نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: آرامش سنگ یا برگ!(شعر)

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    Icon2008 آرامش سنگ یا برگ!(شعر)

    مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا میگذشت.او را دید متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب میسپارد و با آن میرود. سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.


    مرد سالخورده گفت:این سنگ را هم دیدی به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد اما امواج را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟ مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت:اما برگ که آرام نیست.او باهر افت و خیز نهر بالا و پایین میرود و حال معلوم نیست کجاست؟اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست نده.در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش. مرد جوان که آرام شده بود، نفس عمیقی کشید و از جابرخاست و از مرد سالخورده پرسید شما اگر جای من بودید.آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟پیرمرد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام را با اطمینان به خالق رودخانه هستی سپرده ام و چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت وخیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم.من آرامش برگ را میپسندم. ولی میدانم خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم برگ را توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.
    تو اگر لب تر کنی
    دیر یا زود
    بارانی ام را می پوشم
    و به دیدن باران های تمام روزهای هفته از سال نیامده می روم
    به خاطر تو ، مخاطب
    دیر یا زود
    آسمان را جواب می کنم ، دریا راخراب
    تو فقط لب تر کن
    آه ، چه قدر خوبم من در این ساعت خوابیده
    چه قدر خوبم
    وقتی که می گویی
    مراقب دختری که ته ایینه ات شاعر می شود باش
    چه قدر خوبم
    وقتی که هر چند بی بروز ، بی واژه ، بی اتفاق
    اما هستی
    سبز و ساده و آرام
    می نشینی و از خورشید عریان دوشنبه ها حرف می زنی
    که ترس از سفر کبودش می کند
    و از هلال ماهی
    که در ایینه ام کاشته ام
    و ناشنیده می دانی
    هر سال زمستان پر از عطر بابونه می شود
    نگاهم می کنی
    دهانم طعم آبی می گیرد
    نگاهم می کنی
    آسمان بنفش می شود
    بنفشه می بارد
    دریا طعم نارنج می گیرد
    نارنجی می شود
    نگاهم می کنی
    ساعت بیدار می شود
    عقربه ها راه می افتند
    به هشتاد می رسند
    نگاه تو روی نت سی قفل می کند
    نگاه من کلید سل می شود
    قفل را باز می کند
    آه ، چه قدر خوبم
    وقتی که بی بروز ، بی واژه ، بی اتفاق
    اما هستی




  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/12/25
    محل سکونت
    به قول سهراب : هر كحا باشم آسمان مال من است
    نوشته ها
    334

    پیش فرض




    زندگي با همه وسعت خويش

    محفل ساكت غم خوردن نيست

    حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست

    اضطراب و هوس ديدن و ناديدن نيست

    زندگي خوردن و خوابيدن نيست

    زندگي جنبش جاري شدن است

    زندگي کوشش و راهي شدن است

    از تماشاگه آغاز حيات

    تا به جايي كه خدا مي داند.

    زندگي چون گل سرخي است

    پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،

    يادمان باشد اگر گل چيديم،

    عطر و برگ و گل و خار،

    همه همسايه ديوار به ديوار همند





    الهام عارف پور

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •