نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: روز رستاخیز

  1. #1

    Smile روز رستاخیز

    سلام دوستان عزیز، این یه داستان خیلی جذابه البته یکم طولانیه،
    باید یکم صبر داشته باشین.
    من که خوشم اومد، امیدوارم که شمام خوشتون بیاد




    فصـل صفـر
    یوتندرف،سوئیس

    یکشنبه چهاردهم اکتبر،ساعت 15:50

    شاهدان در کنار مزرعه ای ایستاده و در سکوتی وحشتبار چشم به حادثه دوخته و آن قدر ترسیده بودند که یارای سخن گفتن نداشتند. منظره ای که در برابر دیدگانشان قرار داشت ، چیز بسیار شگفت انگیزی بود. همچون کابوسی بود از ادوار ما قبل تاریخ ، که گویی از ژرفای ضمیر ناخودآگاه انسانهای نخستین بر آمده بود.
    هریک از کسانی که این منظره را دیدند، عکس العمل خاصی از خود نشان دادند. یک نفر از هوش رفت و دیگری استفراغ کرد . زنی بی آن که بتواند خود را کنترل کند می لرزید . یکی دیگر احساس می کرد که د چار حمله قلبی شده است . کشیش پیری ، تسبیح خود را در مشت فشرد وبر سینه اش صلیبی رسم کرد و زیر لب گفت :"ای پدر آسمانی، کمکم کن! به همه ما کمک کن . ما را از شر این شیطان مجسم محافظت فرما. ما سرانجام شیطان را دیدیم این پایان دنیاست. رستاخیز فرا رسید."

    ***
    یکشنبه، چهاردهم اکتبر ، ساعت 21

    پیام فوری – فوق سری

    از : سازمان امنیت ملی (NSA)
    به : قائم مقام مدیر COMSEC
    موضوع : عملیات رستاخیز
    پیام : کمیته های VSAF-GHG-DIS-GEPAN-CIRVIS-NOTIFY-INS-NORAN را فعال کنید.
    پایان پیام

    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/31 در ساعت 16:09

  2. #2

    پیش فرض

    فصل اول
    روز اول
    دوشنبه 15 اکتبر

    او در بخش شلوغ بیمارستانی در پایگاه کوچکی در ویتنام بستری بود و سوزان در حالی ک در لباس سفید زیبای پرستاریش دوست داشتنی به نظر میرسید، روی سر او خم شد و زمزمه کنان گفت :
    -بلند شو ملوان، تو نمی میری.
    وقتی صدای جادویی سوزان را شنید درد خودش را فراموش کرد. سوزان چیز دیگری نیز در گوش او نجوا میکرد، ولی صدای بلند زنگی به گوش میرسید و مانع از آن می شد که حرفهای
    سوزان را به خوبی بشنود. در حالی که دستانش هوا را چنگ میزد بلند شد تا به سوزان نزدیکتر شود.
    ***
    صدای زنگ تلفن، رابرت بلامی را کاملا بیدار کرد. با بی میلی چشمانش را باز کرد.دلش نمی خواست آن رویا او را ترک کند.تلفن کنار دست او یک ریز زنگ میزد. به ساعتش نگاه کرد. 4صبح بود. با عصبانیت از این که رویایش را از دست داده گوشی را برداشت:
    -می دانی ساعت چند است،لعنتی؟
    صدای زنی پرسید:
    -فرماندهه بلامی؟
    -بله؟
    -پیغامی برای شما دارم فرمانده، برای شما دستور رسیده که امروز صبح ساعت شش خودتان را در سر فرماندهی سازمان امنیت ملی، در فورت مدا به ژنرال هیلیارد معرفی کنید.... آیا پیغام برای شما مفهوم بود فرمانده؟
    رابرت بلامی جواب داد :
    -بله
    و با خود فکر کرد:
    -نه،تقریبا نه.
    فرمانده بلامی در حالی که گیج شده بود، گوشی را به آرامی سر جایش گذاشت.سازمان امنیت ملی لعنتی، چه کاری میتوانست با او داشته باشد؟ او را به اداره ضد اطلاعات نیروی دریایی ارجاع داده بودند. چه اتفاقی آنقدر اهمیت داشت که قرار ملاقاتی برای ساعت 6 صبح گذاشته شده بود؟
    دوباره دراز کشید و چشم هایش را بست. سعی میکرد آن رویای از دست رفته را از سر بگیرد . چه قدر واقعی به نظر میرسید. البته او میدانست که چه چیزی باعث آن رویا شده بود. شب قبل سوزان به او تلفن زده بود :
    -رابرت . . .
    صدای او همان احساس همیشگی را در رابرت زنده میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت :
    -سلام سوزان.
    -حالت خوب است، رابرت؟
    -البته، عالی.انبان پول چطور است؟
    -خواهش میکنم بس کن
    -بسیار خوب مونت بنکس چطور است؟
    به زبانش نمی آمد که بپرسد حال شوهرت چطور است، چون مونت بنکس،شوهر سوزان بود.
    -حالش خوب است.فقط میخواستم به تو بگویم که ما برای مدتی از این جا دور میشویم. می خواستم خبر داشته باشی و نگران نشوی.
    سوزان، مثل همیشه خونسرد بود. بلامی در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد ، پرسید:
    -این دفعه کجا میروید؟
    -با هواپیما میرویم برزیل.
    بلامی با خود فکر کرد حتما با هواپیمای خصوصی بوئینگ 727 انبان پول.
    -مونت آن جا کاری دارد.
    -واقعا من فکر کردم او تا به حال همه کشور ها را خریده است.
    -بس کن رابرت، خواهش میکنم.
    -متاسفم.
    هر دو مکث کردند و بعد سوزان گفت :
    -امیدوارم حالت بهتر شود
    -اگراینجا بودی این طور می شد.
    -دلم میخواهد ترتیبی بدی که به تو هم خوش بگذرد.
    در حالی که بغض گلوی رابرت را گرفته بود و حرف زدن برایش دشوار بود، گفت :
    -من ترتیب این کار ر داده بودم سوزان،ولی می دانی چطور شد؟ آن آدمی را که می توانست باعث خوشحالی ام بشود از دست دادم.
    -اگر بخواهی این طور رفتار کنی، دیگر به تو زنگ نمیزنم.
    ناگهان دلش پر غصه شد :
    -این حرف را نزن، خواهش میکنم.
    سوزان همه امید او در زندگی بود، نمی توانست حتی به این که دیگر با او حرف نزند فکر کند.
    -بلاخره کاری میکنم.
    -حتما کاری بکن که به تو خوش بگذرد.
    -قول میدهم.
    - من نگرانت هستم عزیزم.
    -احتیاجی نیست، من واقعا خوبم.
    او با لحن شوخی این حرف را زد.کاش سوزان حقیقت را می دانست؛ ولی این چیزی بود که او نمی توانست آن را با هیچ کس در میان بگذارد. به خصوص با سوزان . نمی خواست ترحم او را نسبت به خود برانگیزد.
    سوزان گفت :
    -از برزیل به تو تلفن می زنم.
    سکوتی برقرار شد ، هیچ کدام ازآن ها نمی خواست مکالمه را قطع کنند زیرا حرف های زیادی برای گفتن داشتند. حرف هایی زیادی که بهتر بود ناگفته باقی می ماند؛ یا در واقع می بایست ناگفته می ماند.
    - من باید بروم،رابرت.
    - سوزان؟
    - بله؟
    - من تو را دوست دارم کوچولو، همیشه دوستت خواهم داشت.
    - می دانم.من هم همین طور، رابرت.
    آن ها هنوز عاشق یکدیگر بودند.تمام دوستانشان ازدواج موقتی را برای آنها پیش بینی کرده بودند؛پس کجای کار غلط از آب در آمده بود؟
    فرمانده رابرت بلامی از تخت بلند شده و پای برهنه در اتاق شروع به قدم زدن کرد . اتاق عدم حضور سوزان را فریاد می زد. این جا و آن جا ، یک دو جین از عکس های سوزان پراکنده شده و لحظات را منجمد میکرد. دو قطعه از ان عکس ها مربوط به ماهیگیری در هایلند اسکاتلند و دیگری در کنار مجسمه بودا، نزدیک تای کلنگ و دیگری در حال درشکه سواری زیر باران در باغ بورگس در رم بود. در تمام عکس ها آن ها مانند دو دلداده ،یکدیگر را در بر گرفته بودند و می خندیدند.
    به آشپز خانه رفت و یک قوری قهوه درست کرد.ساعت آشپزخانه چهار و پانزده دقیقه را نشان می داد . یک لحظه مکث کرد سپس شماره ای گرفت. تلفن شش بار زنگ زد و بلاخره صدای دریادار وایت تاکر از آن سوی خط شنیده شد :
    -الو.
    - دریادار . . .
    -بله؟
    -رابرت هستم. واقعا متاسفم ازاین که شما را از خواب بیدار کردم. یک تلفن غیر عادی از سازمان امنیت ملی داشتم.
    -سازمان امنیت ملی؟ آنها چه می خواستند؟
    -نمی دانم؛ از من خواستند که ساعت شش خودم را به ژنرال هیلیارد معرفی کنم.
    سکوت اسفهام آمیزی حکمفرما شد و بعد وایت تاکر گفت :
    -شاید تو به آنجا منتقل شده باشی؟
    -تصور نمیکنم این طور باشد. چرا آن ها . . .
    -مسلما اتفاقی افتاده است. چرا بعد از رفتن به آنجا به من تلفن نمی کنی؟
    -این کار را خواهم کرد.
    -متشکرم.
    ارتباط قطع شد. رابرت فکر کرد :
    -من نباید پیر مرد را به زحمت می انداختم. دریادار به عنوان سر فرمانده ضد اطلاعات نیروی دریایی دو سال پیش بازنشسته شده بود، باز نشستگی اش بییشتر شبیه به کناره گیری اجباری بود. شایع بود که نیروی دریایی یک پست بی اهمیت به او داده بود و وی را مامور شمردن جانوران دریایی که به موتور کشتی ها می چسبیدند و یا کار شبیه به این کرده بود. به هر حال دریادار اطلاعات چندانی در مورد کار های جاری نداشت. او دوست با تجربه رابرت بود و در این دنیا البته بعد از سوزان، بیش از هر کس به رابرت نزدیک بود.
    رابرت احتیاج داشت که با یک نفر حرف بزند. با رفتن سوزان او احساس می کرد که در تونل زمان زندگی میکند.. خود را به این خیال واهی سپرده بود که جایی در بعد دیگری از زمان و مکان، او و سوزان، با یکدیگر ازدواج کرده و شاد و خوشحال و سعادتمند، زندگی عاشقانه ای را می گذرانند.
    ولی بعدا با خود فکر کرد که او به هر حال روزی باید این واقعیت را بپذیرد.
    قهوه آماده بود.تلخ بود. فکر کرد شاید قهوه برزیلی باشد !
    فنجان قهوه در دست، وارد حمام شد وخود را در آیینه ورانداز کرد . به نظر چهل ساله می آمد. قد بلند، چهار شانه و از نظر جسمی سالم، با چهره ای جذاب، چانه ای محکم، مو های سیاه و چشمانی مورب و باهوش. جای زخمی عمیق روی سینه اش بود که یادگاری از سقوط هاپیما به شمار می رفت.هر چند این ماجرا، مربوط به گذشته بود. زمانی که سوزان در کنارش بود؛ ولی امروز دیگر او آن جا نبود.
    صورتش را اصلاح کرد،دوش گرفت و به طرف کمد لباس هایش رفت، مردد ماند که چه بپوشد؟ ولی مگر چه اهمیتی داشت؟
    کت شلوار ذغالی رنگ ، پیراهن سفید و کراوات ابریشمی طوسی پوشید. رابرت اطلاعات کمی درمورد سازمان امنیت ملی داشت. فقط این را می دانست که جای عجیبی است. از تمام سازمان های جاسوسی امریکا پیشی گرفته و از همه آن ها مرموزتر است. با خود فکر کرد؛ آن ها چه کاری با من می توانند داشته باشند؟ ولی به زودی خواهم فهمید.


    پایان فصل اول
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/31 در ساعت 16:06

  3. #3

    پیش فرض

    فصل دوم


    سازمان امنیت ملی، در منطقه ای دور افتاده ای در هشتاد و دو مایلی مری لند در دو ساختمانی که روی هم به اندازه مجتمع ساختمانی سازمان سیا در لانگلی ویرجینیاست،

    واقع شده بود. این سازمان برای پشتیبانی تکنیکی ارتباط ایالات متحده و جمع آوری اطلاعات جاسوسی از سراسر دنیا ، به وجود آمده بود. هزاران نفر در آن مشغول به کار بودند

    که از میان بیش از چهل تن مدرک آن ها، روزانه اطلاعات زیادی استخراج می شد.


    وقتی فرمانده بلامی به اولین دروازه ورودی رسید رسید، هنوز هوا تاریک بود . او به اطراف حصاری مدور که هشت پا ارتفاع داشت و بالای آن سیم خاردار کشیده شده بود،

    رفت. زیر سایبانی که در آن جا بود دو نگهبان مسلح ایستاده بودند. یکی از آنها در حالی که به فرماده نگاه میکرد، زیر سایبان ماند و دیگری به طرف اتومبیل آمد و گفت :


    = می توانم کمکی به شما بکنم؟


    = فرمانده بلامی هستم و با ژنرال هیلیارد قرار ملاقات دارم.


    = ممکن است کارت شناسایی شما را ببینم، فرمانده؟


    رابرت بلامی کیف جیبی اش را بیرون آورد و کارت شناسایی اداره هفدهم ضد اطلاعات نیروی دریایی را نشان داد. نگهبان با دقت آن را بررسی کرد و سپس به فرمانده بر گرداند
    :


    = متشکرم فرمانده.


    سپس به نگهبان دیگری که در زیر سایبان ایستاده بود، علامت داد و او دروازه را باز کرد آن گاه گوشی را برداشت و گفت :


    =فرمانده بلامی در راه است.


    یک دیقه بعد رابرت بلامی به دروازه ای که به طور خودکار باز و بسته میشد رسید.


    یک نگهبان مسلح به اتومبیل او نزدیک شد :


    = فرمانده بلامی؟


    = بله.


    ممکن است کارت شناسایی شما را ببینم؟


    رابرت می خواست اعتراض کند و با خودش فکر کرد این جا چه جهنمی است؟ یک باغ وحش است. و دوباره کیف بغلی اش را بیرون آورد و کارت شناسایی اش را به نگهبان ارایه

    داد.


    نگهبان در حالی که با دستش علامت می داد، گفت :


    = متشکرم فرمانده.


    در باز شد. وقتی بلامی جلوتر رفت، سومین حصار مدور را در برابر خود دید و دوباره با خود فکر کرد، این جا چه جور جایی است؟


    یک نگهبان یونیفرم پوش دیگر به طرف اتومبیل آمد و وقتی که رابرت بلامی، کارت شناسایی اش را به نگهبان نشان داد، او نگاهی به آن انداخت و گفت :


    =لطفا مستقیما به طرف ساختمان اداری بروید، فرمانده.یک نفردرآن جا منتظرشماست، متشکرم.


    دروازه باز شد و رابرت مسیر جاده را به طرف توده ساختمان های سفید دنبال کرد. مردی با لباس شخصی، و در حالی که در هوای سرد ماه اکتبر، میلرزید.آن جا منتظر او ایستاده

    بود. او گفت :


    = میتوانید اتومبیلتان را اینجا بگذارید،فرمانده. ما از آن مراقبت خواهیم کرد.


    رابرت بلامی، بدون این که کلید را از روی اتومبیل بردارد، پیاده شد. مردی که با او صحبت کرده بود، سی و چند ساله، قد بلند، لاغر، و رنگ پریده به نظر می رسید. انگار سال ها

    در سایه زندگی کرده بود.


    =من هریسون کلر هستم و شما را تا دفتر ژنرال هیلیارد راهنمایی می کنم.


    آن ها به طرف درب ورودی سراسری که سقف بسیار بلندی داشت، حرکت کردند . مردی با لباس غیر نظامی پشت میز نشسته بود، صدایی گفت :


    =فرمانده بلامی . . .


    رابرت بلامی برگشت و صدای کلیک دوربین عکاسی را شنید. عکاس گفت :


    رابرت بلامی به طرف کلر برگشت و گفت :


    = چی . . . ؟


    هریسون گفت :


    = این کار فقط یک دقیقه طول می کشد.


    60ثانیه بعد یک کارت شناسایی سفید و آبی که عکس رابرت بلامی روی آن بود، به او داده شد.

    =لطفا در تمام مدتی که اینجا هستید، آن را روی سینه نصب کنید، فرمانده.


    = بسیار خوب.


    آن ها در راه روی سفید رنگ درازی به راه افتادند. رابرت بلامی دید که هر بیست قدم، در دو طرف راهرو دوربین های مدار بسته امنیتی کار گذاشته شده است.


    = این محوطه چقدر مساحت دارد؟


    = بیش از دو میلیون فوت مربع، فرمانده.


    = چی؟


    = بله این راهرو، طولانی ترین راهروی دنیاست.980 فوت. ما اینجا کاملا در امان هستیم. این جا مرکز خرید، کافه تریا ، دفتر پست، هشت سالن غذا خوری، بیمارستان، دندان

    پزشکی، یک شعبه از بانک لارل، خوشکشویی، کفش فروشی، آرایشگاه و سایر مراکز خدماتی لازم را دارد.


    رابرت فکر کرد، این جا خانه دیگری غیر از خانه شخصی است.


    و آن را بسیار غمناک یافت. آن ها محوطه وسیعی را که با دریایی از کامپیوتر ها پوشانده شده بود، پشت سر گذاشتند. رابرت با گیجی ایستاد. مرد گفت :


    = جالب است اینطور نیست؟ این فقط یکی از مراکز کامپیوتر ماست. در این مجتمع سه میلیارد دلار ماشینهای کد گذاری شده و کامپیوتر وجود دارد.


    = چند نفر در این محل کار میکنند؟


    = حدود شانزده هزار نفر.


    رابرت بلامی با تعجب فکر کرد؛ در این جهنم آن ها چه کاری می توانند با من داشته باشند؟


    به طرف یک آسانسور خصوصی هدایت شد و کلر با زدن دکمه ای آن را به راه انداخت. آن ها یک طبقه بالا رفتند و به راهرو دیگری که به یک ردیف اتاق منتهی می شد، وارد

    شدند.


    = همین جاست، فرمانده.


    آن ها وارد یک اتاق بزرگ که چهار منشی در آن پشت میزهایشان نشسته بودند، شدند. دو نفر از منشی ها مشغول کار بودند و هریسون کلر به یکی از آن ها اشاره ای کرد و او

    دکمه ای را فشار داد و در ورودی اتاق دیگری باز شد.


    = لطفا وارد شوید، آقا.ژنرال منتظر شما هستند.


    هریسون کلر گفت :


    =از این طرف.


    رابرت بلامی به دنبال او رفت و خود را در اتاق وسیعی دید که سقف و دیوارهای آن با پوشش ضد انتقال صدا، پوشانده شده بود. اتاق در نهایت سادگی مبلمان شده و دیوارهایش

    مملو از عکس ها و مدارک شخصی بود. معلوم بود مردی که پشت میز نشسته وقت زیادی را در این جا می گذراند.


    ژرال مارک هیلیارد، قائم مقام رییس سازمان امنیت ملی که به نظر مردی پنجاه و پنج ساله میرسید با قد بلند، چشم هایی سرد، چهره ای سنگی و سفید و سینه ای که آن را

    جلو داده بود، آن جا نشسته بود.





    پایان قسمت اول، فصل دوم
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/31 در ساعت 16:07

  4. #4

    پیش فرض

    فصل دوم، قسمت دوم



    رابرت فکر کرد :

    =درست حدس زده بودم.


    هریسون گفت :


    = ژنرال هیلیارد، ایشان. فرمانده بلامی هستند.


    = از اینکه آمدید متشکرم، فرمانده.


    رابرت با خود فکر کرد؛ طوری حرف می زند که انگار دعوت به یک میهمانی چای را پذیرفته ام.


    آن دو دست های یکدیگر را فشردند.


    = بشینید، فکر میکنم بهتر است با یک فنجان قهوه شروع کنیم.


    رابرت فکر کرد :


    = انگار این مرد فکر آدم را میخواند.


    سپس جواب داد :


    = بله ،آقا.


    = هریسون؟


    = نه متشکرم ! و روی یک صندلی در گوشه ای از اتاق نشست.


    زنگ را فشار داد. دری باز شد و یک پیشخدمت با یک سینی قهوه و شیرینی دانمارکی وارد شد. رابرت دید که او کارت شناسایی به سینه ندارد. فکر کرد که این یک بی

    انضباطی شرم آور است. قهوه خالص و بوی آن عالی بود.


    ژنرال هیلیارد پرسید :


    = قهوه تان را چطور می خورید؟


    = غلیظ لطفا. طعم قهوه عالی بود.


    دو مرد روبروی یکدیگر روی صندلی های راحتی نشسته بودند.


    = رییستان گفت می توانم شما را ببینم.


    رابرت به رییس اش فکر کرد؛ ادوارد سندرسون مرد افسانه ای دایره جاسوسی موجود بی رحمی که عروسک های خیمه شب بازیی زیادی دارد و کسی که طراح یک دو جین

    کودتا در سراسر جهان است. مردی که به ندرت در مجامع عمومی ظاهر شده و در خفا شایعاتی در مورد او وجود داشت.


    = شما چه مدت در اداره هفدهم ضد اطلاعات نیروی دریایی خدمت کرده اید، فرمانده؟


    رابرت پشتش را راست کرد و جواب داد :


    = پانزده سال.


    او حاظر بود قسم بخورد که ژنرال حتی روز و ساعت ورود او به اداره ضد اطلاعات را می داند.


    = فکر میکنم قبل از آن در اسکادران هوایی نیروی دریایی در ویتنام بوده اید؟


    = بله، آقا.


    = هواپیمای شما سقوط کرد. آنها امیدی به نجاتتان نداشتند.


    رابرت به یاد آورد که دکتر گفت :


    = او را فراموش کنید، خوب شدنی نیست.


    او خودش هم میخواست که بمیرد. درد غیر قابل تحمل بود. تا آن جا که سوزان آمد و روی تخت او خم شد و گفت :


    = بلند شو ملوان، تو نمیمیری. چشم هایت را باز کن.


    و او چشم هایش را باز کرد و در اوج درد، زیباترین زنی را که تا آن روز دیده بود، مشاهده کرد. او چهره بیضی شکل، موهای صاف و مشکی، چشمان قهوه ای براق و لبخندی مانند

    یک فرشته داشت.


    رابرت سعی کرد حرف بزند ولی این کار برایش غیر ممکن بود.


    ژنرال هیلیارد چیزی نگفت.


    رابرت بلامی سعی کرد خاطراتش را از ذهن دور کند و به زمان حال برگردد و پرسید:


    = معذرت می خوام، ژنرال؟


    = ما مشکلی داریم، فرمانده ما به کمک شما احتیاج داریم.


    = بله ، قربان.


    ژنرال برخواست و مشغول قدم زدن شد.


    = آن چه که می خواهم به شما بگویم بسیار حساس و در عین حال بسیار سری است.


    = بله قربان.


    = دیروز در ارتفاعات آلپ، در سوئیس یک بالن هوا شناسی متعلق به ناتو سقوط کرد. این بالن به خاطر وسایل نظامی که حمل میکرد، بسیار سری است.


    رابرت از شنیدن این سخنان سخت تعجب کرد. ژنرال ادامه داد:


    = دولت سوئیس آن وسایل را از بالن دور کرده، ولی متاسفانه عده ای شاهد این سقوط بوده اند. برای ما بسیار حیاتی است که آن ها در مورد چیزی که دیده اند، حرفی به کسی

    نزنند. این کار آن ها می تواند اطلاعات مفیدی در اختیار کشور های دیگر قرار بدهد، فهمیدید؟


    = فکر میکنم منظور شما را فهمیده باشم، قربان، شما می خواهید که من با آن ها صحبت کنم و از آن ها بخواهم که در مورد آن چه که دیده اند، حرفی نزنند.


    = نه دقیقا، فرمانده.


    = پس من باید . . .


    = کاری که شما باید انجام بدهید، پیدا کردن آن هاست. افراد دیگری بعدا در مورد ضرورت ساکت ماندنشان با آنان صحبت می کنند.


    = میفهمم، آیا تمام شهود، در سوئیس هستند؟


    ژنرال هیلیارد، کنار رابرت ایستاد و گفت:


    = مشکل همین جاست، فرمانده. می فهمید؟ ما نمی دانیم آن ها کجا هستند و یا کی هستند؟


    رابرت فکر میکرد چیزی نفهمیده است.


    = معذرت می خواهم، قربان؟


    = تنها اطلاعاتی که ما داریم این است که آن ها سر نشینان یک اتوبوس تور سیاحتی بوده اند. آن ها از آن جا عبور می کرده اند و دیده اند که بالن در نزدیکی آن دهکده سقوط
    می کند.


    بعد به طرف هریسون کلر برگشت و اضافه کرد:


    = دهکده یوتندروف.


    سپس اضافه کرد:

    = مسافران پیاده شده و برای چند دقیقه بالن را دیده و دوباره سوار اتوبوس شده و به مسیر خود ادامه داده اند. وقتی تور تمام شده مسافران هر یک به راه خودشان رفته اند.

    رابرت به آرامی پرسید:


    = ژنرال هیلیارد، شما میخواهید بگویید که هیچ مدرکی از این که آن ها کی بوده اند و به کجا رفته اند وجود ندارد؟


    = درست است.


    =و شما می خواهید من بروم و آن ها را پیدا کنم؟


    = دقیقا. شما برای چنین کاری کاملا مناسبید. شما به نیم دو جین از زبان های زنده دنیا صحبت می کنید و سوابق خوبی دارید. رییس شما ترتیبی داده که به سازمان امنیت ملی
    منتقل شوید.



    پایان قسمت دوم، از فصل دوم
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/31 در ساعت 16:07

  5. #5

    پیش فرض

    فصل دوم، قسمت سوم


    رابرت با خود فکر کرد:


    = وحشتناک است !


    سپس پرسید:


    = آیا باید در این مورد با دولت سوئیس هم مذاکره کنم؟


    -نه، شما تنهایی کار خواهید کرد.


    = به تنهایی؟ ولی . . .


    = ما هیچ کس دیگر را در این ماموریت دخالت نخواهیم داد. من نمی توانم در مورد اهمیت وسایلی که در بالن بوده توضیح بیشتری بدهم، فرمانده، وقت طلاست. من می خواهم شما پیشرفت کارتان را

    هر روز مستقیما به من گزارش بدهید.
    ژنرال شماره ای را بر روی یک کارت نوشت و به رابرت داد:

    = تمام مدت شبانه روز می توانید با این شماره تماس بگیرید. یک هواپیما منتظر است که شما را به ذوریخ ببرد. شما را تا آپارتمانتان راهنمایی می کنند؛ بنابراین می توانید هر چه را که لازم دارید، جمع

    آوری کنید تا به موقع شما را به فرودگاه برسانند.


    رابرت با خود فکر کرد :


    = پس بی جهت نبود که از آمدنم به این جا تشکر کرد.


    سعی کرد بگوید که آیا در مدتی که من نیستم، کسی به ماهی طلایی من غذا خواهد داد؟ ولی احساسش به او گفت که جوابش این است:

    " تو که ماهی طلایی نداری"


    ژنرال گفت:


    = شما در ارتباط با کارتان در ضد اطلاعات نیروی دریایی با افراد زیادی در خارج در تماس بودید؟


    = بله قربان، من دوستانی دارم که میتوانم از آن ها در . . .

    = شما نباید با هیچ کدام از آن ها تماس بگیرید. شما به طور کلی اجازه هیچ تماسی ندارید. افرادی که شما در پی آن ها هستید، بی شک ملیت های مختلفی دارند.


    ژنرال به طرف کلر برگشت.

    = هریسون.


    کلر به طرف کمد فایلی که در گوشه اتاق بود رفت و قفل آن را باز کرد. او یک پاکت بزرگ از آن بیرون آورد و به رابرت داد.

    ژنرال گفت:


    = در این پاکت، پنجاه هزار دلار به ارز جاری کشور های مختلف اروپا و بیست هزار دلار دیگر به پول آمریکا وجود دارد. علاوه بر آن تعدادی کارت و اسناد هویت جعلی در آن هست که به درد شما می خورد.


    ژنرال هیلیارد یک کارت پلاستیکی سیاه براق نازک که نوار سفیدی روی آن بود، از روی میزش برداشت و گفت:

    = این یک کارت اعتباری است که . . .


    = فکر نمیکنم احتیاجی به آن باشد، ژنرال. پول ها کافی است. من کارت اعتباری اداره ضد جاسوسی نیروی دریایی را هم دارم.


    = این را بگیرید.


    = بسیار خوب

    رابرت کارت را گرفت. متعلق به بانکی بود که او تا آن هنگام نام آن را نشنیده بود. در بالای کارت شماره تلفنی نوشته شده بود .

    رابرت گفت:


    = هیچ اسمی روی کارت نوشته نشده است؟


    = این معادل یک چک سفید است؛ احتیاجی به اسم ندارد. آن ها فقط باید با شماره روی کارت تماس بگیرند. این خیلی مهم است که شما همواره آن را همراه خود داشته باشید.


    = بسیار خوب.


    =و فرمانده؟

    = بله، قربان.


    = شما باید ان افراد را پیدا کنید. تمام آنان را. من به رییس خواهم گفت که شما عملیات را آغاز کرده اید.


    ملاقاتت پایان یافت. هریسون کلر، رابرت را به اتاق بیرونی برد. یک سرباز نیروی دریایی آن جا نشسته بود که با دیدن آن دو مرد از جایش بلند شد.

    کلر گفت:


    = این سروان دورتی است. او شما را تا فرودگاه می رساند.

    موفق باشید.


    = متشکرم.

    آن ها دست یکدیگر را فشردند. کلر برگشت و به طرف اتاق ژنرال هیلیارد حرکت کرد. سروان دورتی پرسید:

    = شما آماده اید ، فرمانده؟

    = بله.

    و با خود فکر کرد:

    = آماده برای چه کاری !؟

    او در گذشته ماموریت های ضد جاسوسی مشکلی انجام داده بود، ولی هیچ کدام از آن ها به این اندازه احمقانه نبودند. او می بایست تعداد نا معلومی از افراد نا معلومی را در کشور های نا معلومی پیدا می کرد.

    سپس فکر کرد:


    = از کجا باید شروع کنم؟


    رابرت با خودش مشغول فکر کردن بود که سروان دورتی گفت:

    = من دستور دارم شما را به آپارتمانتان و سپس به پایگاه هوایی آندروس ببرم. در آن جا یک هواپیما منتظر شماست اما . . . رابرت سرش را تکان داد و گفت:

    = من باید اول توقفی در محل کارم داشته باشم.

    دورتی مکثی کرد و سپس گفت:

    = بسیار خوب، من همراه شما به آن جا می آیم و منتظرتان می مانم.

    به نظر می رسید که آن ها به رابرت اعتماد نداشتند و نمی خواستند او را تنها بگذارند. آیا همه این ها به این دلیل بود که او می دانست یک بالن هواشناسی سقوط کرده؟ به نظر نمی آمد که این طور

    باشد. او کارت شناسایی اش را روی میز پذیرش گذاشت و در هوای سرد صبح قدم به بیرون گذاشتت. اتومبیل او آن جا نبود. به جای آن یک لیموزین منتظرش بود.
    سروان دورتی گفت:

    = از اتومبیل شما مراقبت خواهد شد. فرمانده، ما سوار این یکی خواهیم شد.


    مسایل مهم زیادی وجود داشت که ذهن رابرت را برآشفته می کرد. اوگفت:


    = بسیار خوب.


    آن ها در اداره ضد جاسوسی نیروی دریایی بودند. آفتاب رنگ پریده صبح پشت ابرهای باران زا مخفی می شد.
    آن روز می رفت تا به روز دلگیری تبدیل شود.

    رابرت فکر کرد:


    = به هزار و یک دلیل امروز، روز خوبی نیست.

    پایان فصل دوم


    ویرایش توسط mohammad-67 : 2014/01/01 در ساعت 02:31

  6. #6

    پیش فرض

    فصل سوم

    اوتاوا، کانادا ساعت 24

    اسم مستعار او ژانوس بود ودر اتاقی در یک محوطه نظامی که به شدت محافظت می شد، دوازده مرد را مخاطب قرار داده بود و می گفت:


    -همان طور که همه شما اطلاع دارید، عملیات روز رستاخیز انجام شده. تعدادی شاهد در این مورد وجود
    دارد که باید هرچه سریع تر و بدون هیچ سروصدا آن ها را پیدا کرد.

    یک مرد روسی قوی هیکل و عصبی پرسید:


    -از چه کسی استفاده خواهیم کرد؟


    -نام او، فرمانده رابرت بلامی است.


    یک المانی که اشراف زاده و بی رحم به نظر میرسید، پرسید :


    -چگونه او را انتخاب کردید؟


    -فرمانده پس از جستوجو در کامپیوتر های سیا و
    ( f.b.i) و نیم دوجین سازمان های مخفی دیگر انتخاب شده است.

    یک مرد مودب و موذی ژاپنی پرسید :


    -می شود لطفا راجب خصوصیات او توضیحاتی به ما بدهید؟


    -فرمانده بلامی افسر با تجربهه ای است که به شش زبان زنده دنیا صحبت می کند و سوابق خوبی دارد و بارها ثابت کرده که مرد لایق و با استعدادی است. او هیچ نوع خویشاوندی هم ندارد.


    مرد انگلیسی که نجیب زاده خطرناکی به نظر می رسید، پرسید:


    -او اهمیت این قضیه را می داند؟


    -بله ما امیدواریم که او بتواند هرچه زودتر تمامی شاهدان این قضیه را پیدا کند.


    فرانسوی لجوجی پرسید:


    -آیا او هدف از این ماموریت را می داند؟


    -خیر.


    چینی صبور و باهوشی پرسید
    :

    -و وقتی او تمام شاهدان را پیدا کرد؟


    -پاداش مناسبی به او داده خواهد شد.



    پایان فصل سوم

  7. #7

    پیش فرض

    فصل چهارم


    سر فرماندهی اداره ضد جاسوسی نیروی دریایی در طبقه پنجم ساختتمان پنتاگون ، بزرگترین ساختمان اداری جهان، با هفده مایل راهرو و

    بیست و نه هزار کارمند نظامی شخصی، قرار داشت.


    داخل اداره ضد جاسوسی نیروی دریایی طوری بود که معلوم می کرد این اداره مربوط به نیروی دریایی است. میزها و کمدها از زمان جنگ

    جهانی دوم به رنگ سبز زیتونی ویا از زمان جنگ ویتنام، طوسی بودند.


    سقف ها و دیوارها به رنگ کرم یا نخودی بودند. در ابتدا رابرت از دکور اتاقش ناراضی بود، اما خیلی زود به آن عادت کرد.


    در آن روز هم او وارد ساختمان شده بود و وقتی به میز اطلاعات رسید، نگهبان آشنای آن جا گفت:


    -صبح بخیر فرمانده؛ می توانم جواز عبور شما را ببینم؟


    رابرت هفت سال بود که آن جا کار میکرد، ولی این وضع هیچوقت عوض نشده بود. او با حالتی مطیعانه جوازش را نشان داد.


    -متشکرم فرمانده.


    رابرت در راه محل کارش به کاپیتان دورتی که در پارکینگ ریور انترنس در انتظار او بود، فکر میکرد. او منتظر بود تا او را تا پای هواپیمایی

    که قرار بود او را برای یک شکار غیر ممکن به سوئیس می برد، همراهی کند.


    وقتی رابرت به دفترش رسید، باربارا، منشی او آن جا بود.


    -صبح بخیر فرمانده، رییس می خواهد شمارا در دفترش ببیند.


    -می تواند منتظر بماند؛ لطفا دریادار وایت تاکر را برایم بگیر.


    -بله آقا.


    یک دقیقه بعد رابرت با دریادار صحبت میکرد.


    -فکر میکنم ملاقات انجام شد، رابرت؟


    -چند دقیقه قبل.


    -چه طور بود؟


    -جالب بود. می توانید صبحانه را با من میل کنید، دریادار؟


    وقتی این حرف را می زد، سعی می کرد صدایش عادی باشد. دریادار، بدون مکث پاسخ داد:


    -بله؛ می توانم آن جا شما را ببینم؟


    -یک جواز عبور برای شما تهیه میکنم.


    -بسیار خوب، پس تا یک ساعت دیگر شما را می بینم.


    رابرت، گوشی را گذاشت و فکر می کرد؛ خیلی مضحک است که من برای دریادار جواز عبور بگیرم.


    چند سال قبل، او در آن جا یک کارمند تازه کار و جوان اداره ضد جاسوسی بود. فکر می کرد، دریادار چه احساسی خواهد داشت؟


    رابرت زنگ را برار احضار منشی اش فشار داد:


    -بله فرمانده؟


    -من منتظر دریادار وایت تاکر هستم. لطفا یک جواز عبور برای او تهیه کنید.


    -همین الان این کار را می کنیم.


    حالا نوبت گزارش کار به فرمانده عملیات، داستین تورنتون رسیده بود




    پایان فصل چهارم

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •