نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: مادربزرگی که خاطره شد

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2014/02/20
    نوشته ها
    153
    سپاس ها
    675
    سپاس شده 356 در 139 پست

    New 1 مادربزرگی که خاطره شد

    از زمان های دور تا جایی که یادم میاد همیشه اون رو میدیدم. حتی گاهی در بچگی رفتن زیاد به خونشون رو تعجب میکردم نگاه گرم و لبخندش واینکه وجود من براش مهم بود رو حتی نمیفهمیدم . من بزرگ شدم و اون با بزرگ شدن من پیر... هرچی ما بزرگ شدیم و از اون دور/ اون پیرتر و در انتظار ما بی تاب تر هرچه نگاه ما پر فروغ تر شد نگاه او بی فروغ .هرچه ما منتظر طلوع خورشید بودیم او منتظر غروب خورشید و منتظر آمدن من. صبح چشمانم رو با فروغ وبا جوانی با هزاران آرزو باز کردم ورفتم پیشش و او چشمان بی فروغش بسته بود تا ابد . همیشه یک دقیقه دیر میرسیم ...دیر میرسیم وتازه میفهمیم تمام لحظات باهم بودنمان تبدیل به یک خاطره شد به یاد مادر بزرگ مهربانم برای سومین روز نبودش

  2. 3 کاربر از پست مفید !مهرسا! سپاس کرده اند .


کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •