نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: هیس ...پسر ها هم فریاد نمیزنند !

  1. #1

    پیش فرض هیس ...پسر ها هم فریاد نمیزنند !

    کلاهش را محکم روی گوش هایش کشید

    با دست تابلوی سینما را به رهگذری نشان داد و گفت: ببخشید آقا روی این تابلو چی نوشته؟
    مرد با مهربانی جواب داد: نوشته هیس... دخترها فریاد نمی زنند
    پسر عذرخواهی کرد و کنار رفت
    آنروز خیابان ها خلوت تر از همیشه بود و همه آنقدر درگیر گرم کردن خود و کودکانشان بودند که هیچکس حتی
    متوجه حضور یک کودک با لباس های پاره در کنار خیابان نمیشدند اما انگار آن مرد فرق میکرد آن مرد مهربان تر از
    همه برخورد میکرد
    ناگهان برف سنگینی شروع به باریدن کرد بر خلاف بقیه بچه ها که از بارش برف لذت می بردند برف برای او فقط
    یادآور خاطرات تلخ بود
    دوان دوان سمت خواهرش که در کوچه ی کناری سینما پناه گرفته بود رفت
    خواهرش با دیدن او لبخندی زد و گفت : چیزی برای خوردن پیدا کردی؟
    پسر سرش را پایین انداخت و تکه کیک به نظر خشک شده ای را از درون جیبش درآورد ، رویش را کمی تمیز کرد
    و به خواهرش داد و گفت : دختری آن را خرید و هنوز حتی یک گاز هم از آن نزده بود که به مادرش گفت چیز دیگه
    ای میخواد . نذاشتم زمین بیفته فقط به خاطر سرما کمی خشک شده تمیز تمیزه باور کن
    بارش برف شدید شده بود پسر کنار خواهرش نشست و سرش رو در آغوش گرفت
    هوا آنقدر سرد بود که دندان هایشان توان به هم خوردن را نداشت
    اشک های دختر جاری شد. برادرش وقتی گرمی اشک دختر را بر روی دست یخ زده اش احساس کرد دستی
    روی صورتش کشید و گفت: صبح همه چیز تموم میشه
    دختر گفت : ددددیشب هم همینو گفتی برادرش گفت : نه... فردا فرق میکنه
    دختر گفت : فردا هم مثل امروزه شاید هم سردتر . دلم میخواد داد بزنم شاید بابامون صدامونو بشنوه
    اما برادرش گفت : هیس... دخترها فریاد نمیزنند... این رو امروز روی پرده ی سینما نوشته بودند
    دختر چیزی نگفت و آروم خوابید
    صبح پسر زودتر از همیشه از خواب بلند شد اما خواهرش...
    با لبانی بر هم چسبیده و چشمانی معصوم هنوز خوابیده بود
    به نظر میرسید تا اون لحظه اونقدر آروم نخوابیده بود
    پسرک به خواهرش گفت: دیدی؟ دیدی امروز فرق میکنه؟ امروز خیلی آروم تر از دیروزی. دیگه هم درد نداری نه؟
    ولی جوابی نشنید
    : هنوز بیدار نشدی خواهر کوچولو؟
    دستش رو برد سمت صورت خواهرش
    : خیلی سردته؟ دیشب اینقدر یخ نبودی
    وقتی یادش اومد مادرش هم وقتی آنها را تنها گذاشت اینقدر سرد شده بود نگران شد
    سرش رو برد سمت قلب خواهرش و گفت : تو که منو تنها نذاشتی؟ درسته خواهری؟
    درستهه؟
    شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و بلند خدا رو صدا کردن نمیدانست چه کار کند فقط داد میزد
    اما ناگهان آغوش گرمی را احساس کرد
    آن مرد مهربان انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و گفت:
    هیس... پسرها هم فریاد نمیزنند...

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/12/25
    محل سکونت
    به قول سهراب : هر كحا باشم آسمان مال من است
    نوشته ها
    334

    Icon16

    كاش ما آدما به فكر اين بچه ها باشيم

    كاش يه روز هيچ بچه اي اين تجربه تلخو نداشته باشه

    كاش همه بچه ها خونه و خانواده داشته باشن

    كاش
    ...........

  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/12/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    328

    پیش فرض

    من نميدونم چرا تو اين قصه اسم اون آقاهه كه تنها كار مثبتي كه توعمرش بلد بود بكنه گذاشتن انگشت رو دماغش و گفتن كلمه ي "هيس" بود رو گذاشتن مهربون ؟! خب اخه اگه مهربون بودكه دست اين دو تا بچه رو ميگرفت مي برد خونش تا صبح يخ نزنن.. بعد فرداش يه كاره اومده مي گه هيس پسرا هم داد نمي زنن .. من اگه بودم مي چسبيدم بهش تا جايي كه ميخورد مي زدمش .. والااا

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •