میآید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر میآید ها
میآید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر میآید ها
ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/18 در ساعت 16:30
لعنت
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمیکند کسی ...
لعنت به شعر و من!
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود.
بازی
ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است.
ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/18 در ساعت 16:31
من و پروانه
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
و همچنان..
شبنم
به شبنمیمیماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
میلغزد و بر زمین میچکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟
چنین میاندیشم
ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها
وتازه میشود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه پاره پوره ی صورتم.
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!!!!!!
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟
باد ما را با خود برد
باد
پرده ها را آرام تکان میدهد
و ما
بچه های خوش باور
لب ریز از اضطراب و امید!
زوایای نیمه روشن را به هم نشان میدهیم
ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/18 در ساعت 16:31
سیاهخب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامهواسه همینه که از بوق سگ تا دین روزاین کله پوکو میگیرم بالاو از بی سیگاری میزنم زیر آوازو اینقدر میخونمتا این گلوی وا مونده وا بمونه....تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبیکه عمو بارون رو طاقشعشق سیاه خیالی منو ضرب گرفتهشام که نیسخب زحمت خوردنشم ندارمدر عوضچشم من و پوتینای مچاله و پیریه کهرفیق پرسه های بابام بودنبعدشم واسه اینکه قلبم نترکهچشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمهگریه که دیگه عار نیستخواب که دیگه کار نیستتا مجبور بشی از کله سحریا مفت بگی و یا مفت بشنفی وآخر سر اینقدر سر بسرت بذارن کهسر بذاری به خیابوناهی هیدل بده تا پته دلمو واست رو کنممیدونی؟همیشه این دلم به اون دلم میگهدکیتو این دنیای هیشکی به هیشکیاین یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیرهورنه خلاصیخلاص!اگه این نبود ...حالیت میکردم کهکوهها رو چه طوری جابجا میکنناستکانها رو چه جوری می سازنسرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جانمن یاد گرفتمچه جوری شبااز رویاهام یک خدا بسازم و...دعاش کنم کهعظمتتو جلالامشب هم گذشت و کسی ما رو نکشتبعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرمبه صدای فلوت یدی کورهکه هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بورهمنم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببرهتو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونهبشنو.....هی لیلی سیاهاینقدر برام عشوه نیاتو کوچه...تو گذر...
تو سر تا سر این شهر هرجا بری همراتم
سگ و سوتک میدونهکشته عشوه هاتم
حسین پناهی از زبان خودش
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم آن روزها ملیونها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم از هیات گلها گرفته تا مهندسی سگها از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معمای باران ها و ابرها از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولیهای شیرین ساعات بیداریم بودند به سماجت گاوها برای معاش زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدر چین سیر می شدم.گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی ها حواس توقعم را بالا برد توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانی ام بود مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد که به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه عظمتش بد بین شوم و حقظ کردن فرمول مساحت ها اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد هر چه بزرگتر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار داد های اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم.
این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند تلاش می کنم با کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه هم نوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای گذران سالم و ساده خود را در بحرانهای دروغ و دزدی دیوانه کنیم. چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بد بینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند.
ما در هیات پروانه هستی با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سر انجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نا مربوط را زیر و رو می کنیم به نظر می رسد انسان آسانسور چی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد البته به نظر می رسد تا نظر شما چه باشد؟؟؟؟؟
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
«حسین پناهی»
واقعا ديد خاصي به زندگي و دنيايه اطرافش داشت
روحش شاد
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
حسين پناهي
با اون دو تا چشم سیات چی دیدی که این دنیا رو ول نمی کنی
حالا تا می تونی دنبال جیر جیرکا بدو
هی بال شاپرکو بکش که کجا میری
دنبال معنای سکوت باش
هی سرتو بکن تو زمین و به دونه بگو اون پایین چه خبر ؟؟؟
بابا چی می خوای دیگه
معنای سکوت
مهمان بی دردسر مردگان
نژاد آرمادیلوی وجودت .....
رها کن دنیای بی دینی را حسین
که کفرش تویی و کافرش من ...