1- خدا حكیم است. حكیم كار عبث انجام نمى‏دهد.بنابراین هر موجودى را كه مى‏آفریند براى هدفى است و اورا بدان هدف هدایت مى‏كند. از این امر به اصل هدایت عامه‏تعبیر مى‏شود. علاوه بر حكمت، از صفت یاضیت‏خدا نیزمى‏توان به اصل هدایت عامه رسید. خدا به حكم فیاضیت‏خود، هیچ موجودى را از هستى و كمالى كه لایق آن است‏محروم نمى‏سازد و همه را به سوى آنچه مستحق آنندهدایت مى‏نماید. انسان از جمله موجودات و مخلوقات‏خداوند است پس مشمول اصل هدایت عامه است. عقل كه‏ابزار عمده هدایت و نیل انسان به سعادت است‏براى اوكافى نیست. بنابراین خداى حكیم و فیاض به حكم حكمت‏و فیاضیت‏خود باید ابزار هدایت انسان را تكمیل كند. این امر توسط نبوت انجام مى‏پذیرد. بدین صورت كه‏خدا هرگاه مناسب بداند، فردى از انسانها را برمى‏گزیند وبرمى‏انگیزاند و به واسطه او تعالیم مورد نیاز انسانها را به‏آنها ابلاغ مى‏نماید. البته، عقل خود حجت‏خدا بر انسان‏است و بسیارى از امور را درمى‏یابد و برخى از تعالیم‏آسمانى نیز مؤید و مذكر همان چیزهایى است كه عقل‏درمى‏یابد. لیكن در هر حال، این عقل - خواه نظرى و خواه‏عملى - براى سعادت انسان كافى نیست و اتمام حجت‏خدابر انسان، به صرف اعطاى عقلى، صورت نمى‏پذیرد.
آنچه گفتیم تقریر ساده اصل نبوت است. فرد برگزیده وبرانگیخته، نبى یا رسول خوانده مى‏شود. این فرد معصوم وحجت‏خدا بر آدمیان است. از آنچه گفتیم پیداست كه ازجمله اركان نبوت، ناتوانى عقل آدمى است در هدایت او به‏منزل سعادت. میزان ناتوانى عقل یا به تعبیر دیگر، میزان‏قلمرو دین هر قدر باشد، براى معتقدان به نبوت این مطلب‏مسلم است كه آدمى، مستقل از تعالیم آسمانى نمى‏تواند به‏كمال مطلوب خود دست‏یابد و قطع نظر از این امر، نبوت ودین معناى خود را از دست مى‏دهد. مسئله رؤیا و الهام وكشف و شهود ارتباطى با نبوت ندارد. همواره در میان‏انسانها، افراد بسیارى صاحب تجاربى از این دست‏بوده‏اند،چه در عصر نبوتها و بعثتها و چه در عصر خاتمیت ولى‏هیچكدام از آنها ادعاى نبوت نكرده‏اند. نبى از جانب خدامامور به ابلاغ تعالیمى است و به همین دلیل معصوم و قول‏او حجت است اما هیچكس براى صاحبان رؤیاها و الهامات‏و مكاشفات و مشاهدات، چنین شانى قائل نیست و خودآنان نیز چنین ادعایى نداشته‏اند.
2- از آنچه در باب نبوت گفته شد - مبنى بر لزوم وجودیك حجت الهى در میان افراد بشر كه تعالیم خداوند را به‏آنها ابلاغ كند - جناب آقاى سروش در مقاله «بسط تجربه‏نبوى‏» (1)،وجود حجت الهى را پذیرفته‏اند اما تعالیمى را كه‏این حجت‏بیان مى‏كند، همه را از آن خود او دانسته‏اند نه‏وحى و تعلیم خداوندى. بدین معنى كه در مورد پیامبراسلام مى‏گویند تمام آنچه خدا به امت مسلمان اعطا كرده،همان وجود و شخصیت پیامبر است و همین وجود وشخصیت اوست كه عین وحى است نه اینكه علاوه بر آن،تعالیمى هم بدو وحى كرده باشد. البته شخصیت پیامبر رامؤید و قول و فعل او را عین هدایت و تجارب روحى واجتماعى یا به تعبیر دیگر تجارب درونى و بیرونى او را - كه‏دین نیز عبارت از مجموعه همین تجارب است - براى همه‏پیروان و شخص او متبع و الزام‏آور مى‏دانند (ص 19) وسخن او را حجت و شخصیت او را پشتوانه سخنش‏مى‏شمرند.(ص 27)
3- این تفسیر از وحى و نبوت، نظر به اینكه اصل وجودحجت الهى را مى‏پذیرد، به خودى خود البته به معنى انكارنبوت نیست چون اصل در مسئله نبوت، وجود حجتى‏است الهى كه آنچه مى‏گوید عین هدایت و براى انسانهالازم‏الاتباع باشد. منتهى در خصوص آن نكاتى قابل طرح‏است‏به این شرح:
1-3- این مدعا با هیچ دلیلى - عقلى یا نقلى - از ناحیه‏ایشان همراه نیست و این البته نقصى اساسى است.
2-3- پیامبر از كجا متوجه مى‏شود كه پیامبر است وماموریتى بر عهده او نهاده شده است؟ و فرق حالات وتجارب پیامبرانه‏اش با حالات عادیش چیست؟ اگر بگوییم‏ملكى بر او نازل مى‏شود و ماموریت او را به او ابلاغ‏مى‏كند، براساس این نظریه كه اصلا انزال ملك و القاء وحیى‏در كار نیست. علاوه بر آنچه در بند 2 از قول ایشان آوردیم‏كه تمام آنچه خدا به امت مسلمان داده همان شخصیت‏پیامبر است و خود اوست كه عین وحى است، در این‏خصوص مى‏گویند:
«در این تجربه [تجربه دینى] پیامبر چنین مى‏بیند كه گویى كسى‏نزد او مى‏آید و در گوش و دل او پیامها و فرمانهایى را مى‏خواند.»(ص 3)
اگر نازل شدن ملك بر پیامبر و ابلاغ پیام به او حقیقى‏است، با اساس نظریه ایشان ناسازگار است و اگر غیرحقیقى‏است پس براى پیامبر حجت نیست.
3-3- آن دسته از تجارب درونى پیامبر كه متناظر باتجربه‏هاى بیرونى او و در پاسخ آنها بوده‏اند چگونه حاصل‏مى‏شده‏اند؟ آیا در اختیار او بوده‏اند یا خیر؟ اگر در اختیار اونبوده‏اند، از آنجا كه متناظر با تجربه‏هاى بیرونى او و درپاسخ آنها بوده‏اند نمى‏توان گفت تصادفى بوده‏اند بلكه‏آگاهانه و از روى قصد واقع مى‏شده‏اند. در این صورت آیاآنها را جز به خدا مى‏توان نسبت داد؟ و جز این مى‏توان گفت‏كه خداى پیامبر در پاسخ سؤالهایى كه از او مى‏شده وحوادثى كه براى او اتفاق مى‏افتاده، آن آیات را بر او نازل‏مى‏كرده است؟
و اگر بگوییم آن تجارب در اختیار خود پیامبر بوده بدین‏معنى كه هر وقت او با تجربه‏اى بیرونى روبرو مى‏شده، ازروى قصد و اختیار یكى از آن تجارب درونى را براى خودایجاد مى‏نموده و حرفهاى خود را از زبان ملكى غیرواقعى‏به خود مى‏زده، این ادعا آیا جز یك تكلف و تصنع و یك‏امر ساختگى مى‏تواند باشد؟ و اصلا در این صورت، چه‏فرقى بین حدیث نبوى و آیات قرآن وجود دارد؟ احادیث راهم پیامبر از روى قصد و به اختیار خود بیان مى‏فرموده‏است.
4-3- آقاى سروش شخصیت پیامبر را مؤید و الهى وسخن او را عین هدایت و حجت مى‏دانند. با این وصف،چرا براى تحلیل وحى به خود قرآن - كه آن را سخن پیامبرمى‏دانند - مراجعه نمى‏كنند؟ و در قرآن چه چیزى ظاهرتر ازآن است كه این كتاب مقدس وحى الهى و كلام خداونداست نه كلام پیامبر؟ این امر روشن‏تر از آن است كه نیازى به‏استشهاد به آیات داشته باشد. اگر مى‏خواهند اینهمه آیات‏صریح در این باب را سخن خود پیامبر بدانند و بگویند اینهاهمه از درون خود او تراوش كرده و مثلا خود پیامبر بوده كه‏به خود مى‏گفته (2):
- و انه لتنزیل رب‏العالمین نزل به الروح‏الامین على قلبك لتكون‏من‏المنذرین بلسان عربى مبین و انه لفى زبرالاولین (شعرا، 196 -192)
آن نازل شده پروردگار جهانیان است. روح الامین آن را برقلبت نازل كرد تا از انذار دهندگان باشى، به زبان عربى روشن و ذكرآن در كتابهاى پیشینیان آمده است.
- اتبع ما اوحى الیك من ربك (انعام، 106)
از آنچه از ناحیه پروردگارت به تو وحى مى‏شود تبعیت كن.
- قل مایكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما یوحى الى(یونس، 15)
بگو من حق ندارم كه آن را از پیش خود تغییر دهم جز از آنچه‏به من وحى مى‏شود تبعیت نمى‏كنم.
- انه لقول رسول كریم و ما هو بقول شاعر... و لابقول كاهن... تنزیل من‏رب‏العالمین و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنامنه‏الوتین (حاقه، 46-40)
آن سخن فرستاده‏اى كریم است و سخن شاعر نیست... و سخن‏كاهن نیست... نازل شده پروردگار جهانیان است و اگر او سخنانى به‏ما بسته بود یمینش را گرفته آنگاه رگ قلبش را پاره مى‏كردیم.
- یا ایها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الى الله باذنه‏و سراجا منیرا (احزاب، 46-45)
اى نبى ما ترا به منزله شاهد و مبشر و نذیر و دعوت كننده به‏سوى او به اذن او و چراغى روشن فرستادیم.
- انا فتحنا لك فتحا مبینا (فتح، 1)
ما ترا پیروزى بخشیدیم پیروزى‏اى آشكار
- نحن نقص علیك احسن‏القصص بما اوحینا الیك هذا لقرآن و ان‏كنت من قبله لمن‏الغافلین (یوسف، 3)
ما نیكوترین قصه را با این قرآن كه به تو وحى كردیم حكایت‏مى‏كنیم و تو قبل از این به تحقیق از آن بى خبر بودى.
- و انزل الله علیك‏الكتاب والحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان‏فضل الله علیك عظیما (نساء، 113)
و خدا بر تو كتاب و حكمت را نازل كرد و آنچه را كه‏نمى‏دانستى به تو آموخت و فضل خدا بر تو عظیم است.
- قل انما انا بشر مثلكم یوحى الى انما الهكم اله واحد فمن كان یرجوا لقاءربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرك بعبادة ربه احدا (كهف، 110)
بگو من تنها بشرى هستم مثل شما كه به من وحى مى‏شود كه‏خداى شما واحد است و هر كس به ملاقات پروردگارش امیدواراست‏باید عمل صالح انجام دهد و هیچكس را در بندگى پروردگارش‏شریك قرار ندهد.
- انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومك من قبل ان یاتیهم عذاب الیم(نوح، 1)
ما نوح را به سوى قومش فرستادیم كه قومت را انزار ده پیش ازآنكه آنان را عذابى دردناك آید.
- انا ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم‏الكتاب والمیزان لیقوم‏الناس‏بالقسط و انزلناالحدید فیه باس شدید و منافع للناس و لیعلم‏الله من‏ینصره و رسله بالغیب ان الله قوى عزیز (حدید، 25)
ما رسولان خویش را با دلایل آشكار فرستادیم و همراه آنان‏كتاب و ترازو نازل نمودیم تا مردم به قسط قیام كنند و آهن رافرستادیم كه در آن باس شدید و منافعى براى مردم هست و تا خدابداند كه چه كسى او و پیامبرانش را در نهان یارى مى‏كند.
- و ما قدرو الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى‏ء قل من‏انزل‏الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس... (انعام، 91)
و خدا را آنچنان كه باید نشناختند كه گفتند خدا بر هیچ بشرى‏چیزى نازل نكرد بگو چه كسى كتابى را كه موسى به منزله نور وهدایت‏براى مردم آورد نازل نمود.
- ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى الیهم... (انبیا، 7)
نفرستادیم پیش از تو الا مردانى را كه بدانان وحى كردیم... .
- و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى الیه انه لا اله الا انافاعبدون (انبیا، 25)
و نفرستادیم پیش از تو رسولى را الا اینكه بدو وحى نمودیم كه‏خدایى جز من نیست پس مرا بندگى كنید.
- و ان كنتم فى ریب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله... (بقره،33)
و اگر از آنچه بر بنده خود نازل نمودیم در شكید سوره‏اى نظیرآن بیاورید... .
همچنین آیات فراوانى كه در آنها خداوند از خلقت‏آسمانها و زمین و دیگر موجودات و پاداش دادن به مؤمنین‏و كیفر دادن به كفار سخن مى‏گوید و همه را به خود منتسب‏كرده و از جانب خود مى‏گوید: ما چنین كردیم و چنان‏مى‏كنیم و امثال اینها بسیار فراوان است. آرى اگر چنین‏بگویند و واقع امر نیز از همان قرارى باشد كه ایشان ادعامى‏كنند، باید گفت العیاذ بالله پیامبر یا دروغ مى‏گفته كه‏قرآن بدو وحى مى‏شده یا آنچنان دچار توهمات بوده كه‏خود خبر نداشته این كلمات و آن ملك حامل این كلمات،همه از آن خود اوست و او به اشتباه آنها را از ناحیه خدامى‏دانسته است. ولى مثلا جمعى از منكران نبوت كه وحى‏را ظهور ضمیر ناخودآگاه پیامبران دانسته یا برخى ازمتكلمان مسیحى كه این نظریه را از منكران وحى اخذ كرده،به نحوى با اعتقاد به نبوت مسیح جمع نموده‏اند و نیز خودآقاى سروش از حقیقت امر با خبرند. در این صورت، آقاى‏سروش چگونه شخصیت پیامبر را مؤید و سخن او راحجت و متبع و الزام‏آور مى‏دانند؟
5-3- قطع نظر از صراحت آیات در این خصوص، اصلاچه اشكال و منع عقلى در این امر وجود دارد كه خداوندعلاوه بر شخصیت پیامبر، تعالیمى را هم به واسطه او به‏امت مسلمان داده باشد تا ناگزیر شویم به تحلیلى دیگر ازوحى روى آوریم؟ اینكه مى‏بینیم بعضى از آیات شان نزول‏دارند و مربوط به تجارب بیرونى پیامبر و در پاسخ آنهاهستند، منافاتى با آسمانى بودن و آن سویى بودن آنها ندارد.ما بعدا به این مسئله باز مى‏گردیم.
6-3- عجیب است كه آقاى سروش در عین اینكه باصراحت تمام - با توجه به عباراتى كه از ایشان نقل كردیم وعباراتى دیگر كه نقل نكردیم - نزول قرآن را بر پیامبر نفى‏مى‏كنند و وحى را همان شخصیت پیامبر مى‏دانند، ضمن‏بحث از نزول دفعى یا تدریجى قرآن و با استناد به آیه «كتاب‏احكمت آیاته ثم فصلت من لدن حكیم خبیر» مى‏گویند:
«پیامبر كه شخصیتش و پیامبر بودنش عین مؤید بودن و مجازبودن به تصمیم‏گیریها و موضع‏گیریهاى نظرى و عملى است، ذهنش وزبانش كه گشوده شده و تجربه‏اش كه بسط مى‏یافته، عین تفصیل یافتن‏اجمال قرآن بوده است; همان قرآنى كه به حكم مبعوث شدن، در حاق‏وجود او به ودیعت نهاده شده است.»(ص 17)
اگر تمام آنچه كه خدا به امت مسلمان داده همان‏شخصیت پیامبر است و وحى همان شخصیت اوست،دیگر به ودیعه نهاده شدن قرآن در وجود او چه معنى دارد؟و اگر واقعا قرآنى در وجود او به ودیعه نهاده شده، پس نبایدگفت آنچه خدا به امت اعطا كرده، منحصرا همان شخصیت‏پیامبر است‏بلكه همراه او و به واسطه او قرآن را نیز عطاكرده است. بگذریم از اینكه اصلا تفسیر ایشان در باره آیه‏نادرست است چون آیه مى‏گوید قرآن از ناحیه خدا تفصیل‏یافت، بعد از آنكه محكم شد. یعنى احكامش نزد خدا وتفصیل یافتنش نیز از نزد او بوده است نه نزد پیامبر.
4- مطلب دیگرى كه آقاى سروش در این مقاله در باب‏تجربه نبوى مى‏گویند این است كه:
«اگر پیامبر عمر بیشترى مى‏كرد و حوادث بیشترى بر سر اومى‏بارید، لاجرم مواجهه‏ها و مقابله‏هاى ایشان هم بیشتر مى‏شد و این‏است معنى آنكه قرآن مى‏توانست‏بسى بیشتر از این باشد كه‏هست.»(ص 20)

این سخن نیز نادرست است زیرا:
1-4- همانطور كه در بند 1 گفتیم، از جمله اركان نبوت‏نقص عقل بشر در راهنمایى او به سوى كمال مطلوب اواست و الا اگر حكمت و فیاضیت‏خداوندى در مورد آدمى باعقل او محقق مى‏شد، هیچ نیازى به نبوت نبود. حال كه‏چنین نیست، خداى حكیم و فیاض به واسطه انبیا تعالیمى‏مى‏فرستد تا آدمیان هدایت‏شوند. بدیهى است این تعالیم‏اندازه مشخص دارد آنچه لازم است نازل مى‏شود. كمتر از آن‏با حكمت و فیاضیت او ناسازگار است و بیشتر از آن نیز لغواست و خلاف حكمت. این مطلب مستقل از آن است كه‏قرآن از جانب خدا بر پیامبر نازل شده باشد یا از شخصیت‏خود او سرچشمه بگیرد. در هر حال خدا پیامبر را به منظورخاصى به پیامبرى برگزیده است كه باید آن منظور تامین‏شود. دیگر چه معنى دارد كه بگوییم اگر پیامبر عمر بیشترى‏مى‏یافت قرآن نیز بیش از این مى‏شد. درست است كه آیاتى‏از قرآن در ارتباط با حوادثى بوده‏اند كه براى پیامبر اتفاق‏مى‏افتاده‏اند; یعنى به اصطلاح داراى شان نزول هستند اما باتوجه به آنچه گفتیم این حوادث را باید صرفا یك بسترطبیعى و زمینى و تاریخى براى نزول آن آیات دانست كه‏البته اگر پیامبر در زمان و مكان دیگرى مبعوث مى‏شد این‏بستر تغییر مى‏كرد ولى اصل تعالیم موجود در آن آیات، نه.
2-4- خود قرآن نیز مؤید دلیلى است كه ذكر كردیم.آیاتى در قرآن هست كه مبین كامل بودن آن و حاكى از این‏است كه آنچه لازم بوده نازل شده است، نظیر:
ما فرطنا فى‏الكتاب من شى‏ء (انعام، 38)
ما هیچ چیز را در كتاب فروگذار نكردیم.
یعنى آنچه لازم است در قرآن باشد در آن آمده است.حتى اگر در این آیه هم مقصود از كتاب، لوح محفوظ باشدنه قرآن، آیه زیر صریحا در خصوص قرآن است:
و نزلنا علیك‏الكتاب تبیانا لكل شى‏ء (نحل، 89)
و كتاب را بر تو نازل كردیم كه تبیان همه چیز است.
از ذكر آیات دیگر و نیز احادیث در این باب مى‏گذریم. به‏این ترتیب طول عمر پیامبر چه دخلى در زیادت و نقصان‏قرآن دارد؟
3-4- عجیب است كه خود آقاى سروش نیز مى‏گویند:
«پیامبر اسلام(ص) خاتم است. یعنى كشف تام او و بخصوص‏ماموریت او براى هیچكس دیگر تجدید نخواهد شد. » (ص 10)
آیا تام بودن كشف پیامبر جز بدین معنى است كه آنچه‏لازم بوده، دریافت نموده و بیش از آن دیگر قابل تصورنیست؟ همینطور، آیا خاتم بودن او جز این معنایى دارد كه‏بعد از او دیگر به هیچ پیامبرى نیاز نیست و آنچه‏مى‏بایست، تماما از آسمان نازل شده، حتى طول عمر خودپیامبر نیز تغییرى در این امر نمى‏دهد؟ آن وجود مبارك هرقدر هم بیشتر عمر مى‏كرد، به هر حال عمر محدودى داشت.اگر تمام آنچه لازم است‏به او ندهند، پس ضرورتا باید بعداز او نیز پیامبرانى بیایند و این چگونه با خاتمیت او سازگاراست؟
5- مطلب سومى كه در مقاله مورد نظر آمده این است كه‏بعد از پیامبر تجربه او توسط دیگران بسط پیدا مى‏كند و درتوضیح این بسط دو تعبیر آمده است: یكى تفصیل و دیگرى‏تكامل و غنا و فربهى. یعنى یك جا مى‏گویند تجارب‏دیگران تفصیل تجربه نبوى است و در جایى دیگر مى‏گویندتكامل آن است، هر چند شیب كلام كاملا به سوى دومى‏است. ایشان مى‏نویسند:
«اینك در غیبت پیامبر(ص) هم باید تجربه‏هاى درونى و برونى‏پیامبرانه بسط یابند و بر غنا و فربهى دین بیافزایند.»(ص 25)
«اگر «حسبنا كتاب الله‏» درست نیست، «حسبنا معراج النبى‏» و«حسبنا تجربة النبى‏» هم درست نیست.» (همانجا)
«همچنین است اندیشه شیعیان كه با جدى گرفتن مفهوم امامت،در حقیقت فتوا به بسط و تداوم تجربه‏هاى پیامبرانه داده‏اند.»(همانجا)
«علاوه بر تجارب دورنى، تجربه‏هاى بیرونى و اجتماعى نیز برفربهى و تكامل ممكن دین افزوده‏اند و مى‏افزایند.» (همانجا)
«این دین فقط یك كتاب نبود كه بگوییم اگر آن كتاب ماند، آن دین‏مى‏ماند، ولو وارد درگیریهاى تاریخى نشود. این دین، یك پیغمبر نبودكه بگوییم اگر آن پیغمبر رفت، آن دین هم مى‏رود. این دین یك دیالوگ‏تدریجى زمین و آسمان و عین یك تجربه پیامبرانه طولانى تاریخى‏بود.»(ص 26)
«فراموش نكنیم عارفان ما برغناى تجربه دینى و متفكران ما بردرك و كشف دینى چیزى افزوده‏اند. نباید فكر كرد كه این بزرگان فقطشارحان آن سخنان پیشین و تكرار كننده تجربه‏هاى نخستین بوده‏اند.غزالى كشفهاى دینى تازه داشته است و مولوى و محى‏الدین وسهروردى و صدرالدین شیرازى و فخر رازى و دیگران همینطور. واصلا دین به همین نحو تكامل و رشد كرده است.» (ص‏27-26)
مقصود از این سخنان چیست؟ تجارب دینى افراد وجوامع اسلامى را شاید بتوان به نوعى تفصیل تجارب‏پیامبر دانست، بدین معنى كه افراد و جوامع مسلمان دربرخورد با حوادث جدید، احكام آنها را از كلیاتى كه در قرآن‏یا حدیث پیامبر آمده استنباط مى‏كنند و آن كلیات را بامقتضیات عصر خود تطبیق مى‏دهند و مسائل مستحدثه درواقع مظاهر آن كلیات و اصول مى‏شوند و اینها همه یعنى‏تفصیل اجمالى كه حاصل تجارب دینى رسول اكرم است.7همینطور، تجارب درونى افراد مسلمان كه از قبیل كشف وشهود و الهام و رؤیا و تفكرات است، به نوعى در ظل تجربه‏پیامبرانه قرار مى‏گیرند، بدین معنى كه تجارب افراد وتجارب پیامبر از این نظر كه هر دو اتصال به عالم معنایند،یكى هستند. آرى با این ترتیب، با تسامحى مى‏توان تجارب‏افراد را تفصیل تجارب پیامبر دانست، و با تسامحى بیشتردر هر دو مورد - تجارب اجتماعى و تجارب درونى افراد وجوامع اسلامى - سخن از بسط تجربه نبوى گفت.
اما تعبیر تكامل و غنا و فربهى دیگر چه معنایى دارد؟این تعبیر صریحا مشعر بر این است كه تجربه دیگران درعرض و هم ارز تجربه نبوى و از همان سنخ است و چیزى‏بر آن مى‏افزاید، چنانكه در عبارت خود نویسنده هم آمده‏است. مقصود از هم‏ارز و هم‏سنخ بودن، هر چند این نیست‏كه محتواى هر دو به یك اندازه است ولى به هر حال این‏قدر هست كه هر دو پیامبرانه‏اند. اما آیا واقعا چنین است؟آیا تجارب دیگران چیزى بر آنچه پیامبر از جانب خدا براى‏انسانها آورده و مامور به ابلاغ آنها بوده، مى‏افزاید؟
تمام آنچه در رد ادعاى ایشان در بند 4 گفتیم، در اینجانیز جارى است، بعلاوه نكته‏اى كه اینك مى‏افزاییم:
پیامبر، پیامبر است‏یعنى رسول خداست‏یعنى‏ماموریت ابلاغ یك سلسله تعالیم را دارد. بنابراین به دلیل‏عقلى و نقلى، معصوم و قول او حجت است. علاوه بر این‏تعالیم، آنچه به عنوان حدیث مى‏گوید نیز حجت است درحالى كه دیگران چنین شانى ندارد. بعد از او تنها اوصیاى‏معصوم او كه توسط او مشخص شده‏اند به منزله جانشینان‏او در امامت امت، معصومند ولى ابدا شان پیامبرى ندارندو چیزى را به عنوان وحى به مردم ابلاغ نمى‏كنند، چه رسدبه غیر اوصیا. به این ترتیب چگونه مى‏توان رؤیاها ومكاشفات و تفكرات را تجربه پیامبرانه دانست؟ این قبیل‏امور همواره بوده و هستند ولى هیچ عارف و متفكرى،رسول خدا و حامل وحى او و مامور به ابلاغ تعالیم او نبوده‏و نیست و هیچكدام از آنها نیز چنین ادعایى نداشته‏اند.تكلیف تجارب اجتماعى نیز روشن است. حاصل آنكه‏نبوت و پیامبرى معنى خاص و لوازم معینى دارد و با عرفان‏و تفكر و تجارب اجتماعى متفاوت است.
6- در خاتمه ذكر یك نكته مهم - هر چند نسبت‏به‏مطلب اصلى مقاله ایشان فرعى محسوب مى‏شود - لازم‏است. ایشان در اواخر مقاله مى‏نویسند:
«امروز سخن هیچكس براى ما حجت تعبدى دینى نیست، چون‏حجیت و ولایت دینى از آن پیامبر اسلام(ص) است و بس. با بسته‏شدن دفتر نبوت به مهر خاتمیت، شخصیت هیچكس پشتوانه سخن‏او نیست. از همه حجت مى‏خواهند جز از پیامبر(ص) كه خود حجت‏است.» (ص 27)
سخن این است كه چرا آقاى سروش شیعه امامى اثنى‏عشرى باید چنین عباراتى بگویند كه قویا موهم نفى امامت‏بلكه صریح در آن است؟ اگر كسى گوینده این سخنان رانشناسد، آنها را جز بر این معنى حمل مى‏كند؟ تقریبا ازهمین قسم است آنچه در صفحه 26 و نیز آنچه در بعضى‏دیگر از نوشته‏هاى خود آورده‏اند.