انـدوه چـشـمـهـای سـیـاهــش را، پـاشـیـد سـمـت فـاصـله‌هـا آهو
ای کــاش با خـودش برسـاند بـاد، ایـن قصه را به گوش خدا، آهو
در دام مانده، راه مـفـری نـیـسـت، صـیـاد هـم کـه رحـم نـدارد هـیـچ
تـنـهـا تو مانـده‌ای و بـرآورده اسـت، تا آسمان دو دست دعا آهو
نـاگـاه دیـگ رحـمـت حـق جـوشـیـد، نـوری وزیـد و مـاه نـمـایـان شــد
خـوشـحـال باش و غـصـه نخور انگار! مردی شنید رنج تو را آهو!
تـا او رسـیـد، خــانـه غـم لـرزیــد، آرامــشــی غـریـــب فـراهـم شـد
از هم گسست بند اسارت ها، دیگر شده است شاد و رها آهو

«بر مـن ببـخش صـید خـودت را مرد، من جای او اسیر تو خواهم ماند»








صـیـاد مانـد و حیرت یک پرسش، با خود هزار مرتبه گفت: آه ـ او

آخر چـگـونـه ضـامـن آهـو شد؟ صیـدی کـه رفـتـه بـود چـرا بـرگشـت؟
یعنی میان این دو چه پیوندی است؟ این نسبت میان رضا ـ آهو؟
این چرخ چرخه ای است که می‌چرخد، تا آخر زمین و زمان باقی است
در هـر کجای خاک غریبی هست ـ فریاد می‌زند که رضا، «یاهو