-
کاربر سایت
مادربزرگی که خاطره شد
از زمان های دور تا جایی که یادم میاد همیشه اون رو میدیدم. حتی گاهی در بچگی رفتن زیاد به خونشون رو تعجب میکردم نگاه گرم و لبخندش واینکه وجود من براش مهم بود رو حتی نمیفهمیدم . من بزرگ شدم و اون با بزرگ شدن من پیر... هرچی ما بزرگ شدیم و از اون دور/ اون پیرتر و در انتظار ما بی تاب تر هرچه نگاه ما پر فروغ تر شد نگاه او بی فروغ .هرچه ما منتظر طلوع خورشید بودیم او منتظر غروب خورشید و منتظر آمدن من. صبح چشمانم رو با فروغ وبا جوانی با هزاران آرزو باز کردم ورفتم پیشش و او چشمان بی فروغش بسته بود تا ابد . همیشه یک دقیقه دیر میرسیم ...دیر میرسیم وتازه میفهمیم تمام لحظات باهم بودنمان تبدیل به یک خاطره شد به یاد مادر بزرگ مهربانم برای سومین روز نبودش
-
3 کاربر از پست مفید !مهرسا! سپاس کرده اند .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن