چقدر از خاطره روزهای تنهایی و نشستنش کنار آبشار بهشت فرار میکرد. روزهایی که زانوهایش را بغل میکرد و ترانه ای در ذهنش مدام تکرار میشد. ترانه ای که پایان هر بیتش تکرار حوا بود وبلاخره روزی که حوا از پشت درختی خرامان خرامان بیرون آمد و در نهر شیر تن سپیدش را به رخ خلوت بهشت کشید نفس های آدم از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری در سینه حبس شد..ادم فقط حوا را دید و ندید شیطان در گوشه ای دستانش را در جیبش فرو برده و تکیه بر درخت با چشمهای ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت خیره خیره نگاه میکرد.
کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت گل های بهشت را پر پر میکرد تا پای حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش میکردند و امروز حلقه سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از این فرشته که شیطان صدایش میکردند هیچ وقت خوشش نمی آید .چیزی ته دلش فرو میریخت هر بار شیطان ارام از کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی میزد و نه چهره اش چیزی برای گفتن داشت و آدم بدش می آمد وقتی حوا با چشم هایش تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و با افسونگری رو به آدم میگفت از غرورش خوشم می اید آدم...از این غرور خوشم می اید... چیزی ته دل آدم فرو میریخت و دست های حوا را میکشید و میردش به سمتی دیگر و حوا هنوز رو به عقب به شیطان که دست هایش را در جیب کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...
قلب حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای در آن اطراف به حضور مرموزش در پشت درخت پی ببرد.برگهای دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در جای خود محکم کرد و گفت پس چرا نمیاید؟ چقدر دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر همانطور کودکانه و به رویای آغوش او بخوابد و این فرشته های مزاحم با نگاه های پر سوالشان کمی دست از سر او بردارند...آه صدای قدم هایش را میشنوم..طوری راه میرود انگار هیچ چیز در این بهشت برای او جای سوال ندارد...چقدر عاشق دست هایش هستم وقتی در جیب هایش ارام میگیرند و نگاه سردش.