صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63

موضوع: داستان کوتاه

  1. #21
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه سنگ تراش short story

    روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.
    در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :
    این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
    در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
    تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

    داستان کوتاه سنگ تراش short story

    تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
    مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
    در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
    در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.
    احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
    پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
    این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
    ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
    با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
    همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.
    نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
    داستان کوتاه سنگ تراش short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:31

  2. #22
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه گداهای بازایاب short story

    دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
    یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
    مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .
    داستان کوتاه گداهای بازایاب short story

    کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.
    رفت جلو و گفت :
    رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
    اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
    پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.
    در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.
    گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :
    هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
    داستان کوتاه گداهای بازایاب short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:31

  3. #23
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه پادشاه short story

    پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت
    مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
    بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
    لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
    داستان کوتاه پادشاه short story

    هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
    مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
    وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
    شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
    سرباز برای چه می خواهی؟
    وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
    شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
    شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
    و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
    و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
    روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
    سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
    مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
    نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
    اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
    این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
    نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
    و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
    داستان کوتاه پادشاه short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:31

  4. #24
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه دانشمندان در بهشت short story

    روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
    انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت
    او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
    همه پنهان شدند الا نیوتون …
    نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین
    انیشتین تا صد شمرد
    او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
    انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)
    نیوتون بیرون ( سک سک)
    نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم
    او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !
    تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست
    نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام
    که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه
    و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد
    بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !
    داستان کوتاه دانشمندان در بهشت short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/30 در ساعت 21:39

  5. #25
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه جنایت کار مهربان short story

    جنایت کاری که یک آدم را کشته بود
    در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف خسته و کوفته به یک دهکده رسید
    چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
    او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد
    اما بی پول بود
    بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
    دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
    بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
    میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
    سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
    این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
    فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت
    آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد
    میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت
    عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
    زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
    میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
    پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند
    سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
    او به اطراف نگاه کرد گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود
    دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
    او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
    آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان
    سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
    میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
    و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
    من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم
    هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم
    نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت
    بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
    داستان کوتاه جنایت کار مهربان short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/30 در ساعت 21:40

  6. #26
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه عشق چیست What is love

    دختری کنجکاو می پرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟
    دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
    مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
    پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
    رهروی گفت : کوچه ای بن بست
    سالکی گفت : راه پر خم و پیچ
    در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
    دلبری گفت : شوخی لوسی است
    تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
    مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
    شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
    عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
    جاهلی گفت : عشق را عشق است
    پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
    رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
    دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
    چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
    طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم!
    داستان کوتاه عشق چیست What is love
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/30 در ساعت 21:40

  7. #27
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه بردار خوب short story

    شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود
    شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد
    متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زند و آن راتحسین می کرد
    پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید : این ماشین مال شماست آقا؟
    پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است
    پسر متعجب شد وگفت : منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری به شما داده است؟
    اخ جون ” ای کاش…؟
    البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند
    او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت
    اما آنچه که پسر گفت : سر تا پای وجود پل را به لرزه در آورد
    ای کاش من هم یک همچین برادری بودم
    پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت : دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
    اوه بله دوست دارم
    تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت :
    آقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
    پل لبخند زد
    او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید
    او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است
    اما پل باز هم در اشتباه بود…
    پسر گفت : بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید
    پسر از پله ها بالا دوید
    چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید
    اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت
    او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود
    سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد
    اوناهاش جیمی می بینی؟
    درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم
    برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابتش پرداخت نکرده
    یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد …
    اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
    پل در حالی که اشک های گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند
    برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
    داستان کوتاه بردار خوب short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:32

  8. #28
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه محبت زنجیره ای Short story

    مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت
    هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید
    او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود
    آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد
    کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد
    فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد
    دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت بازکردند
    زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بودمعرفی کرد
    اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده هرچه بخواهد به او بدهد
    کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد
    در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد
    مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند
    مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم
    پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاه ها بپردازم
    کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد
    آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ
    چند سال گذشت …
    دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد
    جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل
    داستان کوتاه محبت زنجیره ای Short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:32

  9. #29
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه زیبا و پند آموز | Short story

    شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد
    در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند
    بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند
    او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید
    او لبخندی زد و گفت :
    وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید
    پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
    گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید !
    The short story is beautiful and counsel students

    داستان کوتاه تکرار افسوس | Short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:33

  10. #30
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه آموزنده و زیبا | Short story


    در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت
    کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
    اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
    اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
    زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد
    پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟
    اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام
    و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
    اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
    چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
    بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
    او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
    وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود
    درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
    وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
    در یادداشت چنین نوشته بود :
    شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :
    باورت می شه اسمیت همه چیز داره درست می شه
    Short stories informative and beautiful

    داستان کوتاه زنجیر عشق | Short story
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:33

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •