-
معاونت سایت
ملاحظاتى انتقادى درباره مقاله بسط تجربه نبوى
1- خدا حكیم است. حكیم كار عبث انجام نمىدهد.بنابراین هر موجودى را كه مىآفریند براى هدفى است و اورا بدان هدف هدایت مىكند. از این امر به اصل هدایت عامهتعبیر مىشود. علاوه بر حكمت، از صفت یاضیتخدا نیزمىتوان به اصل هدایت عامه رسید. خدا به حكم فیاضیتخود، هیچ موجودى را از هستى و كمالى كه لایق آن استمحروم نمىسازد و همه را به سوى آنچه مستحق آنندهدایت مىنماید. انسان از جمله موجودات و مخلوقاتخداوند است پس مشمول اصل هدایت عامه است. عقل كهابزار عمده هدایت و نیل انسان به سعادت استبراى اوكافى نیست. بنابراین خداى حكیم و فیاض به حكم حكمتو فیاضیتخود باید ابزار هدایت انسان را تكمیل كند. این امر توسط نبوت انجام مىپذیرد. بدین صورت كهخدا هرگاه مناسب بداند، فردى از انسانها را برمىگزیند وبرمىانگیزاند و به واسطه او تعالیم مورد نیاز انسانها را بهآنها ابلاغ مىنماید. البته، عقل خود حجتخدا بر انساناست و بسیارى از امور را درمىیابد و برخى از تعالیمآسمانى نیز مؤید و مذكر همان چیزهایى است كه عقلدرمىیابد. لیكن در هر حال، این عقل - خواه نظرى و خواهعملى - براى سعادت انسان كافى نیست و اتمام حجتخدابر انسان، به صرف اعطاى عقلى، صورت نمىپذیرد.
آنچه گفتیم تقریر ساده اصل نبوت است. فرد برگزیده وبرانگیخته، نبى یا رسول خوانده مىشود. این فرد معصوم وحجتخدا بر آدمیان است. از آنچه گفتیم پیداست كه ازجمله اركان نبوت، ناتوانى عقل آدمى است در هدایت او بهمنزل سعادت. میزان ناتوانى عقل یا به تعبیر دیگر، میزانقلمرو دین هر قدر باشد، براى معتقدان به نبوت این مطلبمسلم است كه آدمى، مستقل از تعالیم آسمانى نمىتواند بهكمال مطلوب خود دستیابد و قطع نظر از این امر، نبوت ودین معناى خود را از دست مىدهد. مسئله رؤیا و الهام وكشف و شهود ارتباطى با نبوت ندارد. همواره در میانانسانها، افراد بسیارى صاحب تجاربى از این دستبودهاند،چه در عصر نبوتها و بعثتها و چه در عصر خاتمیت ولىهیچكدام از آنها ادعاى نبوت نكردهاند. نبى از جانب خدامامور به ابلاغ تعالیمى است و به همین دلیل معصوم و قولاو حجت است اما هیچكس براى صاحبان رؤیاها و الهاماتو مكاشفات و مشاهدات، چنین شانى قائل نیست و خودآنان نیز چنین ادعایى نداشتهاند.
2- از آنچه در باب نبوت گفته شد - مبنى بر لزوم وجودیك حجت الهى در میان افراد بشر كه تعالیم خداوند را بهآنها ابلاغ كند - جناب آقاى سروش در مقاله «بسط تجربهنبوى» (1)،وجود حجت الهى را پذیرفتهاند اما تعالیمى را كهاین حجتبیان مىكند، همه را از آن خود او دانستهاند نهوحى و تعلیم خداوندى. بدین معنى كه در مورد پیامبراسلام مىگویند تمام آنچه خدا به امت مسلمان اعطا كرده،همان وجود و شخصیت پیامبر است و همین وجود وشخصیت اوست كه عین وحى است نه اینكه علاوه بر آن،تعالیمى هم بدو وحى كرده باشد. البته شخصیت پیامبر رامؤید و قول و فعل او را عین هدایت و تجارب روحى واجتماعى یا به تعبیر دیگر تجارب درونى و بیرونى او را - كهدین نیز عبارت از مجموعه همین تجارب است - براى همهپیروان و شخص او متبع و الزامآور مىدانند (ص 19) وسخن او را حجت و شخصیت او را پشتوانه سخنشمىشمرند.(ص 27)
3- این تفسیر از وحى و نبوت، نظر به اینكه اصل وجودحجت الهى را مىپذیرد، به خودى خود البته به معنى انكارنبوت نیست چون اصل در مسئله نبوت، وجود حجتىاست الهى كه آنچه مىگوید عین هدایت و براى انسانهالازمالاتباع باشد. منتهى در خصوص آن نكاتى قابل طرحاستبه این شرح:
1-3- این مدعا با هیچ دلیلى - عقلى یا نقلى - از ناحیهایشان همراه نیست و این البته نقصى اساسى است.
2-3- پیامبر از كجا متوجه مىشود كه پیامبر است وماموریتى بر عهده او نهاده شده است؟ و فرق حالات وتجارب پیامبرانهاش با حالات عادیش چیست؟ اگر بگوییمملكى بر او نازل مىشود و ماموریت او را به او ابلاغمىكند، براساس این نظریه كه اصلا انزال ملك و القاء وحیىدر كار نیست. علاوه بر آنچه در بند 2 از قول ایشان آوردیمكه تمام آنچه خدا به امت مسلمان داده همان شخصیتپیامبر است و خود اوست كه عین وحى است، در اینخصوص مىگویند:
«در این تجربه [تجربه دینى] پیامبر چنین مىبیند كه گویى كسىنزد او مىآید و در گوش و دل او پیامها و فرمانهایى را مىخواند.»(ص 3)
اگر نازل شدن ملك بر پیامبر و ابلاغ پیام به او حقیقىاست، با اساس نظریه ایشان ناسازگار است و اگر غیرحقیقىاست پس براى پیامبر حجت نیست.
3-3- آن دسته از تجارب درونى پیامبر كه متناظر باتجربههاى بیرونى او و در پاسخ آنها بودهاند چگونه حاصلمىشدهاند؟ آیا در اختیار او بودهاند یا خیر؟ اگر در اختیار اونبودهاند، از آنجا كه متناظر با تجربههاى بیرونى او و درپاسخ آنها بودهاند نمىتوان گفت تصادفى بودهاند بلكهآگاهانه و از روى قصد واقع مىشدهاند. در این صورت آیاآنها را جز به خدا مىتوان نسبت داد؟ و جز این مىتوان گفتكه خداى پیامبر در پاسخ سؤالهایى كه از او مىشده وحوادثى كه براى او اتفاق مىافتاده، آن آیات را بر او نازلمىكرده است؟
و اگر بگوییم آن تجارب در اختیار خود پیامبر بوده بدینمعنى كه هر وقت او با تجربهاى بیرونى روبرو مىشده، ازروى قصد و اختیار یكى از آن تجارب درونى را براى خودایجاد مىنموده و حرفهاى خود را از زبان ملكى غیرواقعىبه خود مىزده، این ادعا آیا جز یك تكلف و تصنع و یكامر ساختگى مىتواند باشد؟ و اصلا در این صورت، چهفرقى بین حدیث نبوى و آیات قرآن وجود دارد؟ احادیث راهم پیامبر از روى قصد و به اختیار خود بیان مىفرمودهاست.
4-3- آقاى سروش شخصیت پیامبر را مؤید و الهى وسخن او را عین هدایت و حجت مىدانند. با این وصف،چرا براى تحلیل وحى به خود قرآن - كه آن را سخن پیامبرمىدانند - مراجعه نمىكنند؟ و در قرآن چه چیزى ظاهرتر ازآن است كه این كتاب مقدس وحى الهى و كلام خداونداست نه كلام پیامبر؟ این امر روشنتر از آن است كه نیازى بهاستشهاد به آیات داشته باشد. اگر مىخواهند اینهمه آیاتصریح در این باب را سخن خود پیامبر بدانند و بگویند اینهاهمه از درون خود او تراوش كرده و مثلا خود پیامبر بوده كهبه خود مىگفته (2):
- و انه لتنزیل ربالعالمین نزل به الروحالامین على قلبك لتكونمنالمنذرین بلسان عربى مبین و انه لفى زبرالاولین (شعرا، 196 -192)
آن نازل شده پروردگار جهانیان است. روح الامین آن را برقلبت نازل كرد تا از انذار دهندگان باشى، به زبان عربى روشن و ذكرآن در كتابهاى پیشینیان آمده است.
- اتبع ما اوحى الیك من ربك (انعام، 106)
از آنچه از ناحیه پروردگارت به تو وحى مىشود تبعیت كن.
- قل مایكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما یوحى الى(یونس، 15)
بگو من حق ندارم كه آن را از پیش خود تغییر دهم جز از آنچهبه من وحى مىشود تبعیت نمىكنم.
- انه لقول رسول كریم و ما هو بقول شاعر... و لابقول كاهن... تنزیل منربالعالمین و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنامنهالوتین (حاقه، 46-40)
آن سخن فرستادهاى كریم است و سخن شاعر نیست... و سخنكاهن نیست... نازل شده پروردگار جهانیان است و اگر او سخنانى بهما بسته بود یمینش را گرفته آنگاه رگ قلبش را پاره مىكردیم.
- یا ایها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الى الله باذنهو سراجا منیرا (احزاب، 46-45)
اى نبى ما ترا به منزله شاهد و مبشر و نذیر و دعوت كننده بهسوى او به اذن او و چراغى روشن فرستادیم.
- انا فتحنا لك فتحا مبینا (فتح، 1)
ما ترا پیروزى بخشیدیم پیروزىاى آشكار
- نحن نقص علیك احسنالقصص بما اوحینا الیك هذا لقرآن و انكنت من قبله لمنالغافلین (یوسف، 3)
ما نیكوترین قصه را با این قرآن كه به تو وحى كردیم حكایتمىكنیم و تو قبل از این به تحقیق از آن بى خبر بودى.
- و انزل الله علیكالكتاب والحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كانفضل الله علیك عظیما (نساء، 113)
و خدا بر تو كتاب و حكمت را نازل كرد و آنچه را كهنمىدانستى به تو آموخت و فضل خدا بر تو عظیم است.
- قل انما انا بشر مثلكم یوحى الى انما الهكم اله واحد فمن كان یرجوا لقاءربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرك بعبادة ربه احدا (كهف، 110)
بگو من تنها بشرى هستم مثل شما كه به من وحى مىشود كهخداى شما واحد است و هر كس به ملاقات پروردگارش امیدواراستباید عمل صالح انجام دهد و هیچكس را در بندگى پروردگارششریك قرار ندهد.
- انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومك من قبل ان یاتیهم عذاب الیم(نوح، 1)
ما نوح را به سوى قومش فرستادیم كه قومت را انزار ده پیش ازآنكه آنان را عذابى دردناك آید.
- انا ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهمالكتاب والمیزان لیقومالناسبالقسط و انزلناالحدید فیه باس شدید و منافع للناس و لیعلمالله منینصره و رسله بالغیب ان الله قوى عزیز (حدید، 25)
ما رسولان خویش را با دلایل آشكار فرستادیم و همراه آنانكتاب و ترازو نازل نمودیم تا مردم به قسط قیام كنند و آهن رافرستادیم كه در آن باس شدید و منافعى براى مردم هست و تا خدابداند كه چه كسى او و پیامبرانش را در نهان یارى مىكند.
- و ما قدرو الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شىء قل منانزلالكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس... (انعام، 91)
و خدا را آنچنان كه باید نشناختند كه گفتند خدا بر هیچ بشرىچیزى نازل نكرد بگو چه كسى كتابى را كه موسى به منزله نور وهدایتبراى مردم آورد نازل نمود.
- ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى الیهم... (انبیا، 7)
نفرستادیم پیش از تو الا مردانى را كه بدانان وحى كردیم... .
- و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى الیه انه لا اله الا انافاعبدون (انبیا، 25)
و نفرستادیم پیش از تو رسولى را الا اینكه بدو وحى نمودیم كهخدایى جز من نیست پس مرا بندگى كنید.
- و ان كنتم فى ریب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله... (بقره،33)
و اگر از آنچه بر بنده خود نازل نمودیم در شكید سورهاى نظیرآن بیاورید... .
همچنین آیات فراوانى كه در آنها خداوند از خلقتآسمانها و زمین و دیگر موجودات و پاداش دادن به مؤمنینو كیفر دادن به كفار سخن مىگوید و همه را به خود منتسبكرده و از جانب خود مىگوید: ما چنین كردیم و چنانمىكنیم و امثال اینها بسیار فراوان است. آرى اگر چنینبگویند و واقع امر نیز از همان قرارى باشد كه ایشان ادعامىكنند، باید گفت العیاذ بالله پیامبر یا دروغ مىگفته كهقرآن بدو وحى مىشده یا آنچنان دچار توهمات بوده كهخود خبر نداشته این كلمات و آن ملك حامل این كلمات،همه از آن خود اوست و او به اشتباه آنها را از ناحیه خدامىدانسته است. ولى مثلا جمعى از منكران نبوت كه وحىرا ظهور ضمیر ناخودآگاه پیامبران دانسته یا برخى ازمتكلمان مسیحى كه این نظریه را از منكران وحى اخذ كرده،به نحوى با اعتقاد به نبوت مسیح جمع نمودهاند و نیز خودآقاى سروش از حقیقت امر با خبرند. در این صورت، آقاىسروش چگونه شخصیت پیامبر را مؤید و سخن او راحجت و متبع و الزامآور مىدانند؟
5-3- قطع نظر از صراحت آیات در این خصوص، اصلاچه اشكال و منع عقلى در این امر وجود دارد كه خداوندعلاوه بر شخصیت پیامبر، تعالیمى را هم به واسطه او بهامت مسلمان داده باشد تا ناگزیر شویم به تحلیلى دیگر ازوحى روى آوریم؟ اینكه مىبینیم بعضى از آیات شان نزولدارند و مربوط به تجارب بیرونى پیامبر و در پاسخ آنهاهستند، منافاتى با آسمانى بودن و آن سویى بودن آنها ندارد.ما بعدا به این مسئله باز مىگردیم.
6-3- عجیب است كه آقاى سروش در عین اینكه باصراحت تمام - با توجه به عباراتى كه از ایشان نقل كردیم وعباراتى دیگر كه نقل نكردیم - نزول قرآن را بر پیامبر نفىمىكنند و وحى را همان شخصیت پیامبر مىدانند، ضمنبحث از نزول دفعى یا تدریجى قرآن و با استناد به آیه «كتاباحكمت آیاته ثم فصلت من لدن حكیم خبیر» مىگویند:
«پیامبر كه شخصیتش و پیامبر بودنش عین مؤید بودن و مجازبودن به تصمیمگیریها و موضعگیریهاى نظرى و عملى است، ذهنش وزبانش كه گشوده شده و تجربهاش كه بسط مىیافته، عین تفصیل یافتناجمال قرآن بوده است; همان قرآنى كه به حكم مبعوث شدن، در حاقوجود او به ودیعت نهاده شده است.»(ص 17)
اگر تمام آنچه كه خدا به امت مسلمان داده همانشخصیت پیامبر است و وحى همان شخصیت اوست،دیگر به ودیعه نهاده شدن قرآن در وجود او چه معنى دارد؟و اگر واقعا قرآنى در وجود او به ودیعه نهاده شده، پس نبایدگفت آنچه خدا به امت اعطا كرده، منحصرا همان شخصیتپیامبر استبلكه همراه او و به واسطه او قرآن را نیز عطاكرده است. بگذریم از اینكه اصلا تفسیر ایشان در باره آیهنادرست است چون آیه مىگوید قرآن از ناحیه خدا تفصیلیافت، بعد از آنكه محكم شد. یعنى احكامش نزد خدا وتفصیل یافتنش نیز از نزد او بوده است نه نزد پیامبر.
4- مطلب دیگرى كه آقاى سروش در این مقاله در بابتجربه نبوى مىگویند این است كه:
«اگر پیامبر عمر بیشترى مىكرد و حوادث بیشترى بر سر اومىبارید، لاجرم مواجههها و مقابلههاى ایشان هم بیشتر مىشد و ایناست معنى آنكه قرآن مىتوانستبسى بیشتر از این باشد كههست.»(ص 20)
این سخن نیز نادرست است زیرا:
1-4- همانطور كه در بند 1 گفتیم، از جمله اركان نبوتنقص عقل بشر در راهنمایى او به سوى كمال مطلوب اواست و الا اگر حكمت و فیاضیتخداوندى در مورد آدمى باعقل او محقق مىشد، هیچ نیازى به نبوت نبود. حال كهچنین نیست، خداى حكیم و فیاض به واسطه انبیا تعالیمىمىفرستد تا آدمیان هدایتشوند. بدیهى است این تعالیماندازه مشخص دارد آنچه لازم است نازل مىشود. كمتر از آنبا حكمت و فیاضیت او ناسازگار است و بیشتر از آن نیز لغواست و خلاف حكمت. این مطلب مستقل از آن است كهقرآن از جانب خدا بر پیامبر نازل شده باشد یا از شخصیتخود او سرچشمه بگیرد. در هر حال خدا پیامبر را به منظورخاصى به پیامبرى برگزیده است كه باید آن منظور تامینشود. دیگر چه معنى دارد كه بگوییم اگر پیامبر عمر بیشترىمىیافت قرآن نیز بیش از این مىشد. درست است كه آیاتىاز قرآن در ارتباط با حوادثى بودهاند كه براى پیامبر اتفاقمىافتادهاند; یعنى به اصطلاح داراى شان نزول هستند اما باتوجه به آنچه گفتیم این حوادث را باید صرفا یك بسترطبیعى و زمینى و تاریخى براى نزول آن آیات دانست كهالبته اگر پیامبر در زمان و مكان دیگرى مبعوث مىشد اینبستر تغییر مىكرد ولى اصل تعالیم موجود در آن آیات، نه.
2-4- خود قرآن نیز مؤید دلیلى است كه ذكر كردیم.آیاتى در قرآن هست كه مبین كامل بودن آن و حاكى از ایناست كه آنچه لازم بوده نازل شده است، نظیر:
ما فرطنا فىالكتاب من شىء (انعام، 38)
ما هیچ چیز را در كتاب فروگذار نكردیم.
یعنى آنچه لازم است در قرآن باشد در آن آمده است.حتى اگر در این آیه هم مقصود از كتاب، لوح محفوظ باشدنه قرآن، آیه زیر صریحا در خصوص قرآن است:
و نزلنا علیكالكتاب تبیانا لكل شىء (نحل، 89)
و كتاب را بر تو نازل كردیم كه تبیان همه چیز است.
از ذكر آیات دیگر و نیز احادیث در این باب مىگذریم. بهاین ترتیب طول عمر پیامبر چه دخلى در زیادت و نقصانقرآن دارد؟
3-4- عجیب است كه خود آقاى سروش نیز مىگویند:
«پیامبر اسلام(ص) خاتم است. یعنى كشف تام او و بخصوصماموریت او براى هیچكس دیگر تجدید نخواهد شد. » (ص 10)
آیا تام بودن كشف پیامبر جز بدین معنى است كه آنچهلازم بوده، دریافت نموده و بیش از آن دیگر قابل تصورنیست؟ همینطور، آیا خاتم بودن او جز این معنایى دارد كهبعد از او دیگر به هیچ پیامبرى نیاز نیست و آنچهمىبایست، تماما از آسمان نازل شده، حتى طول عمر خودپیامبر نیز تغییرى در این امر نمىدهد؟ آن وجود مبارك هرقدر هم بیشتر عمر مىكرد، به هر حال عمر محدودى داشت.اگر تمام آنچه لازم استبه او ندهند، پس ضرورتا باید بعداز او نیز پیامبرانى بیایند و این چگونه با خاتمیت او سازگاراست؟
5- مطلب سومى كه در مقاله مورد نظر آمده این است كهبعد از پیامبر تجربه او توسط دیگران بسط پیدا مىكند و درتوضیح این بسط دو تعبیر آمده است: یكى تفصیل و دیگرىتكامل و غنا و فربهى. یعنى یك جا مىگویند تجاربدیگران تفصیل تجربه نبوى است و در جایى دیگر مىگویندتكامل آن است، هر چند شیب كلام كاملا به سوى دومىاست. ایشان مىنویسند:
«اینك در غیبت پیامبر(ص) هم باید تجربههاى درونى و برونىپیامبرانه بسط یابند و بر غنا و فربهى دین بیافزایند.»(ص 25)
«اگر «حسبنا كتاب الله» درست نیست، «حسبنا معراج النبى» و«حسبنا تجربة النبى» هم درست نیست.» (همانجا)
«همچنین است اندیشه شیعیان كه با جدى گرفتن مفهوم امامت،در حقیقت فتوا به بسط و تداوم تجربههاى پیامبرانه دادهاند.»(همانجا)
«علاوه بر تجارب دورنى، تجربههاى بیرونى و اجتماعى نیز برفربهى و تكامل ممكن دین افزودهاند و مىافزایند.» (همانجا)
«این دین فقط یك كتاب نبود كه بگوییم اگر آن كتاب ماند، آن دینمىماند، ولو وارد درگیریهاى تاریخى نشود. این دین، یك پیغمبر نبودكه بگوییم اگر آن پیغمبر رفت، آن دین هم مىرود. این دین یك دیالوگتدریجى زمین و آسمان و عین یك تجربه پیامبرانه طولانى تاریخىبود.»(ص 26)
«فراموش نكنیم عارفان ما برغناى تجربه دینى و متفكران ما بردرك و كشف دینى چیزى افزودهاند. نباید فكر كرد كه این بزرگان فقطشارحان آن سخنان پیشین و تكرار كننده تجربههاى نخستین بودهاند.غزالى كشفهاى دینى تازه داشته است و مولوى و محىالدین وسهروردى و صدرالدین شیرازى و فخر رازى و دیگران همینطور. واصلا دین به همین نحو تكامل و رشد كرده است.» (ص27-26)
مقصود از این سخنان چیست؟ تجارب دینى افراد وجوامع اسلامى را شاید بتوان به نوعى تفصیل تجاربپیامبر دانست، بدین معنى كه افراد و جوامع مسلمان دربرخورد با حوادث جدید، احكام آنها را از كلیاتى كه در قرآنیا حدیث پیامبر آمده استنباط مىكنند و آن كلیات را بامقتضیات عصر خود تطبیق مىدهند و مسائل مستحدثه درواقع مظاهر آن كلیات و اصول مىشوند و اینها همه یعنىتفصیل اجمالى كه حاصل تجارب دینى رسول اكرم است.7همینطور، تجارب درونى افراد مسلمان كه از قبیل كشف وشهود و الهام و رؤیا و تفكرات است، به نوعى در ظل تجربهپیامبرانه قرار مىگیرند، بدین معنى كه تجارب افراد وتجارب پیامبر از این نظر كه هر دو اتصال به عالم معنایند،یكى هستند. آرى با این ترتیب، با تسامحى مىتوان تجاربافراد را تفصیل تجارب پیامبر دانست، و با تسامحى بیشتردر هر دو مورد - تجارب اجتماعى و تجارب درونى افراد وجوامع اسلامى - سخن از بسط تجربه نبوى گفت.
اما تعبیر تكامل و غنا و فربهى دیگر چه معنایى دارد؟این تعبیر صریحا مشعر بر این است كه تجربه دیگران درعرض و هم ارز تجربه نبوى و از همان سنخ است و چیزىبر آن مىافزاید، چنانكه در عبارت خود نویسنده هم آمدهاست. مقصود از همارز و همسنخ بودن، هر چند این نیستكه محتواى هر دو به یك اندازه است ولى به هر حال اینقدر هست كه هر دو پیامبرانهاند. اما آیا واقعا چنین است؟آیا تجارب دیگران چیزى بر آنچه پیامبر از جانب خدا براىانسانها آورده و مامور به ابلاغ آنها بوده، مىافزاید؟
تمام آنچه در رد ادعاى ایشان در بند 4 گفتیم، در اینجانیز جارى است، بعلاوه نكتهاى كه اینك مىافزاییم:
پیامبر، پیامبر استیعنى رسول خداستیعنىماموریت ابلاغ یك سلسله تعالیم را دارد. بنابراین به دلیلعقلى و نقلى، معصوم و قول او حجت است. علاوه بر اینتعالیم، آنچه به عنوان حدیث مىگوید نیز حجت است درحالى كه دیگران چنین شانى ندارد. بعد از او تنها اوصیاىمعصوم او كه توسط او مشخص شدهاند به منزله جانشیناناو در امامت امت، معصومند ولى ابدا شان پیامبرى ندارندو چیزى را به عنوان وحى به مردم ابلاغ نمىكنند، چه رسدبه غیر اوصیا. به این ترتیب چگونه مىتوان رؤیاها ومكاشفات و تفكرات را تجربه پیامبرانه دانست؟ این قبیلامور همواره بوده و هستند ولى هیچ عارف و متفكرى،رسول خدا و حامل وحى او و مامور به ابلاغ تعالیم او نبودهو نیست و هیچكدام از آنها نیز چنین ادعایى نداشتهاند.تكلیف تجارب اجتماعى نیز روشن است. حاصل آنكهنبوت و پیامبرى معنى خاص و لوازم معینى دارد و با عرفانو تفكر و تجارب اجتماعى متفاوت است.
6- در خاتمه ذكر یك نكته مهم - هر چند نسبتبهمطلب اصلى مقاله ایشان فرعى محسوب مىشود - لازماست. ایشان در اواخر مقاله مىنویسند:
«امروز سخن هیچكس براى ما حجت تعبدى دینى نیست، چونحجیت و ولایت دینى از آن پیامبر اسلام(ص) است و بس. با بستهشدن دفتر نبوت به مهر خاتمیت، شخصیت هیچكس پشتوانه سخناو نیست. از همه حجت مىخواهند جز از پیامبر(ص) كه خود حجتاست.» (ص 27)
سخن این است كه چرا آقاى سروش شیعه امامى اثنىعشرى باید چنین عباراتى بگویند كه قویا موهم نفى امامتبلكه صریح در آن است؟ اگر كسى گوینده این سخنان رانشناسد، آنها را جز بر این معنى حمل مىكند؟ تقریبا ازهمین قسم است آنچه در صفحه 26 و نیز آنچه در بعضىدیگر از نوشتههاى خود آوردهاند.
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن