صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: ♥ آدم و حوا و سیب عشق ♥ (قصه حضرت ادم وحوا)

  1. #11
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض








    ♥ قصه آدم !




    باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند. خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱
    در دلش نجوایی بود:

    خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
    هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟
    خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
    برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …
    آه! خدایا از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟ آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.

    خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
    یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
    ناگهان صدایی آشنا گفت:
    می بینم و تنها خریدارش من هستم. آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟ خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است. آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.
    خداوند فرمود:
    اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…
    آدم گفت:
    خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.

    خداوند فرمود:

    آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…
    آدم دستپاچه شد.
    مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
    خداوند فرمود:
    تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
    خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد.
    آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد. موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟ خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
    من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
    برو آدم!
    اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی…
    برو آدم… برو...






  2. #12
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    بهشت شما کجاست؟ !










    راستی بهشت آدمها کجاست؟
    این سوال را اگر از ما بپرسید خواهیم گفت: بهشت در چند قدمی شماست.
    مگر نه اینکه در بهشت دروغ روا نیست؛ مگر نه اینکه در بهشت تعدّی و جور نیست؛ مگرنه اینکه در بهشت حرف اول و آخر را عشق به خدا می زند و بس؛ و مگر نه اینکه...
    در همین دنیا عده ای هستند که حتی برای یک بار هم حاضر نیستند ولو به شوخی و گزاف، لب به دروغ باز کنند، یا اینکه سر سوزنی به کسی ستم ورزند؛ عده ای که جز برای رضایت خدا قدم بر نمی دارند و جز برای خدا سخن نمی گویند.
    می نشینند برای رضایت خدا؛ برمی خیزند برای رضایت خدا؛ دوست می دارند برای رضایت خدا؛ دشمن می دارند برای رضایت خدا ...
    مگر بهشت معهود چیزی جز رضایت محبوب و لذتی جز انس و تقرب با معشوق است.
    پس چرا ما آدمها نقد را رها کردیم و دل در گرو نسیه دادیم.
    آری در اینجا هم می توان بهشتی ساخت دنیایی و دنیایی ساخت بهشتی.
    می توان در دار دنیا به دیدار دلدار امید داشت و دنیا را روزنه ای به سوی بهشت انگاشت.
    پس در دنیا باشید ولی با دنیا نباشید؛ در دنیا زندگی کنید و لی از دنیا بگذرید تا به بهشت درآیید.



    (لطفا ادامه ماجرای آدمها و بهشتشان را ازاینجا بشنوید)


    ویرایش توسط !ALIPOUR! : 2013/12/16 در ساعت 21:20

  3. #13
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض




    ♥ آدم و حوا !







    یک دختر زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم.


    آدم نگاه می کرد و انگار در اعماق وجودش چیزی می شکفت که نمی دانست چیست. شاید مثل حسی که جوانه کوچکی زمان سر در آوردن از خاک دارد. اما حس آن جوانه را تا به حال چه کسی دیده و چه کسی حس کرده است به جز خود آن جوانه؟... حس آدم هم از همین نوع بود.

    دختری زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم.

    در یک باغ پر از گل و درخت و نور... گل های باغ همگی سفید و سرخ بودند و ساقه های سبزشان از جوی ها سیراب می شد. دخترک گل ها را یک به یک کنار می زد و نزدیک می شد. گاهی پیچکی را دور می زد و گاهی با دستش شاخه درخت اناری را به کنار می راند. موهایش را از پشت بافته بود. به سوی آدممی آمد. قدم به قدم... آدم نگاه می کرد. دختر پاهای برهنه اش را با دقت روی خاک باغ می گذاشت. عاقبت رسید به آدم. به فاصله یک جوی آب کوچک از آدم ایستاد. آدم به چشم های خاکستری حوا نگاه کرد و حوا به چشم های مشکی آدم... لبخند زد. آدم دستش را دراز کرد. حوا دست آدم را گرفت و از روی جوی پرید. لحظه ای بعد دختر در آغوش آدم بود. حوا بدن آدم را بویید. آدم نخستین بوسه بشری را خلق کرد...







  4. #14
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    از دور دست می آیی... می نشینی کنار من. اینجا دامنه کوه زیباییست. بهار فرش سبز رنگی زیر پایمان انداخته است. بقچه را باز کن تا چیزی بخوریم. چه هوایی است... خدای من. نان و پنیر و سبزی معطر کوهی... می خندی... چه زیبا می خندی!

    ***







    تو معنی زندگی می دهی. حوا یعنی زندگی... زنده... در کنار آدم.

    دوستت دارم حوا. بیا در باغ گشتی بزنیم...


    آدم دست حوا را گرفت. در باغ دویدند. روی زمین دراز کشیدند. حرف زدند، خندیدند. شنا کردند... سراسر باغ مملو از نوری بود که گرمابخش عشق آدم و حوا بود.

    حوا نشست روی زمین. دست آدم را هم گرفت و با خود نشاند. دستش را به میان موهای آدم برد. موها را نوازش کرد. آدم دستش را به سمت گردن حوا برد. نوازش کرد. موهای دختر را عقب زد. عاقبت سرش را جلو برد و پیشانی حوا را بوسید...


    صبح، در میان باغ بهشتی، نوری تلالو می کرد که برگ درختان از بازتاب آن می درخشید. برگ درخت زیتون به رنگی و برگ درخت انگور به رنگ دیگر. گندم ها طلایی رنگ می شد. از همه زیبا تر اما برگ درختان سیب بود و میوه های سرخ رنگ آن. سبز ِ سبز، سرخ ِ سرخ. درخشان و دلفریب...

    موسیقی باغ بهشتی همیشه در اوج بود. پیانو در گوشه باغ قرار داشت. آنجایی که حد فاصل مزرعه کوچک گندم و باغ انار بود. کنار جوی آب...

    فرشته ای پشت پیانو نشسته است و می نوازد. آهنگی آرام و ساده و دلنشین. فرشتگان کُر می خوانند... صدایشان در باغ بهشتی طنین افکن است.

    آدم و حوا کنار جوی آب نشسته اند. زن در چشمهای مردش نگاه می کند. آدم لبخند می زند. نگاه حوا به میان باغ می گردد. روی درختان و میوه ها می چرخد و روی درخت سیب می ایستد. آدم هم نگاه می کند. سیب... ولی دست زدن به آن درخت ممنوع است! آدم با ناباوری به صورت حوا نگاه می کند. چشمان حوا ملتمسانه نگاه می کند. آدم سری تکان می دهد و با اخم سرش را به سمت دیگری برمی گرداند. صدای نواختن پیانو هنوز در باغ به گوش می رسد. گروه فرشتگان همچنان کُر می خوانند. با صدایی غمگین...

    غروب می شود...

    نور باغ بهشتی کمرنگ شده است. آدم از کنار سبزه ها می گذرد و روی تخته سنگی می نشیند. کمی آن سو تر رهبر ارکستر ایستاده است و نوازندگان را رهبری می کند. صدای موسیقی این بار کمی سنگین است. فرشته ای با صدای آلتو مشغول خواندن است. آدم فکر می کند... رهبر ارکستر در اوج ضرب دادن دستانش را به شدت تکان می دهد. بعضی مواقع چشمش را می بندد و لطافت موسیقی را به نوازندگان منتقل می کند. گاهی اوقات چشمانش گشاد می شود و دستش را با حرارت تکان می دهد. نوازندگان زهی هماهنگ با هم آرشه می کشند. موسیقی کمی حالت سکون به خود می گیرد... فقط صدای ویلن سِل به گوش می رسد ... آن هم خیلی آرام...






  5. #15
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    حوا در آنسوی باغ است. مردمک چشم هایآدم. او را می بیند... حوا نزدیک درخت سیب می شود ... باز هم موسیقی به اوج می رود... صدای خوانندگان کُر دوباره حجم می گیرد. رهبر ارکستر با شدت دستش را تکان می دهد و به عقب و جلو خم می شود... فرشتگان با صلابت می نوازند... آدم وحشت زده نگاه می کند... دهانش باز مانده است... خشکش زده... دست حوا به سمت سیب سرخ رنگ دراز می شود... سیب را لمس می کند... سیب را از درخت می کند... موسیقی در اوج به ناگاه پایان می پذیرد... در باغ بهشتی دیگر از نور و موسیقی خبری نیست... غروب تلخ رنگی است...

    صدای اذان می آید...
    الله اکبر...
    الله اکبر


    نگاه آدم و حوا گره می خورد. بر چهره ها غم سنگینی می کند. زن از میان باغ به سوی مردش بر می گردد. زیبایی ها کم کم از میان باغ رخت بر می بندند. باغ تاریک تر و تاریک تر می شود. حوا سیب را به زمین می اندازد. میان پاهای برهنه اش. دستش را دور کمر آدم حلقه می کند و می گرید... آدم رویش را بر می گرداند.




    باغ بهشتی تاریک تاریک شد.
    بشر پا به نخستین شب زندگی خویش گذاشت.
    شبی تاریک ِ تاریک ِ تاریک... و با سیبی سرخ رنگ به بهای از دست دادن باغ بهشتی...





    ویرایش توسط !ALIPOUR! : 2013/12/16 در ساعت 21:38

  6. #16
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض


    خوش به حال آدم و فرشته اش!



    این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
    خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
    یه پوست نازک بود رو دلش .
    یه روز آدم عاشق دریا شد .
    اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
    پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
    موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
    خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
    آدم دوباره آدم شد .
    ولی امان از دست این آدم .
    دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
    دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
    باز نه دلی موند و نه آدمی .
    خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
    یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
    ولی مگه این آدم , آدم می شد .
    این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
    همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
    دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
    نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
    آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
    خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .
    آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
    چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
    دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
    و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
    بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
    روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
    آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
    تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
    اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
    ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
    خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
    یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
    دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
    انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .









  7. #17
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
    .......
    خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
    دلش واسه آدم سوخت .
    استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
    یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
    چرخید و چرخید .
    آسمون رعد زد و برق زد
    دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
    همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
    با چشای سیاه مثه شب آسمون
    با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل

    اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .
    آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
    هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
    فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
    همون قد که عاشقآسمون و دریا و جنگل شده بود .
    نه … خیلی بیشتر .
    پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
    دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
    خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
    ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
    باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
    تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
    دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
    سینشو چسبوند به سینه آدم .
    خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
    آدم فرشته رو بغل کرد .
    دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
    فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
    آدم با چشاش می خندید .
    فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .
    آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
    اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
    خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .







  8. #18
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض


    نجوای آدم!




    الان آدم(مرد)خلق شده و در بهشت رها شده و اين نوشته ها
    نجواي دروني آدم (مرد)
    و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي به سر بردن در بهشت است:


    چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و
    چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت بودن!
    در بهار، هر نسيمي كه خودرا بر چهره ات مي زند
    باد تنهائي را در سرت بيدار مي كند.
    هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است.
    بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس مي كنيم كه
    در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم.
    بودنمان انتظار يك "بيت" شدن!

    در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي را با ديگري مي بينيم...


    اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي يي رنجزا است،
    نيمه تمام است كه تنها بودن
    بودني به نيمهاست و من براي نخستين بار و براي آخرين بار
    در هستي ام رنج " تنهائي" را احساس كردم.
    "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود.
    تنها ديدن، تنها آشاميدن و تنها...،برزخي زيستن است.


    با دردها، زشتي ها و نا كامي ها آسوده تر مي توان "تنها" ماند.
    در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.
    تقيه درد، زيباترين ايمان است.
    رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به ياري نخوانيم،
    براي اوكاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند.

    اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟
    سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...
    چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟

    چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتيكه در آن او نيست.
    تنهائي، آزاري طاقت فرسا است.

    " پروردگار مهربان من، ازدوزخي، اين بهشت رهائي ام بخش!
    در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزایی و هر چشم اندازي سكوت گنگ
    و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي .

    در هراس دم مي زنم، در بي قراري زندگي مي كنم.
    و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است.
    " بودن من" بي مخاطب مانده است.

    من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.
    " توقلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي !
    كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"







  9. #19
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض


    تمام شد


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •