هو الرئوف
از آغاز دوران غيبت حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) هر از چند گاهي برخي از شيعيان پرهيزگار و باتقوا و عاشقان و دلباختگان، توفيق زيارت جمال
دلرباي يوسف فاطمه را پيدا ميكنند كه مطالعه و بررسي داستانهاي اين تشرفات گذشته از آنكه اثبات كننده بسياري از مسائل مهدويت است، دربردارنده نكات
اخلاقي و تربيتي نيز هست.
1) ماجراي انار در بحرين
در سرزمين بحرين از ديرباز گروهي از شيعيان زندگي ميكردهاند. در قرن هفتم، والي بحرين از نواصب و دشمنان سرسخت شيعه بود. وزيري داشت كه از وي خبيثتر و بغضش به شيعه زيادتر بود. روزي وزير، اناري نزد حاكم آورد كه بر آن نوشته شده بود:
لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله(!!!)
حاكم – هنگامي كه به نوشته به دقت نگريست – پنداشت كه اين خطوط به قلم قدرت الهي، بر انار نگاشته شده و كار بشر نيست. به وزير گفت:اين نشانهاي است روشن و حجتي قوي بر باطل بودن مذهب رافضيان(شيعيان).
وزير پيشنهاد كرد كه والي، علما و شخصيتهاي شيعي را جمع كند و انار را به آنان نشان دهد. اگر از مذهب تشيع دست برداشتند و مذهب اهل تسنن را پذيرفتند، آنان را به حال خويش واگذارد و اگر امتناع كردند و از مذهب خويش دست برنداشتند، آنان را ميان سه امر مخيّر كند:
اول: آن كه جزيه دهند؛ چنان كه نامسلمانان مانند يهود و نصاري جزيه ميدهند؛
دوم: جوابي دهند كه آن دليل را رد كند و نوشته موجود بر انار را پاسخگو باشند؛
سوم: والي،مردان شيعه را بكشد و زنان و فرزندان را به اسارت و اموالشان را به غنيمت بگيرد.
والي شخصيتهاي شيعه را احضار كرد و انار را نشان داد و آنان را ميان سه كار فوق مخير كرد. آنها سه روز از والي مهلت خواستند.
رجال و ريش سفيدان شيعه گرد آمدند و درباره رهايي از اين مشكل با يكديگر مذاكره كردند. پس از مشورت فراوان از افراد صالح، ده مرد را برگزيدند و از آن ده سه تن را انتخاب كردند و قرار گذاشتند كه هر شب يكي از آن سه تن به صحرا رود و به درگاه حضرت مهدي(عليهالسلام) استغاثه كند تا از آن محنت رهايي يابند.
يكي از آنان شب اول بيرون رفت، ولي به ديدار امام مشرف نشد. به همين ترتيب نفر دوم نيز به نتيجه نرسيد.
شب سوم، شيخ محمد بن عيسي دمستاني – كه مردي فاضل و پرهيزگار بود – با پاي و سر برهنه به صحرا رفت و ساعاتي از شب را به گريه و توسل و استغاثه به ساحت مقدس حضرت مهدي(عليهالسلام) گذراند. در ساعات آخر شب حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) حاضر شد و فرمود:
محمد بن عيسي! چرا تو را در اين حالت ميبينم؟ چرا به صحرا آمدهاي؟
مرد از اين كه حاجت خود را جز به امام مهدي(عليهالسلام) بگويد، امتناع ورزيد. امام به وي فرمود:
من صاحب الامرم. حاجت خود را بگو.
محمد بن عيسي عرض كرد: «اگر شما صاحب الامريد، ماجراي مرا ميدانيد و نيازي به شرح و بيان نيست».
امام فرمود:
براي بلايي آمدهاي كه درباره انار و نوشته روي آن بر شما وارد آمده است.
وقتي محمد بن عيسي اين مطلب را شنيد، به سوي امام رفت و عرض كرد:
«آري اي مولاي من! شما ميدانيد كه چه بلايي بر سر ما فرود آمده است و شما امام و پناه ما هستيد و بر رفع ناراحتي ما قدرت داريد.»
امام (عليهالسلام) فرمود:
«وزير ملعون درختي در خانه دار. وقتي درخت بار برداشت، قالبي از گل به شكل انار ساخت. آن را دو نيم كرد و كلمات را در قالب نوشت. آن گاه اناري از درخت را در قالب قرار داد و قالب را بر انار بست و محكم كرد. هنگامي كه انار رشد كرد و بزرگ شد، پوستش به شكل آن نوشته درآمد.
فردا كه پيش والي ميرويد، به وي بگوييد: براي تو پاسخ آوردهايم، ولي پاسخ را در خانه وزير ميگوييم.
وقتي به خانه وي رفتيد، به سمت راستت بنگر؛ اتاقي خواهي ديد به والي بگو: ما پاسخ تو را در آن اطاق خواهيم داد. وزير جلوگيري ميكند، ولي تو بايد بر اين عمل اصرار ورزي و مانع گردي كه وزير پيش از تو داخل اطاقك شود و خود همراه او داخل شوي. وقتي وارد شدي،طاقچهاي خواهي ديد كه كيسه سفيدي در آن است. به سوي كيسه رفته، آن را بردار. قالب گلي را ميبيني كه وزير براي اين حيله ساخته است. قالب را در برابر وزير بگذار و انار را در آن بنه تا معلوم شود كه انار به اندازه قالب است».
سپس حضرت مهدي(عليهالسلام) فرمود:
«اي محمد بن عيسي، به والي بگو ما را معجزه ديگري است و آن اين كه در اين انار جز خاكستر و دود چيزي نيست. اگر ميخواهي، درستي اين خبر را بداني به وزير امر كن آن را بشكند. وقتي وزير ان را بشكند، خاكستر و دود بر چهره و ريش او خواهد نشست».
ملاقات پايان پذيرفت و محمد بن عيسي برگشت در حالي كه شادي و سرور او را فرا گرفته بود. به سوي شيعيان برگشت تا آنان را به حل مشكل بشارت دهد.
صبح شد، شيعيان نزد والي رفتند. محمد بن عيسي هر چه حضرت فرموده بود، انجام داد. پس از رسوا شدن وزير،
والي پرسيد: «چه كسي تو را از حقيقت اين جريان آگاه ساخت؟»
محمد بن عيسي گفت: «امام زمان و حجت خدا بر ما».
والي پرسيد: «امام شما كيست؟»
محمد بن عيسي برايش از ائمه دوازدهگانه(عليهمالسلام) سخن گفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) رسيد.
والي گفت:
«دستت را دراز كن. من شهادت ميدهم كه جز الله خدايي نيست و محمد(صلي الله عليه و آله) بنده و فرستاده او است و خليفه بلافصل وي اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) است. آنگاه به ائمه اطهار(عليهمالسلام) اقرار كرد و به كشتن وزير فرمان داد و از اهل بحرين، پوزش طلبيد.
اين ماجرا نزد اهالي بحرين مشهور است و قبر محمد بن عيسي در بحرين معروف و زيارتگاه مردم است.
بحارالانوار: ج 52، ص 178-180.