ورق می زنم خاطــرات خاک گـــرفته را

غبارش،احساسم را به ســـرفه می اندازد
آری! دیریست که در این شهر باران نمی بارد
با هـــــر بازدمی، طــوفان به پا می شود
و در این وانفسا
ذرات خاک در هوای مه آلود این غربتکده
مجال تاخت و تاز می یابند..!
و من... دچار خفقان می شوم
و همچنان با صدایی رساتر، سکوت می کنم...