کنار ساحل نشسته بود

به موجهای آبی خیره شده بود
به مرغان آبی حسادت میکرد به امواج هم!
دلش می خواست خود را بسپارد به آبی امواج
دلش جامانده بود جسمش اینجا کنار ساحل روحش کنار یارش آرمیده بود
با خود گفت :ای کاش او هم امده بود
با این فکر رفت به رویا
رویایی شیرین در کنار یار!
روی شنها با پای برهنه میدوید
موهایش را باد پریشان میکرد و ......

ناگهان بوسه گرمی او را بخود اورد
آنقدر شیرین بود که گمان کرد هنوز در رویاست
چشمانش را بست و گفت : آه کاش واقعیت داشت !!!!
صدای گرم و موزون یارش را شنید :عزیزم واقعیته نتونستم دوریتو حتی یک روز تحمل کنم
اما دخترک چشمانش را نمی گشود میترسید چشمانش را باز کند و همه چیز تمام شود میترسید با گشودن چشمانش رویایش خراب شود
یارش به آغوشش کشید! از گرمی تنش فهمید که دیگر رویا نیست!
این گرمای آتشین را فقط در واقعیت میتوانست حس کند حتی رویا قادر نبود چنین گرمایی به تنش ببخشد
چشمانش را گشود و در وجود یارش حل شد