نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: سهراب سپهری

  1. #1

    Eh سهراب سپهری

    گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند.
    شب سليس است‌، و يكدست ، و باز.




    شمعداني ها
    و صدادارترين شاخه فصل ، ماه را مي شنوند.


    پلكان جلو ساختمان ،
    در فانوس به دست
    و در اسراف نسيم ،


    گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
    چشم تو زينت تاريكي نيست‌.
    پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بيا.
    و بيا تا جايي ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
    و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
    و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود
    جذب كنند.
    پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت :
    بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق
    تر است‌.



  2. #2

    Eh سهراب سپهری (صاحب نظران)

    تو بمان و دگران
    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
    رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران
    ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
    تو بمان و دگران واي بحال دگران
    مي‌روم تا كه به صاحبنظري باز رسم
    محرم ما نبود ديده‌ي كوته‌نظران
    دلِ چون آينه‌ي اهل صفا مي‌شكنند
    كه ز خود بي‌خبرند اين زخدا بي‌خبران
    سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
    كاين بود عاقبت كار جهان گذران
    شهريارا غم آوارگي و در بدري
    شورها در دلم انگيخته چون نوسفران

  3. #3

    پیش فرض

    کفشهایم کو؟
    چه کسی بود صدا زد سهراب؟
    آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

    مادرم در خواب است
    و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
    شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
    و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد
    بوی هجرت می‎آید
    بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
    صبح خواهد شد
    و به این کاسه‎ی آب
    آسمان هجرت خواهد کرد
    باید امشب بروم
    من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
    حرفی از جنس زمان نشنیدم
    هیچ چشمی،
    عاشقانه به زمین خیره نبود
    کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

    هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

    من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
    وقتی از پنجره می‎بینم حوری
    -دختر بالغ همسایه-
    پای کمیابترین نارون روی زمین
    فقه می‎خواند
    چیزهایی هم هست؛
    لحظه هایی پر اوج
    مثلا شاعره‎ای را دیدم
    آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
    آسمان تخم گذاشت
    و شبی از شبها
    مردی از من پرسید
    تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
    باید امشب بروم!
    باید امشب چمدانی را
    که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
    و به سمتی بروم
    که درختان حماسی پیداست
    رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

    یک نفر باز صدا زد: سهراب!
    کفشهایم کو؟


مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •