-
مدیریت کل سایت
ميقات حضوري در هنر جديد
وقتي دورهي جديد شروع شد حضور هم هست و حضورش هنر جديد است. سياست نيز از حضوريات است وقتي تعهد پيدا ميكند، ولي تعهدش خودبنياد است. شاعر جديد شعر ميگويد و ميقاتي حضوري پيدا ميكند كه شامل لطف الهي نيست از اينجا مصداق تام و تمام خودبنيادي است. در اينجا شاعر ميقاتي دارد كه در آن انسان با نفس اماره خودش قربي بيواسطه با اشياء پيدا ميكند؛ اين قرب حضوري است. شاعر اگر دلتنگ ميشود و به جاي حديث نبوي شعر ميگويد با خودش اتحاد پيدا ميكند و هيچ كس ديگر جز خود شاعر در اينجا نيست، نه خدايي و نه ملكوتي و هيچ ديگر.
حوالت چنين آمده است اكنون قرب شاعر و فيلسوف و هنرمند همه با خودش و اشياء است و فراتر از سوژه و ابژه نميرود. حال برويد اين شعرهاي نو را بخوانيد، همهاش من است، چرا؟ چون مبدأ اين شعر نفس اماره است. حالا اين شاعر چه ماركسيست باشد و يا مثلاً به نظرش با ژاپنيها و هنديها قرب پيدا كرده و به خيالش عارف است، مانند سهراب سپهري. ولي اينكه شخص ادعا كند كافي نيست. شخص انسان وراي نفس اماره است و گرچه خيليها ميروند حافظ را با گوته مقايسه ميكنند، حال آنكه حافظ ميقاتي دارد و گوته ميقاتي ديگر.
-
-
مدیریت کل سایت
ادوار تاريخي و زمان و آخرالزمان
تمام اديان قايل به ادوارند كه از مسايل اساسي است. ادوار به معني سيكليك بودن است. يعني تاريخ «دوري» است. حافظ، محيالدين ابن عربي، همه و همه قايل به ادوار تاريخياند، مطابق بيتي از جامي تاريخ ادواري است. هر دورهاي وقتي پيدا ميكند و هر دورهاي زماني.
حقيقت را به هر دوري ظهوري است
زاسمي بر جهان افتاده نوري است
اگر عالم به يك منوال بودي
بسا از انوار كان مستور ماندي
فراموش نكنيد كه بنده وقت را براي «حضور» استعمال ميكنم و زمان را براي «حصول». امروز زمان، زمان خودبنيادانه است و حضور انسان تابع زمان حصولي است و حضور انسان تابع زمان فيزيكي است. اين زماني كه زمان تكنولوژيك و تكنوكراسي است، وقتي به آخرالنهايه ميرسد آخرالزمان ميشود.
امروز در بعضي از متفكرين جهان اين احساس پيدا شده كه به آخرالزمان ميروند، بعضيها اين را نميفهمند و مثلاً آخرالزمان را با زمان قديم ميسنجند و كتاب مينويسند، مثلاً مقايسهي زمان انيشتين و زمان ملاصدرا. زمان جديد كه حصولي است تابع ميقات انساني است كه امروز خودبنياد است، حالا بايد به زمان ملاصدار بگوييم زمان حضوري است يا حصولي؟ به نظر من حصولي است و ربطي به زمان وَلايي ندارد. حالا اين زمان چه حضوري باشد چه حصولي به هر حال دوري است. فلاسفه و دانشمندان تاريخ را سيكليك ميدانند.
با توجه به بيت جامي در هر دورهاي در اينجا حقيقتي ظهور دارد، كه مظهرش انسان و تاريخ است و در اين مرتبه همواره كلي غالب است، كلّ مطلق متجلي است و يك حقيقتي كه تفكر انسان سير ميكند و به سوي آن و يك قربي پيدا ميكند به آن حقيقت. حقيقت تفكر عبارت است از سير باطل به حق. اين كل مطلق همان كلي است كه انسان مظهرش است.
-
-
مدیریت کل سایت
كل مطلق در تاريخ، سير شاعرانه به كل مطلق
اين كل مطلق همان صورتي است كه انسان مظهرش است. وقتي پيغمبر اسلام ميگويد: «لي معالله وقت»، (3) در اينجا حقيقت وَلايي تحقق پيدا ميكند. در اين مرتبه انسان از كثرت به وحدت سير ميكند. گرچه شاعر امروز هم سير ميكند و از كثرت به وحدت ميرسد، اما وحدت او قرب به نفس امارهي خودش است. در گذشته نفس اماره اصالت نداشته حتي در مرتبه قرب وِلايي چه رسد به قرب ولايي. حال اصل اساسي اين است كه در تمامي ادوار انسان مظهر ذات كل مطلق است. اين كل اطلاقي، كلي واحد است. در هر دوري انسان مظهر كل است. صورت و اسم و كل يكي است. البته بايد با توجه به اصالت وجود و ماهيت ملاصدرا و محيالدين و اعيان ثابته به آن پرداخت، بدون آنكه با اصالت وجود ملاصدرا و اصالت ماهيت افلاطون درگير شويم.
-
-
مدیریت کل سایت
پرسش از كل و ماهيت
در هر حال فلسفهي تاريخ سؤال از كل و ماهيت اشياء كرده است. افلاطون، ارسطو، هگل و ديگران تا وقتي كه بحراني در تفكر نيست ميروند به كل. ميروند به صورت، فلاسفه تاريخ معمولاً نميتوانند از كل سؤال نكنند، حتي ماركس، خلاصه نميتوانند بيطرف باشند. هر كدام به نحوي آن كل را تعريف ميكنند و بالاخره همهي آنها از كل و ماهيت پرسش ميكنند. بنابراين اين كل مطلقي كه ميگوييم همواره با ماست، نه اينكه با ما نسبتي نداشته باشد، ما توجه نداريم. در هر دوره نسبتي خاص پيدا ميشود حضور پيدا ميكند، در اينجا اسم ظهور پيدا ميكند و مظهرش انسان است. جريان را ظهور ميگوييم.
در هر دوره كل مطلق در ظهور به انسان نياز دارد. انسان نيز به كل نياز دارد و متقابل است ولي ممكن است ما اين اثر كل مطلق را فراموش كنيم. پوزيتيويست ميآيد كل را رد ميكند، ولي نميتواند. مولانا ميگويد:
عجز ما از ادراك ماهيت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زانكه ماهيت و سرسرشان
پيش چشم كاملان باشد عيان
عمو ميگويد رهايش كن، بحث از ماهيات نكن، ما بايد فقط برويم در جزييات تحقيق كنيم. اين نظر يك نوع نظر كلي است كه خود تأييدكنندهي وجود امر كلي است.
ماهيات در آراء فلاسفه و عرفا فرق ميكند. در ملاصدرا يك معني دارد و در هگل معنايي ديگر، در افلاطون يك معني و در مولانا و محيالدين عربي يك معني ديگر. سخن از سرّسرّ ماهيات است، به معني اينكه امام زمان مظهرش است. علما طرح كردهاند سرّ سرّ چيست؟ بالاخره طرح شده، بايد دقت كرد. حالا يك حيوان لايعلم كه در فلسفه ننگينتر از او نيست و او پوپر است شروع كرده و همه را رد كرده، گفته است كه آنها كل پردازند. اصلاً فلسفهي تاريخ بيخود است. پرسش از ماهيات نادرست است. چرا؟ براي حفظ وضع موجود ميگويد. در نظر او اينها همه حرف اتوپيك ميزنند. اگوست كنت نسبت به او آدم خوبي است، اين موجود خيلي كثيف است. او ميگويد من طرفي ندارم و هيچگونه علم جزمي و كلياتي وجود ندارد و فقط به مشاهدات بايد پرداخت. چرا؟ براي اينكه از امپرياليستها دفاع كند.
اساساً جهتگيري انسان ناشي از آن كل است و امروزه با ملاصدراي جديد به ايران آمده، در مقابل ديالكتيك ـ كه از هستي و نيستي انقلاب صحبت ميكند و من قبول ميكنم ولي خودبنيادانه است ـ موضع ميگيرد. به هر حال ديالكتيك بهتر از تقابل ارسطويي است. اينها وجود و ماهيت را نميفهمند. اولاً كثرت و تضاد براي هگل اصالت ندارد. اينها مارهايي هستند كه در تورات آمده است. اينها لويتان آخرالزماناند، يعني مارهاي پيچيده، در تلاش حفظ وضع موجودند، اينها مظهر اسم نفس امارهاند و ملاصدرا را وسيله قرار ميدهند. اينها ابرمردند، يعني اينكه انسان تا آخرين مرحلهي نفس اماره جلو برود.
-
-
مدیریت کل سایت
مدار ادوار تاريخي
حال در باب سيلكيك بودن تاريخ ميپردازيم. امروز پروتستانها و كاتوليكها در باب آخرالزمان مينويسند و انسان در پايان تاريخ از افق انقلابي نگاه ميكند و بر روي جهان امروز خنجر ميكشد. گفتم كل تاريخي ديگر و كل اطلاقي ديگر بالكل، آن كل اطلاقي كه بايد مظهر پس فردا باشد همان كل است كه مظهرش امام زمان است يعني بقيهالله. من كتابي ديدم كه فردي نوشته و پرسش كرده آيا خدا دائر مدار هستي است يا انسان، يا طبيعت و جهان؟ در يونان قديم جهان دائر مدار بود، در زمان قرون وسطي خدامدار تاريخ است و امروز و دورهي جديد انسان دائرمدار است. دورهي جديد دورهي انتروپوسانتريسم است كه من اسمش را گذاشتم خودبنيادي. بعضي از صوفيه و عرفا حقيقت محمدي و بعضي «عيسي» را دائرمدار هستي ميدانند و بعضي «مهدي» را، شيخيه، «امام» مدارند. اين بحث كه اصل انسان حقيقت محمدي است و بحث اصالت ماهيت كه انسان مظهري از عين ثابت و حقيقت محمدي است، در هر دور صورتي پيدا ميكند.
در اين ميان حقيقت محمدي با اصالت وجود جور درنميآيد و با اعيان ثابت در جايي، شايد اگر اين وجود انساني باشد گونهاي از اومانيسم غلبه پيدا ميكند، ولي اينها هنوز به اين مرحله نرسيدهاند بدين معني ملاصدرا وقتي از وجود ميگويد خودبنيادانه نيست. اگر حقيقت محمدي به وجود محمدي تبديل شود آن وقت خودبنيادي ميآيد. وجود و ماهيت فرقي بسيار با هم دارند اگر حقيقت محمدي تبديل شود به وجود محمدي و وجود انساني، طبيعتاً به خودبنيادي محض ميرسد. اما اكنون خودبنيادي در غرب در بحران است و كتب متعددي دربارهي اين بحران نوشته شده كه حالا جهان، جهاني كه جرجيس را انتخاب كرده است افتاده به جان جوانان. جهان امروز با روزي كه انگلستان مالك الرقاب آن بود متفاوت است و اكنون دارد به خودش نيش ميزند.
-
-
مدیریت کل سایت
نسبت چهارگانه متغير و ثابت در انسان و ساحت اقدس زمان باقي و حقيقت انسان
مسألهاي اساسي در حكمت، «نسبت انسان با زمان» است كه عبارت باشد از نسبت متغير به ثابت در من، نسبت ثابت به ثابت در من، اما اين مسأله فرمول است، در تفكر اصيل يوناني زماني بوده كه رفته و نيست شده است. من اين مسأله نسبت انسان با زمان و انسان با عدم و مرگش را توضيح ميدهم. يك جملهاي است كه ملاصدرا مطرح كرده، عدم را بايد پرسيد و مرگ را در كار بايد آورد و مسأله تسبيح و سبحانالله و ترس آگاهي را. پس اين آسان است به شرط اينكه به آن برسم. در ذهن من همواره اين مسأله بوده. من ميگويم رفتم به دهر، آيا رفتم درست است؟ در اين سير از زمان به دهر حجاب عدم جلويش را ميگيرد. اين عدم تا ترس آگاهي پيدا نشود و نسبتي كه انسان با زمان دارد عوض نشود، نميتواند آن را تجربه كند. انسان نميتواند بدون ترس آگاهي از زمان فاني برود به زمان باقي، به عبارتي به دهر و زمان باقي كه من به بقيهالله تعبير كردم.
ساحت دهر به روي ما فرو بسته و راز است. با فلسفه نميتوان دربارهاش سخن گفت. به شما بگويم كه هيديگر چهار جمله دارد و براي رفتن به ساحت دهر مسايلي را مطرح ميكند. وي كلماتي را درست كرده و ميگويد كه چهار چيزند كه آيينهگردان يكديگرند و با عقل قابل توضيح نيستند. چهار وجه و رويه است كه آينهگردان همديگرند. يكي خاك است، يكي آسمان، ديگري ايزديان و چهارمي ميرندگان يعني انسانهايند. اينكه ميگوييم مردم و مردمان ريشهاش به مرگ بازميگردد، در فارسي كه مرد ميگوييم از ريشه مَرَت است يعني آنكه ميميرد. اسم انسان اول را گذاشتند «كيومرث» يعني «زندهي ميرا».
پس چهار مرتبه وجود دارد كه يكي از آنها را اجمالاً شرح كردم اما ايزديان همان فرشتگاناند، مراد همان ساحت فرشتگان است، به زباني زمان باقي، انسان امروز نميتواند اين آينهگرداني را داشته باشد. از آنجا كه ساحت اقدس، يعني ساحت دهر، درست نيست، بايد بگوييم ساحت زمان باقي در ما فروبسته است. پس ديگر آسمان و فلك هم براي ما وجود ندارد و انسان نميميرد. انسان ديگر ريشهكن شده و به عبارتي بيوطن است. زادوبوم از بين رفته، بوم با خانه گزيدن يكي است. وقتي به كسي ميگوييم من بومم نيست يعني من خانهام نيست، يعني خانمانش نيست، من رفتم به بنا كردن و خانهگزيني، بشر امروز بيخانمان و بيزادوبوم است، بيوطن است؛ وطن يعني خانمان. بشر امروز كه ميهنپرست است بيوطن است. ميهن با مدينه همريشه است يعني شهر و شهريگري و تمدن و فرهنگ و وطن از بين رفته است.
امروز اصلاً هر چه هست تمدن است و از فرهنگ خبري نيست. بشر امروز بيخانمان شده، ناشي از تمدن. شهريگري بشر را بيفرهنگ كرده، اين تمدن انسان را از خاك كنده و بي خانمان كرده، آسمان نيز ندارد. آسمان كه ندارد ساحت تقدسش هم فروبسته. بنابراين وطن و موطن اصلي انسان ساحت و زمان باقي است. با وجود اين ساحت زمان باقي، انسان «زمان باقي» نميشود. بشر نميتواند در مرتبه فرشته قرار بگيرد و فرشته شود. انسان بنابر دقتي كه در سوابق تاريخياش بكنيم موجودي برزخي است، موجودي بينابيني يعني وجودي نه در ساحت قدس است مانند ايزديان و نه در زمان فاني حيوانات. انسان در كشاكش ساحت ايزديان و زمان باقي و زمان فاني است. هر گاه به زمان باقي ميرود زمان فاني را فراموش ميكند و هر گاه به زمان فاني ميرود، زمان باقي را فراموش ميكند. چندان هم كه به طرف زمان باقي برود و زماني فاني برايش ميماند. اين موجود برزخي را هيديگر اسمي برايش ميگذارد به نام دازين dasein، يعني ذات انسان وجود بينابيني و برزخي است ولي اين برزخ چيست؟ برزخ بين زمان فاني و زمان باقي، حيوان وجودش برزخي نيست. فرشته وجودش برزخي نيست. فرشته وجودش در زمان باقي است و حيوان وجودش در زمان فاني است، اما انسان نه در زمان باقي و نه در زمان فاني است، در اشعار گذشتگان بسيار است:
مكن در جسم و جان منزل
كه آن دون است و اين بالا
قدم زين هر دو بيرون نه
نه اينجا باش و نه آنجا
شاعر ميگويد انسان نميتواند جسم يعني جهان فاني شود و نه جان كه آن نيز فرشته است و محال است چنين شدني، كه اين دون است و آن بالا. منتهي انسان گاهي اوقات تشبه به فرشته ميكند و گاهي به جهان، اين اولي را ميگذارم زهد، يعني كه اين موجود فرشته نميتواند شد و حيوان نيز نميتواند شد. اصلاً اين وضع تراژدي حيات انسان است.
اگر بخواهيم دربارهي از خودبيگانگي انسان سخن بگوييم بايد اين مسايل را طرح كنيم. از اينجاست كه بشر زاهد است و هر زاهدي از خود بيگانه است و تا آنجا كه بشر تشبه به فرشته ميكرد، بيگانه از ذات خويش بوده و از خداي خودش، همهي دورهي جديد هم همين طور زهد است ولي زهد جديد طوري است كه انسان تشبه به حيوان و جهان فاني ميكند و اصالت را به زمان فاني ميدهد.
قرون وسطي اصالت را به آخرت ميدهد، به يك معني خاص، قرون جديد اصالت را به دنيا ميدهد. انسان عالم دارد، اما حيوان و فرشته عالم ندارند و در عين حال كه انسان عالم دارد، دو عالمي است، يكي عالم زمان باقي و يكي عالم زمان فاني است. وقتي انسان به زمان فاني يا باقي تشبه ميجويد در هر دو گرفتار زهد است و از خودبيگانگي.
-
-
مدیریت کل سایت
از خودبيگانگي انسان و عالم انساني
چهارصد سال تاريخ جديد اصالت با دنياست، اگر هم قرار شد به آخرت هم توجه نشود، نوعي زهد است، فرار است از عالم انساني، عالمي كه بازگشتش به خداست. انسان وقتي به اين دنيا اصالت دارد، در اين حال، وطن اصيل خويش را فراموش ميكند.
من كز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو همواره هواخواه غربتم
در عين حال كه انسان در اين عالم است، فراموش نميكند كه ذات او در زمان باقي است. انسان موجودي دو عالمي است. كتابي است كه انسان را به انسان دو شهروندي تعبير كرده است، كه يك شهروندياش زمان فاني و يك شهروندياش زمان باقي است. اصالت دادن به يكي دون است و بيگانگي و غربت. اين نكته در حكمت معنوي و اشارات حافظ كه فراموش كردهايم فراوان است و عرفا نيز بسيار گفتهاند. بعضيها عقبي را اصالت دادند و تشبه به فرشته كردند و از «در عالم بودن» گريختند. آنها دنيا را فراموش ميكنند، كمال را در تشبه به فرشته ميبينند و عدهاي دنيا را اصالت ميدهند و از آنجا آخرت و عقبي را فراموش ميكنند. بسياري گفتهاند افلاطون آخرت را خراب كرده، در حالي كه افلاطون از ديگران گرفته است.
بنابر اين دنيا و عقبي نياز به تفسير دارد. يعلمون ظاهراً من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون». قرآن نميگويد زمان فاني را فراموش كن، مسأله اين است كه آخرت را هم فراموش نكنيد. گفتم زمان باقي و زماني فاني با هماند. حافظ از كساني است كه هر دو عالم را كه عبارت از زمان فاني و زمان باقي باشد، فراموش نميكند و هم دنيا و هم آخرت را.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
كاين حال نيست زاهد عاليمقام را
دلم كه لاف تجرد زدي كنون صد شغل
به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد
يعني بعضي ميخواهند انسان را ببرند به روحانيت زاهدانه.
-
-
مدیریت کل سایت
جهان احساسي و احساس جهاني ـ انقلاب اسم، نسخ و فسخ و مسخ تاريخي
تأسيس تاريخ به معني انقلاب است كه در آن صورتي ميرود و صورتي ميآيد و انسان نظرش ميشود، مثلاً در صدر اسلام با آمدن اسلام صورتي نو ظهور پيدا ميكند و صورتي غياب و نهان، در رنسانس و انقلاب فرانسه نيز انسان مظهر اسمي ديگر ميشود كه به معني نسخ تاريخ گذشته است، پس با آمدن صورت جديد تاريخ نسخ ميشود و يك تاريخ ديگر و وقت ديگر پيدا ميشود و آن صورت گذشته نهان ميشود كه موقف تاريخ جديد است و صورتي ظهور پيدا ميكند كه ميقات تاريخي آن است. حال در دورهي رنسانس در چهارصد پانصدسال گذشته اسمي ظهور پيدا ميكند، اسمي غياب و جريانهاي جديدي پيدا ميشود. جريان را بايد ظهور گفت كه همواره سريان پيدا ميكند. اين اسم و موضعگيري مقابل اسم قديم، ميان مردم به انحاء مختلف در دورهي جديد شروع ميشود. يك نسبت جديدي با عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم از نو پيدا ميشود و اين كلمهاي است كه آلمانها ميگويند: «Weltich gefuhl» يك احساسي پيدا ميشود نسبت به عالم، اين احساس را ديگر خودش نميتواند بيان كند. منطقي نميتواند بيان كند ولي به طور عام و كلي انجام ميدهد.
اينجا يك «سانتيمان كوسنيك» Sentiment cosinique جديد پيدا ميشود. بدين ترتيب به «مبدأ عالم» و «عالم و آدم» احساس جديدي پيدا ميكند، نسبت انسان با مبدأ و خدا نسبت جديدي ميشود و از آنجا با موجودات ماسوي الله، تاريخ جديدي تأسيس ميشود. در شئون مختلف تاريخ جديد فلسفههاي مختلف، هنر، تاريخ، سياست، دين و بحثهايي در باب خدا به وجود ميآيد كه ميبينيم همه به هم مدد ميرسانند و پشت هم يك احساس جهاني و جهان احساسي است. يعني در انسان يك احساس نسبت به جهان پيدا ميشود و ديدشان تغيير پيدا ميكند.
جهانبيني جديدي پيدا ميكند كه آلمانها جهانبيني را weltanschaung ميگويند و انگليسيها world view و به ايتاليايي concezion del mondo و در زبان فرانسه conception do monde و روسها به آن mirovozzreniye ميگويند ولي تعبير انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي از جهانبيني قدري دور است و اساساً در برخي زبانهاي اروپايي جديد لفظي به معني جهانبيني وجود ندارد و در نتيجه بسياري از آثار انگليسي و فرانسوي واژهي آلماني جهانبيني به كار ميرود كه البته جهانبيني به ابصار ميرود و چشم ظاهر در آن غلبه دارد، ولي آن احساس جهاني وراي تصور و صورت حسي جهان است. جهان احساسي قويتر است و انسان با تمام وجود احساس ميكند. انسان با تمام وجودش به عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم و از آنجا به زمان باقي و فاني نسبت پيدا ميكند.
جهانبيني بيشتر معناي سياسي دارد، وقتي شروع ميشود و بسط پيدا ميكند، نظريههاي مختلف به وجود ميآورد كه با آن شروع ميكنند به گفتوگو و مجادله. جنگ است و اختلافات است، ولي در يك اصل همه با هم موافق هستند.
در انتها در يك احساس با هم مشتركند كه عبارت است از احساس خاصي نسبت به عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم. وقتي اين احساس را ميخواهند بيان كنند اختلاف پيدا ميكنند. اينكه كدام فلسفه درست است و كدام ديد سياسي درست است، ولي يك اصل باقي است. با آن اصل، تاريخ به صورتي ظهور پيدا كرده و به صورتي غياب. حال روي اين اسم اختلاف پيدا ميكنند. يكي ميشود دكارت و يكي كانت. اين هر دو مظهر اسماند. مثلاً كانت ميآيد نظر دكارت را رد ميكند يعني فسخ ميكند ولي وقتي گفتم دوره جديد ميخواهد بيايد دورهي قديم فسخ ميشود. يعني وقتي مشروطه آمد، اسمي كه مظهرش بوديم نسخ شد و تاريخ جديدي آمد.
روزنامهنگارهاي مختلف عقايد يكديگر را فسخ ميكنند. اين كلمه نسخ به معني خراب كردن است. كم و بيش كردن را فسخ ميگويند. حال پس از نسخ، اين تاريخ جلو ميآيد. پس از نسخ به جايي ميرسند كه شروع ميكنند اصول همديگر را فسخ ميكنند و سپس به جايي ميرسند كه تاريخ مسخ ميشود و ديگر تاريخ رشد نميكند و فساد روي كار ميآيد.
پس تاريخ يك دورهي نسخ دارد كه تأسيس ميشود، بعد يك دورهي فسخ كه همه يكديگر را رد ميكنند و يك دورهي مسخ. در اين دروه ديگر تاريخ تمام ميشود. فرانسه قرن هجدهم و انقلاب كبير يعني مسخ تاريخي و پايان تاريخ، اكنون دارد به نهايت ممسوخيت ميرسد و صورت جديدي انتظار جهان را ميكشد و تاريخ آماده است صورت جديدي در آن ظاهر شود، پس من اين تغيير صورت را «پس فردا» ميگويم. پس الان ما در ديروز و امروز و فرداي ممسوخيت تاريخ قرار داريم حالا اين وقت ممسوخ كه ما داريم همان صورت نوعي است كه غرب مظهرش بوده و غربزدگي، حتي اگر بخواهيد شرقزده شويد آن هم باز صورت ممسوخ خواهد داشت.
به صورتي كه امروز مسايل را مطرح ميكنند جهان در حال بحران است. اين جهان در ممسوخيت خويش پيش ميرود. حال آيا ميشود دوباره از تشيع صفوي دفاع كرد. ممكن است سياست چنين باشد، شما يك دفعه از تشيع صفوي و يك دفعه از تشيع علوي دفاع بكنيد؟ خوب اينها حاوي بحران جهاني است و من ميگويم اگر به افق پس فردا توجه شود مسير سريعتر خواهد بود، غربيها بسيار توجه ميكنند، توجه آنها قويتر و جديتر است. اينجا انقلاب شده بسيار صحيح و به هر صورت جهان در بحران است اگر ما غربزدهي مضاعف نباشيم و ناآگاه نباشيم و از فلسفهي شرق سخن نگوييم صحيح است. اساساً فلسفه از آن يونان است و ذاتاً ربطي به شرق ندارد و با اين خودآگاهي و مسايل ديگر مسير سريعتر خواهد شد.
-
-
مدیریت کل سایت
وَلايت و وِلايت در تاريخ
در باب وَلايت و وِلايت بارها سخن گفتهام. وَلايت را گفتم محبت و دوستي است و عشق، وِلايت را گفتم حكومت و سلطنت است. وَلايت را با فيليا و وِلايت را با پوليسيا هممعني دانستم. وِلايت در افلاطون به معني شهرداري آمده است. اما وَلايت دوستي و قرب است و يك كلمهي يوناني را كه گفتم به معني قرب است با آن هممعني است. پس يكي قرب و دوستي و محبت و يكي كشورداري و سياست است. با نظر به اصلي كه گفتم، در صورتي حكومت صحيح خواهد بود كه وَلايت باطن وِلايت باشد. گفتم كه مسألهي حضرت عليبنابيطالب عليه السلام را كه وي وَلايت دارد ولي وِلايت او را غصب كردند. وَلايت لازمهاش اين است كه انسان خواجگي را از خود دور كند. لازم است كه در اينجا بگوييم وَلايت باطن وِلايت پيغمبر بود. خلافت در صورتي صحيح است كه وَلايت در باطن آن باشد. ائمه كه وِلايتشان را غصب كردهاند، زماني خواهد رسيد كه وَلايت و وِلايت آنها با هم خواهد بود. آنها ميگفتند وَلايت و وِلايت در آن زمان با هم خواهند بود. امامت در باطنش وَلايت دارد.
با نظر به اين مسأله وَلايت و وِلايت، حكومت صالح پس فردا حكومتي خواهد بود كه باطن آن وَلايت باشد. وقتي وَلايت باطن وِلايت شد، وِلايت چندان چيزي نخواهد بود و اگر وِلايت باطن وَلايت، در آن صورت هم امپرياليسم مظهرش خواهد بود، زور و جور و قدرتطلبي و تسخير عالم و انسان بيخانمان ميشود. ديگر امروز وَلايت وجود ندارد و هر چه هست وِلايت ممسوخ است، در بحران. حال اگر وَلايت باطن وِلايت باشد، اين عبارت است از ظهور امام زمان و ولي عصر، انتظار آمادهگر و تفكر آمادهگر كه مستلزم اين دوره است تا تعطيل شدن آن. امامت هم هر دو آنهاست. امام يعني پيشوا و تا وقتي اصالت دارد كه باطنش وَلايت باشد. حال وَلايت و وِلايت مطلق هر دو از آن خداست و وَلايت و وِلايت مقيد از آن انسان است كه خاص و عام دارد. خاص آن از پيامبر و ائمه است و اولياء و جانشين حقيقي پيامبر و ائمه است و بقيه مال مردم و اگر عام شد محبت مطرح ميشود و امر به معروف و نهي از منكر. پس در خانواده پدر هم ولي است و هم والي. پس اگر پدر وَلايت و وِلايت داشت خانواده راحت خواهد بود. وَلايت و وِلايت تلازم با يكديگر دارند و در جهان امروز آنچه هست وِلايت است و از وَلايت خبري نيست.
حال در باب اصالت وِلايت نيچه صحبتهايي كردهام. در اين آخرالزمان تاريخ ميبينيم جهت نيچه و ماركس را، كه اصرار در ولايت دارند و اين اصرار هر دو بوده است. ماركس يك نوع تمنايي دارد و در نيچه نيز اين تمنا هست، هر دو متوجه ممسوخيت تاريخند و اينكه شعر امروز ممسوخ است و بايد جهان انقلاب پيدا كند و من هر دو را به حساب چپ ميگذارم، اين راست است كه دفاع از ممسوخيت ميكند و دفاع از ژان ژاك روسو و دموكراسي و ليبراليسم و وِلايت ميكند. آنها دفاع از وِلايت و عاطفي بودن را با هم مخلوط ميكنند. اصلاً اين وجدان ژان ژاك روسو عين ولايت است و بيوجداني كه ميآيد از دموكراسي و ليبراليسم دفاع ميكند. براي ليبرالهاي وَلايت امام خميني و عاطفه ژان ژاك روسو در هم ميرود و بعد ولي عصر را جايش ژان ژاك روسو ميگيرند، اين يعني غربزدگي مضاعف، چرا براي اينكه ما اسماء را فراموش كردهايم.
-
-
مدیریت کل سایت
ترقي و دوره
من گفتم تاريخ دورهاي است. تاريخ دور و هزاره دارد. تمام اديان به تاريخ دورهاي قائلند. ولي غربزدگي در وِلايت مطلق و ترقي، دوره را از يادمان برده است. پس دورهي جديد نسبت به دورهي قرون وسطي ترقي است، اين تفكر ترقي دوره را از يادمان برده است. پس دورهي جديد نسبت به دورهي قرون وسطي ترقي پيدا كرده است. قرون وسطي نسبت به يونان ترقي پيدا كرده است. در حقيقت بشر در بيمحبتي و بيمهري ترقي پيدا كرده است، بشر در گرگ صفتي نسبت به يكديگر ترقي پيدا كرده است.
بشر در ظاهر و باطن، در گرگخويي ترقي پيدا كرده است. انسانيت انسان در فرار به پيش و دور شدن از حق و حقيقت و انسانيت و دفاع از صورت نوعي ممسوخ در روزگار قلمزني روزنامهاي ترقي پيدا كرده است. عصر ما عصر دفاع از ليبراليسم و ليبراليستي كردن قرآن و قرآن را برداشتن و صورت ليبراليستي و دموكراسي زدن و اعلاميه جهاني حقوق بشر بر آن زدن و در ظاهر نماز خواندن، كه عبارت از زهد وارونه و پناه بردن به باطل است، گرفتار آمده. دموكراسي يعني زهد پناه بردن به شيطان است. اين نماز ليبراليستي نماز نفس اماره غربزده است. حافظ خوب ديده بود كه بعضيها چگونه اسير زهد بودند. مسجد اگر مبارزه در آن نباشد، سجدهگاه نفس اماره خواهد بود و سجدهگاه بيگانه از خود و اين همان مشروطه يعني منشوره و جريده است.
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن