جملۀ دوم : مجددا به نقل از انجیل لوقا : دو جنایتکاری که با مسیح مصلوب شده بودند در دردی شبیه درد عیسای مسیح بودند.دزد اولی با طعنه به او می گوید:" مگر تو مسیح نیستی ؟خودت و ما را نجات بده." میدانی چیست آدم بد طینت تا بمیرد بد طینت است!اما دزد دومی او را ملامت میکند " از خدا نمیترسی؟تو و او یکسان محکوم شده اید.در مورد ما منصفانه عمل شده ،چون ما به سزای اعمال خود میرسیم.اما این مرد هیچ خطایی نکرده است." و گفت: " ای عیسی ، وقتی به سلطنت خود رسیدی مرا بیاد داشته باش."( کمی اینجا تحمل کنید!شما دارید فشار و کشیده شدن تمامی وزن سنگین خود را بر سه تا میخ آهنین با دردی موحش تحمّل میکنید ،آخرین لحظات زندگی خود را می گذرانید.اینجا دیگر جایی برای رهایی شما نیست .اینجا آخر خط است.چه چیزی را به یاد خواهید داشت؟ چه چیزی را سعی خواهید کرد بیاد بیاورید؟مگر غیر از تالارهای درد!ستون های آهنین زجر! و عمق سیاه مرگ که پنجه های سرد اما زمخت و کریه اش هر لحظه به شما نزدیکتر می شود ؟ شما در آن لحظه اگر چنین جمله ای را بشنوید که :مرا بیاد داشته باش.چه جواب می دهید؟بی اعتنا؟ساکت؟ گنگ ؟نالۀ دردناک ؟در آن لحظه به چه چیز فکر میکنید؟آیا به غیر از فکر کردن به خودتان به دردهای خودتان ؟) "عیسی جواب داد :" خاطر جمع باش ،امروز با من در فردوس خواهی بود."
عیسای مسیح در آخرین لحظات زندگی خود حتی در اوج درد جانکاه خود که عقل و هوش که هیچ!سخاوت و بخشش را در خود ذوب می کند نیز از نجات دادن گناهکاری به زیباترین شیوه کوتاهی نکرد.
دزدی را (!)در بالای صلیب در آخرین دقیقه های عمر خود با خود به بهشت میبرد.او حتی در آخرین لحظۀ عمر زمینی خود از نجات دادن یکنفر کوتاهی نکرد.او که در تحمل درد صلیب بود.او که داشت جان از بدنش خارج میشد.نمی توانست ببیند که شخصی در آخرین فرصتی که خداوند به او داده تا حقیقت را اعتراف کند ،ان را بازگو کند اما مزدی نصیبش نگردد!مگر او به غیر از این به زمین آمده بود؟مگر او نیامده بود تا مرده گان را زنده ،کوران را بینا،و کران را شنوا سازد؟ آن دزد یکی از آنها بود.کاش مسیح را قبل از این ملاقات میکرد تا بتواند توبه کند .اما برای عیسای مسیح آن بهترین فرصت بود.زیرا او در آن بالا برای گناهان آن دو دزد نیز مصلوب شده بود! تا آنان نیز به توبه برسند و به او ایمان بیاورند.و آن دزد به آن نقطه رسید و مسیح آن را دریافت و او را با خود به بهشت برد.وه ! چه گذشتی!...وه ! چه محبتی!...وه! چه لحظه ای!...وه! چه صلیب شکوهمندی!