده و آن پاسخ را داده است . خلاف اين فرض طبيعي نيست. زيرا وقتي كه مي خواهند مردمي را بشناسانند روش حكومت آن را كنار نمي گذارند تا از ميدان داد و ستد سخن بگويند. بنابرين از اين پاسخ نمي توان داوري كرد كه ميدان خريد و فروش در پارس پيدايي نداشته است به عكس چون داد و ستد در آن زمان بيشتر با تبديل جنس به جنس مي شد و مغازه يا حجره براي اينگونه داد وستد تنگ بود ، پس اين ميدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حكومت اسپارتيها بود نه ميدان داد و ستد آنها.
    کوروش در اين هنگام به كارهايي كه در خاور داشت بيش از كارهاي باختر اهميت داد. يك تن از اهالي ليديه به نام پاكتياس را برگزيد و به حكومت اين كشور گماشت . ترتيبات آن را با حوالي كه در زمان آزادي داشت باقي گذاشت و پس از آن با كرزوس راهي ايران شد.
    هرودوت مي گويد دليل برگزيدن يك تن ليديايي به فرمانروايي اين كشور اين بود كه کوروش ترتيب ايران را در ديد آورد ، چون در ايران رسم بر اين بود كه وقتي كشوري را مي گرفتند از خانواده فرمانروايان يا نجباي آن کشور کسي را به فرمانروايي آن بر مي گزيدند. ولي ديري نپاييد که کورش دانست که اين ترتيب سازگار اوضاع آسياي پاييني نيست. توضيح آنکه پاکتياس همين که کورش را دور ديد وعوي آزاد شدن ليديه کرد و چون کورش گنجينه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهي ترتيب داد بعد به سارد شتافته و فرمانرواي ايراني را در ارگ پيرامون گرفت. اين خبر در راه به کورش رسيد و او چنانکه هرودت مي گويد از کرزوس پريد سرانجام اين کار چيست ؟ چنيين به نظر مي آيد که مردم ليدي هم براي خودشان و هم براي من دردسر درست مي کنند. آيا بهتر نيست که ليديها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگين نشو ، ليدها نه از بابت گذشته گناهي دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتياس است که بايد تنبيه شود. از گناه ليديها بگذر و براي اينکه بعدها شورش نکنند نماينده اي به سارد فرست و فرمان بده که ليديها اسلحه برندارند ، در زير ردا قبايي بپوشند و کفشاهي بلند به پا کنند و کودکان خويش را به نواختن آلات موسيقي و بازرگاني وادارند. به زودي خواهي ديد که مردان ليدي زناني خواهند بود و انديشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به اين توصيه هاي رهبري که براي زن کردن مردان کشورش نقشه مي کشيد اهميت نداد. مازارس سردار ايراني براي سرکوب شورش پاکتياس به سارد فرستاده شد. با ورود مازارس به شهر سارد ، پاکتياس شهر را رها کرد و به کوم ( = کيمه ، مستعمره ي يوناني ) گريخت. مازارس به اهالي کوم پيغام داد که بايد پاکتياس را تسليم کنند. اهالي کوم از يک سو نمي خواستند با پارسيان وارد جنگ شوند و از سوي ديگر راضي نبودند کسي را که به آنها پناه آورده است تسليم پارسيان کنند، لذا از پاکتياس خواستند تا از شهر آنها بيرون رود و به مليطه بگريزد. به خواست اهالي کوم ، پاکتياس به مليطه رفت ولي از بخت بد شهري که به آن پناه آورده بود مردمي داشت بازرگان و پرستنده ي پول ! آنها راضي شدند در ازاي دريافت وجهي پاکتياس را تسليم کنند ولي پاکتياس بوسيله ي يک کشتي که از کوم آمده بود به جزيره ي خيوس فرار کرد اما اين پايان بدبياري هاي او نبود. اهالي اين جزيره خواهان ناحيه اي به نام آتارني بودند که در برابر خيوس واقع بود و به مازارس گفتند که اگر آن ناحيه را به ما دهي پاکتياس را به تو مي سپاريم. مازارس چنين کرد و مردم خيوس پاکتياس را آوردند و تحويل سپاهيان پارس دادند. سپس مازارس حکم مرگ پاکتياس را صادر نمود و بدينگونه فرماندار شورشي ليديه مجازات شد.
    در پي اين حادثه ، کورش تصميم گرفت براي دفع خطرات احتمالي مستعمرات يوناني آسياي صغير را نيز تسخير نمايد. لذا مازارس را به مطيع کردن اين مستعمرات گماشت. نخستين شهري که فرو پاشيد پري ين بود. پس از آن دشت مه آندر و کشورهاي ماگنزي نيز سر به فرمان پارسيان فرود آوردند. در اين هنگام مازارس از دنيا رفت و هارپاگ مادي جانشين او شد. هارپاگ بلافاصله شهر فوسه را پيرامون گرفت و به اهالي آن يک اولتيماتوم بيست و چهار ساعته داد که بجنگند يا تسليم شوند. مردم فوسه که دريانوردان زبردستي بودند و کشتي هاي فراواني داشتند ، از اين مهلت يک شبانه روزي سود بردند و شبانه سوار بر کشتي هاي خود شهر را ترک کردند. با پايان يافتن زمان تعيين شده ، سپاهيان پارسي به شهر درآمدند و شهر خالي از سکنه ي فوسه را بدست گرفتند. مردم فوسه سوار بر کشتي هاي خود به جزيره ي خيوس گريختند ولي خيوسي ها آنها را نپذيرفتند و به آنان جا ندادند. سپس فراريان فوسه تصميم گرفتند به کرس کوچ کنند ولي پيش از آن خواستند به شهر خود باز گردند و از پارسيان انتقام بگيرند. با اين هدف به فوسه برگشته و در نزديکي آن شهر شماري از پارسيان را کشتند. بسياري از اهالي فوسه ( تقريبا نيمي از آنها ) با ديدن دوباره ي موطن خود هوس کوچ را از سر پراندند و با استفاده از عفوي که هارپاگ اعلام کرد، در ازاي پذيرفتن فرمانبرداري از پارسيان به خانه هايشان بازگشتند. و اما نيم ديگر مردم فوسه به آلاليا در کرس رفتند و چون به راه زني در درياها پرداختند ، دولت قرتاجنه با آنان نبرد کرد و شمار زيادي از آنان را از پاي درآورد و بازمانده ي آنها از جايي به جاي ديگر رفتند تا به وليا در خليج پوليکاسترو رسيده و در آنجا ساکن شدند.
    پس از آن لشکر پارس آهنگ تسخير تئوس کرد. تئوس يکي از زيباترين شهرهاي ايونيه بود که سه هزار سال پيش از اين بوسيله ي مهاجراني که از بخش پرتانيه ي آتن به آنجا آمده بودند بنا شده بود. اهالي تئوس نيز به سان مردم فوسه رفتار کردند . يعني پيش از رسيدن پارسيان ، شهر را تخليه نموده و به آبدر گريختند و در همانجا ساکن شدند. و اما ساير شهرهاي ايونيه چون دريانها و اُاِليانها راه مردم تئوس و فوسه را نرفتند. آنها با پارسيان پيمان بستند و با پذيرش حکومت آنان در شهر و ديار خود ماندند و به زندگي آرام خود ادامه دادند. از آن پس هارپاگ به جنگ با کاريها ، کيليکها و پداسيها پرداخت و اندک اندک تمام نواحي آسياي صغير به فرمان ايرانيان درآمد.

  5. #5
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    نبرد بابل را از بسياري جهات مي توان مهترين حادثه در دوران زندگي کوروش و حتي در تمامي طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذيري رويايي استحكامات بابل كه تسخير آن در خيال مردمان آن دوران نيز نمي گنجيد و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انساني کوروش كبير با مردم مغلوب آن شهر و يهودياني كه در بند داشتند كه او را شايسته ي عنوان « پايه گذار حقوق بشر » كرده است. به واقع مي توان گفت كه کوروش هرآنچه از مردي و مردمي و از سياست و كياست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهميت اين نبرد بد نيست قبل از توصيف آن کمي با شهر بابل و مردوک – خداي خدايان آن - آشنا گرديم ؛

    شهري که ما آن را به پيروي از يونانيان « بابل » مي ناميم در زبان سومري « کادين گير » و در زبان اکدي « باب ايلاني » ناميده مي شود که اين هر دو به معناي « دروازه ي خدايان » مي باشند. ناگفته پيداست که مردم چنين شهري تا چه اندازه مي بايست به اصول مذهبي و خدايان خود پايبند بوده باشند.

    حمورابی

    هنگامي که حمورابي تکيه بر تخت سلطنت بابل مي زد کشوري به نسبت کوچک را از پدرش ( سين – موبعليت ) به ارث بده بود که تقريباً هشتاد مايل درازا و بيست مايل پهنا داشت وحدود آن از سيپار تا مرد ( از فلوجه تا ديوانيه ي کنوني ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهي هاي به مراتب بزرگتر وقدرتمندتري کشور بابل را پيرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ي " ريم سين " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماري ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشي عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عيلاميان ) بر اشنونه حکم مي راند. پادشاه حمورابي اگر چه همچون پدرانش از همان نخستين روزهاي سلطنت مشتاق گسترش مرزهاي کشورش بود ، ليکن با نظر به قدرت همسايگان مقتدر خويش ، پنج سال درنگ کرد و چون پايه هاي قدرتش را مستحکم يافت از سه سو به کشورهاي همسايه حمله ور گشت ؛ ايسين را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوي جنوب تا اوروک پيش رفت. در اموتبال بين دجله و جبال زاگرس جنگيد و آن ناحيه را متصرف شد و سرانجام در سال يازدهم از سلطنت خود توانست پيکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بيست سال از سلطنت خود را صرف ترميم معابد و تقويت استحکامات شهرهاي تصرف شده کرد . در بيست و نهمين سال از پادشاهي حمورابي ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافي متشکل از عيلاميان ، گوتيان ، سوباريان ( آشوريان ) و اشنونه قرار مي گيرد که با دفاع ارتش حمورابي اين تهاجم ناکام مي ماند. سال بعد حمورابي در تهاجمي شهر لارسا را متصرف مي شود. در سال سي و يکم همان دشمنان قديمي دوباره متحد مي شوند و به سوي بابل لشکر مي کشند. اينبار حمورابي نه تنها تمامي سپاهيان انان را تار و مار مي کند که تا نزديکي مرزهاي سوبارتو تيز پيش روي کرده ، تمامي بين النهرين جنوبي و مرکزي را متصرف مي شود و سرانجام در سال هاي سي و ششم و سي و هشتم از سلطنت خود موفق مي شود به سلطه ي آشور بر بين النهرين شمالي پايان دهد و تمامي مردم بين النهرين را بصورت يک ملت واحد تحت سلطه ي خود در آورد.

    براي اداره ي چنين کشوري که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر مي گرفت ، حمورابي دست به يک سري اصلاحات اداري ، اجتماعي و مذهبي زد و آنها را تحت يک « مجموعه ي قوانين » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانين قديمي تر از پادشاهاني چون « اور – نمو » و « ليپيت – عشتر » ديگر نمي توان حمورابي را « نخستين قانونگزار تاريخ » ناميد ولي هنوز هم مي توان او را به عنوان يک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. براي رفع اختلافات مذهبي و نيز براي مشروعيت بخشيدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابي در اين قانون ، مردوک خداي بابل را که تا آن مان يک خداي درجه سوم بود در راس خدايان ديگر قرار داد و البته با نهايت زيرکي مدعي شد که اين مقامي است که از سوي « آنو » و « انليل » به مردوک تفويض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدايان را تغيير دادند و قصه ي آفرينش را از نو نوشتند تا نقش اصلي را به مردوک واگذارند.

    بختنصر

    پادشاهان پس از حمورابي به علت فساد اخلاقي و مالي خود و درباريانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابي برايشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت ساليان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل ديگر بار عظمت و اقتدار خود را بازيافت و تبديل به بزرگترين و زيباترين شهر آن دوران شد. ولي اين بار چيزي در اين عظمت بود که آنرا از عظمتي که اين کشور در دوران حمورابي داشت متمايز مي ساخت ؛ نام بابل ديگر با نام يک پادشاه قانونگذار و عادل درنياميخته بود ؛ مردم کشورهاي ديگر با شنيدن اين نام ، تصوير يک پادشاه خونخوار ، خشن و بي رحم را در ذهن مجسم مي کردند ، تصويري که براستي شايسته ي بختنصر بود. در همين زمان بود که يهوديان کشور يهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بي کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشليم را آتش زد و مردم آن سرزمين را به اسارت به بابل برد. پادشاه يهودا در مقابل چشمانش ديد که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را مي کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم هاي او را از حدقه درآورد. در همين حال بابليان ، ديوانه وار و مست از بوي خون ، زيباترين اسيران خود را بر مي گزيدند تا زبانشان را از بيخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشايشان را بيرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشليم ديگر وجود نداشت و از ميان يهوديان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقي عمر را در اسارت اهالي بابل سر کنند.

    نبونيد

    باري ، بختنصر با همه ي قدرتش در سال ٥٦١ پيش از ميلاد از دنيا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسيد. او بسيار ضعيف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته اي شورشي که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان مي گرفتند ، از تخت شاهي به زير آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نيز چندان به درازا نکشيد زيرا او بيمار بود و بزودي در گذشت. پس از وي پسرش « لاباسي مردوک » شاه شد. او نيز چند ماهي بيش سلطنت نکرد و فرمانده ي يک گروه شورشي به نام « نبونيد » در سال ۵۵۵ پيش از ميلاد ( يعني تنها پنج سال پيش از آنکه کوروش در ايران به پادشاهي برسد ) بر تخت وي تکيه زد.

    نبونيد در سال ۵۵۴ پيش از ميلاد پس از برگزاري جشن سال نو به شهر صور مي رود تا در آنجا هيرام – پسر ايتوبعل سوم و برادر مربعل - را به عنوان خداي آن شهر مستقر سازد. در سال ۵۵۳ پيش از ميلاد ادومو و تايما را به تصرف در مي آورد. نبونيد با تصرف تايما رؤياي بختنصر را دنبال مي کرد و مي خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شايد به اين خاطر که مي خواست از بابل در برابر حمله ي احتمالي مصريان حمايت کند. به هر روي ، او در سال ۵۴۸ پيش از ميلاد درآنجا اقامت گزيد و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.

    سالها بعد ، آنچه نبونيد را وادار به بازگشت کرد ، شنيدن خبر عزيمت سپاه ايران به سوي بابل بود. با شنيد ن اين خبر ، نبونيد به سرعت به بابل برگشت تا شهر را براي دفاع در برابر هجوم پارسيان مهيا سازد. وضع سوق الجيشي هيچ درخشان نبود. نبونيد چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گريزي بجز از سمت مغرب ، يعني به سوي سوريه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوريه و بجز وعده هاي بي پايه ي دوستي از جانب مصر چيزي عايدش نمي شد. سلطان باستانشناس مذهبي كه به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسيان هخامنشي نگران شده بود و مي دانست كه اين انتقال قدرت موجوديت بابل را تهديد مي كند كوشيد تا همه ي فرماندهان لشكري را با نيروهاي تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگيزه ي جنبش ملي خاصي بشود كه بتواند سدي خلل ناپذير در برابر مهاجم اشغالگر ايجاد كند. ليكن كاهنان كه مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت مي گرفتند از اين كه براي پرداختن به سوداگريهاي بي قاعده و به انگيزه ي كنجكاوي هاي باستانشناسي اندك كفر آميزش از رسيدگي به امور سياسي و كشوري غافل مانده است . آنان در ايفاي وظايف مقدس خود اهانت ديده و جريحه دار شده بودند ، و هيچ در پي اين نبودند كه خشم و كينه ي خود را پنهان بدارند. بدين جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از كامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام كه بيگانه در مرزهاي كشور توده مي شد و كسي نمي توانست در تشخيص مقاصد او ترديدي به خود راه بدهد متصديان مقامات روحاني فكري بجز اين در سر نداشتند كه ولو در صورت لزوم با حمايت دشمن هم که باشد امتيازات خود را براي هميشه حفظ كنند. آنان بي آنكه اندك ترديد يا وسواسي به خود راه بدهند حاضر بودند براي انتقام گرفتن از پادشاهي كه مرتكب گناه دخالت در امور ايشان شده بود به ميهن خويش هم خيانت بكنند.

    عامل ديگر بي نظمي داخلي ناشي از روش خصمانه اي بود كه يهوديان بابل مصممانه در پيش گرفته بودند. وضع يهوديان در بابل براستي سخت و اسف انگيز بود. از آن جا كه بر اثر پيشگويي هاي حزقيل و يرمياي نبي ، مشعر بر اينكه دوران اسارت ايشان به سر خواهد رسيد و عصر نويني همراه با عزت و سعادت براي اسرائيل پيش خواهد آمد ، يهوديان با نذر و نياز تمام خواهان ظهور منجي آزادي بخش موعود بودند ، كسي كه مقدر بود اورشليم را به ايشان باز پس بدهد و براي ايشان کوروش همان منجي آزادي بخش بود. کوروش از جانب خداوند لايزال مأموريت يافته بود كه قوم يهود را از آن زندان زرين بيرون بكشد. حزقيل كه به يك خانواده ي روحاني تعلق داشت و در سير تبعيد اول يهوديان به بابل آورده شده بود مبشر والاي اميدواري ايان بود. او دومين پيشگويي است كه به هر سو ندا در مي دهد کوروش عامل خداوندي نجات همكيشانش خواهد بود. در همه جا شايع مي كند كه کوروش شكست ناپذير است. و اسرائيل روياي جاودانگي خود را دنبال مي كند.« شايد هم ديدن پيشرفتهاي سريع ايرانيان كه در كار مطيع كردن همه ي كشورهاي خاور نزديك و گردآوردن همه ي آنها زير لواي يك امپراتوري وسيع تر و با اداره شدني بهتر از اداره ي همه ي كشورهاي گذشته بود كه به پيغمبر بني اسرائيل الهام بخشيده بود دست خدايي در كار است. »

    بدين گونه حزقيل كه با شور و شوق تمام گناهان اورشليم را برشمره بود ، اكنون با دادن وعده ي بازگشت به وطن به تبعيديان ، آن هم در آتيه اي نزديك ، روحيه ي ايشان را تقويت مي كرد. و بدين گونه پس از اعلام سلطه ي آتي خداوند بر بابلي كه آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقليمي واهي كه در آن روحانيون از قدرتي استبدادي برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ي اسير يهودي را تقويت مي كرد و از او مي خواست كه ويژگيهاي نژادي خود را در محيط بيگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثير تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابليان را به ايشان گوشزد مي كرد.

  6. #6
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ي به دست آمده که به استوانه ي کوروش معروف است. استوانه ي کوروش کبير در خرابه هاي بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ي بريتانيا نگهداري مي شود. اين استوانه را باستانشناسي به نام هرمزد « رسام » در سال ۱۸۷۹ ميلادي پيدا کرده است. بخش بزرگي از اين استوانه اينک از بين رفته است ولي بخشي از آن که سالم مانده است سندي مهم و تاريخي است مبني بر رفتار جوانمردانه ي کوروش کبير با مردم شهر تسخير شده ي بابل و نيز يهودياني که در اسارت آنان بودند. گوينده ي خط هاي آغازين اين نوشته نامعلوم است ولي از خط بيست به بعد را کوروش کبير گفته است. و اينک متن استوانه :



    ۱) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.

    ٢) شاه نواحي جهان.

    ۳) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جاي بزرگي ، ناتواني براي پادشاهي کشورش معين شده بود.

    ۴) نبونيد تنديس هاي کهن خدايان را از ميان برد [ ...... ] و شبيه آنان را به جاي آنان گذاشت.

    ۵) شبيه تنديسي از ( پرستشگاه ) ازاگيلا ساخت [ ...... ] براي « اور» و ديگر شهرها.

    ۶) آيين پرستشي که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستيزه گري مي جست. همچنين با خصمانه ترين روش.

    ۷) قرباني روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانين ناروايي در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک ، شاه خدايان را به کلي به فراموشي سپرد.

    ۸) او همواره به شهر وي بدي مي کرد. هر روز به مردم خود آزار مي رسانيد. با اسارت ، بدون ملايمت همه را به نيستي کشاند.

    ۹) بر اثر دادخواهي آنان « اليل » خدا ( مردوک ) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خداياني که در ميانشان زندگي مي کردند ماوايشان را راه کردند.

    ۱۰) او ( مردوک ) در خشم خويش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنين گفتند : بشود که توجه وي به همه ي مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد.

    ۱۱) مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردي او شد ، او به همه ي سرزمين ها نگريست.

    ۱٢) آنگاه وي جستجوکنان فرمانرواي دادگري يافت ، کسي که آرزو شده ، کسي که وي دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانرواي سراسر جهان ذکر کرد.

    ۱۳) سرزمين « گوتيان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پيش پاي او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وي به دست او ( کوروش ) داده بود.

    ۱۴) با عدل و داد پذيرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتيبان مردم خويش ، کارهاي پارسايانه و قلب شريف او را با شادي نگريست.

    ۱۵) به سوي بابل ، شهر خويش ، فرمان پيش روي داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهي کرد.

    ۱۶) سپاه بي کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردني نبود با سلاح هاي آماده در کنار هم پيش مي رفتند.

    ۱۷) او ( پروردگار) گذاشت تا بي جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازي برهاند. او نبونيد شاه را که وي را ستايش نمي کرد به دست او ( کوروش ) تسليم کرد.

    ۱۸) مردم بابل ، همگي سراسر سرزمين سومر و اکد ، فرمانروايان و حاکمان پيش وي سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهي وي با چهره هاي درخشان به پايش بوسه زدند.

    ۱۹) خداوندگاري ( مردوک ) را که با ياريش مردگان به زندگي بازگشتند ، که همگي را از نياز و رنج به دور داشت به خوبي ستايش کردند و يادش را گرامي داشتند.

    ٢۰) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمين سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ي جهان.

    ٢۱) پسر شاه بزرگ کمبوجيه ، شاه شهر انشان ، نوه ي شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبيره ي شاه بزرگ چيش پيش ، شاه انشان.

    ٢٢) از دودماني که هميشه از شاهي برخوردار بوده است که فرمانروائيش را « بعل » و « نبو » گرامي مي دارند و پادشاهيش را براي خرسندي قلبي شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم

    ٢۳) با خرسندي و شادماني به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهي قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم.

    ٢۴) سپاهيان بي شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ي ديگري پيدا شود.

    ٢۵) من در بابل و همه ي شهرهايش براي سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم [ ...... ] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود.

    ٢۶) من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواري هاي آنان را آسان کردم. مردوک خداي بزرگ از کردار پارسايانه ي من خوشنود گشت.

    ٢۷) بر من ، کوروش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تني من و همچنين بر همه ي سپاهيان من

    ٢۸) او عنايت و برکتش را ارزاني داشت ، ما با شادماني ستايش کرديم ، مقام والاي ( الهي ) او را . همه ي پادشاهان بر تخت نشسته

    ٢۹) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از درياي زيرين تا درياي زبرين شهرهاي مسکون و همه ي پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگي مي کنند.

    ۳۰) باج هاي گران براي من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نينوا ، آشور و نيز شوش

    ۳۱) اکد ، اشنونه ، زميان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمين گوتيوم شهرهاي آن سوي دجله که پرستشگاه هايشان از زمان هاي قديم ساخته شده بود.

    ۳٢) خداياني که در آنها زندگي مي کردند ، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه هاي بزرگ براي ابديت ساختم. من همه ي مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم.

    ۳۳) همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خداي خدايان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که براي خشنودي مردوک خداي بزرگ

    ۳۴) در جايشان در منزلگاهي که شادي در آن هست بر پاي دارند. بشود که همه ي خداياني که من به شهرهايشان بازگردانده ام

    ۳۵) روزانه در پيشگاه « بعل » و « نبو » درازاي زندگي مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند : کوروش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش

    ۳۶) بشود که روزهاي [ ...... ] من همه ي آنها را در جاي با آرامش سکونت دادم.

    ۳۷) [ ...... ] براي قرباني ، اردکان و فربه کبوتران.

    ۳۸) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم.

    ۳۹) [ ...... ] و محل کارش را.

    ۴۰) [ ...... ] بابل.

    ۴۱) [ ...... ] ۴٢) [ ...... ] ۴۳) [ ...... ] ۴۴) [ ...... ] ۴۵) [ ...... ] تا ابديت .

  7. #7
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    در دنياي باستان رسم بر آن بود که چون قومي بر قوم ديگر فائق مي آمدند ، قوم مغلوب ناچار می شدند که به دين مردم پيروز درآيند و از باورهاي مذهبي خود دست بکشند. چه بسيار مردمي که به خاطر سر باز زدن از پذيرش دين بيگانه ، بدست اقوام پيروز تاريخ به خاک افتاده اند و چه بسيار معابدي که توسط فاتحان با خاک يکسان گشته اند. در چنين دنيايي بود که کوروش پرچم آزادي اديان را برافراشت و مردم را ( از ايراني و انيراني و از بت پرست و خورشيد پرست و يکتا پرست ) در انجام فرائض ديني خود آزاد گذاشت و حتي معابدي را که در جريان جنگهاي مختلف آسيب ديده بودند از نو ساخت. بهترين نمونه هاي اين جوانمردي را در جريان تسخير بابل مي بينيم.

    در حالي که مردم بابل خود را براي ديدن صحنه هاي ويران شدن معابدشان به دست سپاهيان پارسي آماده مي کردند ، کوروش در ميان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حيرت زده ي آنان ، مردوک خداي خدايان بابل را به گرمي ستود و فرمان آزادي مذهبي را در سراسر کشور بابل صادر کرد. اين فرمان از جمله شامل يهودياني مي شد که بختنصر همه چيزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله هاي آتش ويران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکي پس از ورود به بابل ، کوروش به يهوديان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگي در اسارت و بندگي به فلسطين بازگردند و درآنجا به بازسازي اورشليم بپردازند. کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبي که در دوره ي بختنصر از معابد اورشليم غارت شده و در معبد هاي بابل باقي مانده است را به يهوديان بازگرداند و او نيز همه ي آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردماني که يهوديان در ميان آنان مي زيستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم براي سفر را برايشان فراهم آورند و آنان نيز چنين کردند. باري ! هزاران يهودي پس از صدور فرمان آزاديشان از جانب کوروش ، به سوي شهر و ديار خود روانه شدند و با کمک ايرانيان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حيات ملي خود را احيا کنند.

    به خاطر اين محبت بزرگ و ستودني ، از کوروش در کتاب هاي مقدس يهوديان به نيکي ياد شده است. اين ستايش چنان است که تورات کوروش کبير را « مسيح خدا » ناميده است. بدين صورت از دير باز کودکان يهودي از همان نخستين روزهاي زندگي خود از طريق کتب مذهبي با اين ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگي و فتوت او را مي ستايند. مسيحيان نيز که به گمان بسياري پايه و شالوده ي دينشان ، تورات يهود است ، کوروش را فراوان احترام مي کنند و مقامي بالاتر از يک پادشاه و يک کشورگشاي بزرگ براي وي قائلند. در قرآن مجيد نيز چناکه به پيوست آمده است از کوروش کبير ( يا همان ذوالقرنين ) به نيکي ياد شده و بدين ترتيب کوروش تنها پادشاهي است که در هر سه کتاب آسماني مورد ستايش پروردگار قرار گرفته است.

  8. #8
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    پیش فرض

    مرگ کوروش نيز چون تولدش به تاريخ تعلق ندارد. هيچ روايت قابل اعتمادي که از چگونگي مرگ کوروش سخن گفته باشد در دست نداريم و ليکن از شواهد چنين پيداست که کوروش در اواخر عمر براي آرام کردن نواحي شرقي کشور که در جريان فتوحاتي که او در مغرب زمين داشت ناآرام شده بودند و هدف تهاجم همسايگان شرقي قرار گرفته بودند به آن مناطق رفته است و شش سال در شرق جنگيده است. بسياري از مورخين ، علت مرگ کوروش را کشته شدنش در جنگي که با قبيله ی ماساژتها ( يا به قولی سکاها ) کرده است دانسته اند. ابراهيم باستاني پاريزي در مقدمه اي که بر ترجمه ي کتاب « ذوالقرنين يا کوروش کبير » نوشته است ، آنچه بر پيکر کوروش پس از مرگ مي گذرد را اينچنين شرح مي دهد :

    سرنوشت جسد کوروش در سرزمين سكاها خود بحثي ديگر دارد. بر اثر حمله ي كمبوجيه به مصر و قتل او در راه مصر ، اوضاع پايتخت پريشان شد تا داريوش روي كار آمد و با شورش هاي داخلي جنگيد و همه ي شهرهاي مهم يعني بابل و همدان و پارس و ولايات شمالي و غربي و مصر را آرام كرد. روايتي بس موثر هست كه پس از بيست سال كه از مرگ کوروش مي گذشت به فرمان داريوش ، جنازه ي کوروش را بدينگونه به پارس نقل كردند.

    شش ساعت قبل از ورود جنازه به شهر پرسپوليس ( تخت جمشيد ) ، داريوش با درباريان تا بيرون شهر به استقبال جنازه رفتند و جنازه را آوردند. نوزاندگان در پيشاپيش مشايعين جنازه ، آهنگهاي غم انگيزي مي نواختند ، پشت سر آنان پيلان و شتران سپاه و سپس سه هزارتن از سربازان بدون سلاح راه مي پيمودند ، در اين جمع سرداران پيري كه در جنگهاي کوروش شركت داشته بودند نيز حركت مي كردند. پشت سر آنان گردونه ي باشكوه سلطنتي کوروش كه داراي چهار مال بند بود و هشت اسب سپيد با دهانه يراق طلا بدان بسته بودند پيش مي آمدند. جسد بر روي اين ردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حركت مي كردند. سرودهاي خاص خورشيد و بهرام مي خواندند و هر چند قدم يك بار مي ايستادند و بخور مي سوزاندند. تابوت طلائي در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهي بر روي تابوت مي درخشيد ، خروسي بر بالاي گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – اين علامت مخصوص و شعار نيروهاي جنگي کوروش بوده است. پس از آن سپهسالار بر گردونه جنگي ( رتهه ) سوار بود و درفش خاص کوروش را در دست داشت. بعد از آن اشيا و اثاثيه ي زرين و نفايس و ذخايري كه مخصوص کوروش بود – يك تاك از زر و مقداري ظروف و جامه هاي زرين – حركت مي دادند.

    همين كه نزديك شهر رسيدند داريوش ايستاد و مشايعين را امر به توقف داد و خود با چهره اي اندوهناك ،‌ آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد ؛ همه ي حاضران خاموش بودند و نفس ها حبس گرديده بود. به فرمان داريوش دروازه هاي قصر شاهي ( تخت جمشيد ) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پيكر کوروش مي گذشتند و تاجهاي گل نثار مي كردند و موبدان سرودهاي مذهبي مي خواندند.

    روز سوم كه اشعه ي زرين آفتاب بر برج و باروهاي كاخ باعظمت هخامنشي تابيد ، با همان تشريفات جنازه را به طرف پاسارگاد – شهري كه مورد علاقه ي خاص کوروش بود - حركت دادند. بسياري از مردم دهات و قبايل پارسي براي شركت در اين مراسم سوگواري بر سر راهها آمده بودند و گل و عود نثار مي كردند.

    در كنار رودخانه ي کوروش ( كر) مرغزاري مصفا و خرم بود. در ميان شاخه هاي درختان سبز و خرم آن بناي چهار گوشي ساخته بودند كه ديوارهاي آن از سنگ بود.

    هنگامي كه پيكر کوروش به خاك مي سپردند ، پيران سالخورده و جوانان دلير ، يكصدا به عزاي سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد ، ولي هنوز چشمها بدان دوخته بود و كسي از فرط اندوه به خود نمي آمد كه از آن جا ديده بردوزد. به اصرار داريوش ، مشايعين پس از اجراي مراسم مذهبي همگي بازگشتند و تنها چند موبد براي اجراي مراسم مذهبي باقي ماندند.

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •