-
کاربر سایت
نامه شاملو در باره "زخم قلب آمان جان"
من ترکمنها را بیش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمی دانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندگی کرده ام.
در یکی از نشریات دهه 1360 نامه ای از احمد شاملو وجود دارد که شرحی است بر عشق او به ترکمن ها . نام این نشریه "جُنگ باران" است. در شماره مهرماه سال 1364 این نشریه نامه ای از احمد شاملو خطاب به یکی از نویسندگان همین نشریه چاپ شده است. ای نامه شرح زیبا و دقیق یکی از زیباترین شعرهای شاملوست. و ای کاش، شاعران از کف رفته ما، اگر شرحی هم مایل نبودند در باره برجسته ترین شعرهایشان بنویسند، تاریخ و انگیزه آن شعر را می نوشتند.
شاملو در این نامه می نویسد که عاشق ترکمن هاست و شعر "از زخم قلب آمان جان" محبوب ترین شعر اوست، و البته شعری سخت. البته با شرح و وصفی که شاملو درباره این شعر می نویسد، آن را تبدیل به خونی می کند رقیق و جاری در رگ های احساس و عاطفه!
شاملو پس از کودتای 28 مرداد، رفت در پناه ترکمن ها و دورانی را در پناه آنها زندگی کرد و این دوران تاثیر شگرفی بر شعر او گذاشت. "رخم قلب امان جان" به گفته خود شاملو، زیباترین شعر او از این دوران است.
نامه شاملو را همراه با شعر "از زخم قلب آمان جان" عینا برایتان در زیر می آورم و البته در پایان نیز شعر با صدای خود شاملو می توانید بشنوید :
آقای عزیز!
بدون هیچ مقدمهای به شما بگویم که نامه تان مرا بیاندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامه ی شما علل بسیار دارد و آخرین آن عطف توجهی است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده اید ... هیچ میدانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست میدارم؟ و هیچ میدانید که این شعر عملاً قسمتی از زندگی من است؟
من ترکمنها را بیش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمی دانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندگی کرده ام.
از بندر شاه تا اترک. شبهای بسیار در آلاچیقهای شما خفته ام و روزهای دراز در اوبهها میان سگها، کلاههای پوستی، نگاههای متجسس بدبین، دشتهای پر همهمه ی سرسبز وبیانتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارابه و اسبهای مغرور گردنکش به سر برده ام.
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمی دانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، این عمل برای من در حکم تجدید خاطرهای است.)
شهر، کثیف وبیحصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عمیقند و اسرار آمیز و خاموش... آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
و دیگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان» در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی کشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمی کند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بیانجام، در آن دشتبیکرانه به امید چیستند؟ آیا اصلاً امیدی دارند؟ نه ! دشت، بیکران و امید آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خویش، آرزویبیکران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد، بیکرانه مینماید.
خیال آنان پی آلاچیق نوتری میگردد. اما همراه این خیال زندگی آنان در آلاچیقهائی میگذرد که صد سال از عمر هر یک گذشته است...
آنان به جوانههای کوچکی میمانند که زیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همه تمنّاها و توقعات بیدار میشود. به سان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آنهاست:
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد.
در دنیا هیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است که از دور منظره ی شامگاهی اوبهای را تماشا کنم.
آتشهایی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق برافروخته میشود؛ ستون باریک شعلههایی که از این آتشها برخاسته، به طاقی از دود که آسمان او به را فرا گرفته است میپیوندد ... گویی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آنها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند.
عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند.
در سرزمین شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
در سرزمین شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند.
آنان دختران تمام روزبیخستگی دویدنند.
آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنجبیحقی خویش خزیدنند.
اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فوارهای است؛ اما این فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص در میآید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنتهای خویش، به شکرانه ی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش میرقصند، دختران ترکمن به شکرانه ی کدامین آبی که بر آتش کامشان فرو ریخته شده است؛ فوارههای بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تا این جا، سخن یک سر، برسر غرایز سرکوب شده بود ... امابیهوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاهها کدر کند. حقیقت از این جاست که آغاز میشود:
زندگی دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست...
آمان جان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد، دختر ترکمن از زره جامه ی خویش بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوان فواره یی اش را در رقص شکرانه ی کامکاری برافرازد...
پرسش من این است:
دختران دشت! از زخم گلوله یی که سینه ی آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟
آیا از میان شما کدام یک محبوبه ی او بود؟
پستان کدام یک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟
لبهای کدام یک از شما عطر بوسهای پنهانی را در کام او فروریخت؟
و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
در دل آن شبهایی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف میماند و همه به کنج آلاچیق خویش میخزند، آیا هیچ یک از شما دختران دشت، به یاد مردی که در راه شما مرد، در بستر خود- در آن بستر خشن و نومید و دل تنگ، در آن بستری که از اندیشههای اسرار آمیز و درد ناک سرشار است- بیدار میمانید؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که خواب به چشمانتان نیاید؟ ایا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و اتشی که در برابرتان- در اجاق میان آلاچیق روشن است- در چشمهایتان منعکس شود؟
بین شما کدام یک
صیقل میدهید
سلاح آمان جان را
برای
روز
انتقام
شعر اندکی پیچیده است. تصدیق میکنم ولی ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید.
شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در "قره تپه" و "امچلی" و "قره قاشلی" کمباین و تراکتور میرانده ام... از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهای وسیع و کلاه پوستی و آلاچیقهای ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم.
حاشیه ای بر نامه بالا و درباره شعر "از زخم قلب آبان جان". باز هم از شاملو:
آبائی دبیر ترکمنی بود که نیمههای دهه 20 در گرگان به ضرب گلوله کشته شد...
شبی دیرگاه (در یکی از آلاچیقهای ترکمنی) احساس کردم هنوز زیر پلکهای فرو بسته خود بیدارم. کوشیدم به خواب بروم نتوانستم.
و سرانجام چشمهایم را گشودم. در انعکاس زرد و سرخ نیمسوز اجاق و یا شاید فانوسی که به احترام مهمانان در حاشیه وسیع اجاق روشن نهاده بودند، روبروی خود، در آنسوی تشچال، چهره گرد دخترک صاحب خانه را دیدم که در اندیشهای دور و دراز بیدار مانده چشمش به زبانههای کوتاه آتش ره کشیده بود.
غمی که در آن چشمهای مورب دیدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبائی به میان آمده بود. از دخترک پرسیده بودم میشناختیش؟ جوابی نداده بود. وقتی در آن دیرگاه بیدار دیدمش با خود گفتم : به آبائی فکر میکند!
بیرون آهنگ یکنواخت باران بود و لائیدن سگی تنها در دوردست. شعر را هفتهای بعد نوشتم. (مجموعه اشعار، مجلد اول، چاپ بامداد، آلمان، ص 599-598 )
احمد شاملو
از زخم قلب آمانجان
دختران دشت!
دختران انتظار
دختران امید تنگ
در دشت بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خلقهای تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیقهایی که صد سال!-
از زره جامهتان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کردخواهد...
دختران رود گلآلود!
دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!
دختران عشقهای دور
روز سکوت و کار
شبهای خستهگی!
دختران روز
بیخستهگی دویدن،
شب
سرشکستهگی!-
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق-
در رقص راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوان فوارهییتان را
خواهیدبرفراشت؟
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطر لغات شاعر را تاریکمیکنند.
دختران رفتوآمد
در دشت مهزده!
دختران شرم
شبنم
افتادهگی
رمه!-
از زخم قلب آمانجان
در سینهی کدام شما خون چکیدهاست؟
پستانتان، کدام شما
گلداده در بهار بلوغاش؟
لبهایتان کدام شما
لبهایتان کدام
- بگویید!-
- در کام او شکفته، نهان، عطر بوسهیی؟
-
شبهای تار نمنم باران-که نیست کار-
- اکنون کدامیک ز شما
- بیدارمیمانید
- در بستر خشونت نومیدی
- در بستر فشردهی دلتنگی
- در بستر تفکر پردرد رازتان
- تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-
- بدرخشاند
- تا دیرگاه، شعلهی آتش را
- در چشم بازتان؟
- بین شما کدام
- -بگویید!-
- بین شما کدام
- صیقلمیدهید
- سلاح آمانجان را
- برای
- روز
- انتقام؟
۱۳۳۰، ترکمن صحرا، اوبهی سفلا
-
2 کاربر از پست مفید Pari * سپاس کرده اند .
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن