سرش پایین بود،
پاهاش سست شده بودند اما آروم قدم بر می داشت
همراه قدم هاش این صداها شنیده می شد:
- این جور آدما حقشونه،
- اینا که باشن ما امنیت نداریم،
- همینا هستند که بچه های بی گناه ما رو معتاد می کنند؛
رسید به پای چوبه دار، طناب رو انداختن دور گردنش، ... و خلاص.
انگار همه خوشحال بودند: دیگه جامعه ای که بچه های عزیز ما توش زندگی می کنند امن شده
جمعیت در حال پراکنده شدن بودند
فقط یک نفر بود که بی هیچ حرکتی به چهره ی روی دار اون جوون خیره شده بود:
-این همون پسر 20 ساله ایه که یه مدت پیش برای کار اومد پیش من اما...
اما...
کمی فکر کنیم
چند نفر از ما که فکر می کنیم از این آدمای بالای دار بهتریم حقمونه که بالای دار باشیم؟