-
کاربر سایت
داستان کوتاه مردی خوشبخت short story
سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت :
نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند
تنها یکی از طبیبان گفت :
من میتوانم شاه را معالجه کنم
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود
داستان کوتاه مردی خوشبخت short story
شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت بیمار بود
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن
داستان کوتاه مردی خوشبخت short story
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
یک شب پسر شاه از کنار کلبهای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید
شکر خدا که کارم را تمام کردهام
سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم بخوابم
چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت
داستان کوتاه مردی خوشبخت
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:26
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی short story
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند :
نظرت در مورد انسان ها ( زن و مرد ) چیست ؟
ریاضیدان بزرگ لبخندی زد و پاسخ داد :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس برابر هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 10
داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی short story
اگر پول و مال هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 100
اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و عدد ما برابر است با 1000
ولی اگر زمانی عدد یک که اخلاق است از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس نتیجه می گیریم آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:26
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه زهر و عسل short story
روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
داستان کوتاه زهر و عسل short story
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟
داستان کوتاه زیبا زهر و عسل short story
شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
داستان کوتاه زهر و عسل short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:26
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه گفتگو با خدا short story
پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟
مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است
این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت
داستان گفتگو با خدا short story
پسر به مادرش گفت :
مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت :
مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :
این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
حرف های تو چه معنی ای می دهد؟
داستان کوتاه زیبای گفتگو با خدا short story
پسر ملتمسانه گفت :
مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا
مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت
بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست
این رفتار تو اصلا زیبا نبود
داستان کوتاه با معنی گفتگو با خدا short story
کودک جواب داد :
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است
نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟
وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا
مادر هیچ نگفت و ساکت ماند
داستان کوتاه گفتگو با خدا short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:26
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه شایعه short story
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند
همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده
و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت
تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند
داستان کوتاه شایعه short story
مرد حکیم به او گفت :
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را
در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد
داستان کوتاه شایعه short story
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود
ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند
آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد
ولی جبران کامل آن غیر ممکن است
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری
داستان کوتاه شایعه short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:27
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه تکرار اشتباه short story
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید :
معنی این کار چیست؟
شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
داستان کوتاه تکرار اشتباه short story
رئیس پاسخ می دهد :
خودم میدانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد :
درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم
داستان کوتاه تکرار اشتباه و کارمند پر رو
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:28
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه فرار از زندگی short story
روزی شاگردی به استادش گفت :
استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت : بله با کمال میل
استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم
شاگرد قبول کرد
داستان کوتاه فرار از زندگی short story
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن
مکالمات بین کودکان به این صورت بود :
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل …
داستان کوتاه فرار از زندگی short story
استاد ادامه داد :
همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند
انسان نیز این گونه است
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود
و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند
و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم :
تلاش برای فرار از زندگی
داستان کوتاه فرار از زندگی short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:28
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه نادر شاه short story
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت
از او پرسید : پسر جان چه میخوانی؟
پسرک جواب داد : قرآن
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا …
داستان کوتاه نادر شاه short story
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری؟
گفت : مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است
داستان کوتاه نادر شاه short story
پسر گفت : مادرم باور نمیکند میگوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد زیاد میداد
حرف او بر دل نادر نشست یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
داستان کوتاه نادر شاه short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:29
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز short story
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود
تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود
یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز short story
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
جواب داد : آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد : آره!
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز short story
فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش سوء تفاهم شده
می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه می گفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم
و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:29
-
-
کاربر سایت
داستان کوتاه دخترک تیزبین short story
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
داستان کوتاه دخترک تیزبین short story
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
داستان کوتاه دخترک تیزبین short story
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم
داستان کوتاه دخترک تیزبین short story
ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:30
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن