ندیدی چشم غمگین و تر من
تو رفتی و نشد این باور من
به پایت می نشینم تا بیفتد
دوباره سایه ی تو بر سر من
.
.
ارباب شده ، گرفته یک برده دلم
عمریست کشیده دور من نرده دلم
چندیست که فکر میکنم حتی عشق
چیزیست که از خودش در آورده دلم
.
.
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
.
.
نداند کسى جز من و روز و شب
که بر من چه روز و چه شبها گذشت
چه حاصل ز دیروز و امروز من ؟
که این هر دو در فکر فردا گذشت
.
.
تو گفتی با منی ؛ من تار و تو پود
ولی در با تو بودن دل نیاسود
دلم ، بغضم ، غرورم را شکستی
ببینم ! این کجایش عاشقی بود ؟
.
.
دلگیرم از تمام خودم ، از زمان ، زمین
از تو همیشه مثل خودم با دلم عجین
این روزهای بی غزل این روزهای تلخ
می خواستم کنار تو باشم فقط همین !
.
.
لبریز غزل بیا همی آهسته
چون آیه بخوان مرا کمی آهسته
آهسته مرا رها بکن از سر عشق
تا در تو رها شوم دمی آهسته
.
.
وای بر من تو همانی که امیدم بودی ؟
تو همان چشم سیه دلبر افسونگر من ؟
هرچه کوشم مگر این حادثه باور نکنم
میدود یاد خطاهای تو در باور من
.
.
ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻼﻃﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﺧﯿﺰﺵ ﻣﻮﺟﻬﺎ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭﺩ