این مقاله بر گرفته از کتاب نامه فرهنگ ایران نوشته فریدون جنیدی میباشد.


در هنگامی که تیره ای بنام گرشاسب در ایران زمین می زیسته اند آتشفشان دماوند از فوران باز ایستاده است. شکست ضحاک از فریدون و دربند کردن وی در چاهی در کوه دماوند نیز همراه این رویداد بزرگ واقع شده است. در افسانه های ایرانی چنین آمده است که ضحاک در رستخیز بند خویش را خواهد گسست و به تباهی ایران خواهد پرداخت. در همین افسانه ها گرشاسب به مقابله با ضحاک پرداخته وی را از بین میبرد.


بیداری گرشاسب


آنگاه شب بود ولی شب چون دیگر شبان نبود که تاریکی چونان جامه زمین را در خود گرفته بودو کس از یاران اهریمن که دروغ و جنگ میان مردمان از اوست دامنه سپید البرز کوه را می پیمود. زمین خفته بود چرا که مهر خفته بودو آتش زبانه کوتاه کرده بودو البرز کوه را آوای برخورد زنجیرهای ضحاک در خود گرفته بود و کس از یاران اهریمن که چونان سایه سیاه بود دامنه البرز کوه را می پیمود.
در آن هنگام که باد سحری تاریکی را شست و چهره مهر را نوازش کرد مهر مهربان به شادی چشم گشود و چونان هر روز جهان را به نور خویش روشن کرد. ولی شادی دیری نپائید آنچنان که هرگز نپاید و مهر که پشت به تاریکی داشت بسیار زود دریافت که روز چون دیگر روزان نیست چرا که دید سوار پیاده و پیاده سوار باشد. بندگان به راه آزادگان روند هر چند که آزادگی را با وجودشان بسیار فاصله است . که مردان جوان زود پیر شوند.که شهر با شهر و ده با ده کارزار کنند و از یکدیگر چیز ستانند.مهر غمگینانه نظاره کرد که ستمگران را به نیکی نام برند و فرزانگان را به چیزی نگیرند و کسی نیز چونانکه باید به کام خویش نرسد. دید که مردمانی زاده شده اند گرچه از خون و گوشت چه بسیار که از سنگ سخت ترند.
پس خاک را گفت:
با من بگو ای خاک بر تو چه رفته است که مردمان چنین کنند؟که توانگران را از درویشان فرخنده تر دارند. آزاد مردان را زندگی بی مزه باشد و ایشان را مرگ چنان خوش نماید که پدران را دیدار فرزند؟
خاک در خود فرو پیچید و غم آلود آواز در داد:
نمیدانم که بر من چه رفته است. مگر آنچه اینک در نور تو میبینم . برادر برادر را زند و از او چیز ستاند. بینم که زن شوی خویش را به مرگ چه ارزان فروشد و مردمان نامرد به پیدایی آمده اند.
پس مهر جهان را در جستجوی آتش نظاره کرد و چه غمگینانه دید که آتش فراز کوهها(آتشکده ها) فرو مرده است و آتش درخشان ایرانشهر به افسردگی میگراید. پس بانگ در داد:
با من بگوی ای آتش که بر زمین چه رفته است به هنگام تاریکی؟
اتش از گفته مهر در جامه سرخ خویش بر خود پیچید و با آخرین توان زبانه کشید به مهر گفت:
شرم دارم بگویم. خود نمیبینی که آتشان ایرانشهر به افسردگی رسیده اند و خواسته های آن به دست سرداران فرومایه رسیده است که گنج بسیار گرد کرده اند و سود آن نبرند.و هر کس کاری کند که آن کردار به دیگری نپسندد.
پس شکایت به پیش اورمزد آوردند. اورمزد اندیشید و آنگاه باد و ابر و مهر و خاک را فرمان داد تا گرشاسب آن پهلوان یگانه را از دل خاک بیرون کشند و وی را نیرو دهند تا برای نبرد ضحاک آماده گردد ایشان نیز چنین کردند.گرشاسب هم در نبردی با گرز آنسان بر ضحاک ضربه میزند که ضحاک در دم میمیردو شادی را برای جهان ارمغان می آورد.