عاشق عشق بود! ولی هیچکس نبود که بخواد دلشو با اون تقسیم کنه . دلش خواست یه قاصدک باشه! در باد بدون هدف بره تا به یه بنبست بدون باد برسه. اونوقت همونجا میمونه تا یکی پیداش بکنه اونو برداره و بگه برام از یارم خبر آوردی؟ بگو برام بگو

نه !قاصدک بودنم بدرد نمیخوره بازم منو برای خودم نمیخوان پس دلش خواست کبوتر باشه بال بزنه و بره تا بلاخره یارشو پیدا کنه.

کبوتر شدو رفت کنار یه پنجره نشست دختری رو دید که از پشت پنجره به بیرون زل زده و منتظره!!!!

محو دخترک شده بود که یه پسربچه شیطون ناگهان گرفتش و با خوشحالی بردش و انداختش توی قفس !!!!!

و ای وای که اون عاشق شده بود عاشق همون ÷سری که انداختش توی قفس!!!!!!!! و توی همون قفس موند و دیگه آرزویی نکرد دیگه نخواست حتی برگرده به خودش چون اون عشق رو میخواست و بهش رسیده بود چه فرقی میکرد توی قفس باشه یا جای دیگه