صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 63

موضوع: داستان کوتاه

  1. #31
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟

    شب سردی بود
    پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن
    شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه
    رفت نزدیک تر
    چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
    با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه
    می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش
    هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن
    برق خوشحالی توی چشماش دوید
    دیگه سردش نبود !
    پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه
    تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
    پیرزن زود بلند شد
    خجالت کشید !
    چند تا از مشتری ها نگاهش کردند !
    صورتش رو گرفت
    دوباره سردش شد !
    راهش رو کشید رفت
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
    پیرزن ایستاد
    برگشت و به زن نگاه کرد !
    زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
    سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه
    موز و پرتغال و انار ….
    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه مُو مُستَحق نیستُم !
    زن گفت : اما من مستحقم مادر من
    مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن
    اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
    جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند
    میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
    قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش
    دوباره گرمش شده بود
    با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه پیر شی !
    خیر بیبینی این شب چله مادر!
    داستان کوتاه کدام مستحق تریم ؟

  2. #32
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه رحمت خدا Short story

    پیر مرد تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند
    و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد
    از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود
    دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد
    و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت
    و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
    ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
    پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت
    یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد
    و رو به خدا کرد و گفت :
    من تو را کی گفتم ای یار عزیز
    کاین کره بگشای و گندم را بریز
    آن گره را چون نیارستی گشود
    این گره بگشوندنت دیگر چه بود
    پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند
    ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است
    پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود
    تو مبین اندر درختی یا به چاه
    تو مرا بین که منم مفتاح راه
    داستان کوتاه رحمت خدا Short story


  3. #33
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه آموزنده و کودکانه

    روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند
    مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه
    موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
    جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد
    وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو دیده ولی حرفی نزد
    مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن
    ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه
    و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
    جانی سریع رفت و ظرفا رو شست
    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :
    متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
    سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه
    و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
    سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد
    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده
    تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت
    مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده
    من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت
    من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!
    داستان کوتاه او پشت پنجره بود


  4. #34
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان واقعی لئون تولستوی و زن رهگذر

    روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
    زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
    بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
    تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
    و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
    زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
    و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
    تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
    داستان کوتاه جواب تولستوی


  5. #35
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان های کوتاه از پادشاهان کهن

    روزی از روزها پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کاری را که می گوید انجام دهند :
    از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
    همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند
    وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !
    وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد
    وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد
    و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند
    پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود
    وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد
    کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
    روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
    وقتی وزیران نزد شاه آمدند
    به سربازانش دستور داد سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند !!!
    داستان کوتاه امتحان وزیران


  6. #36
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه زیبا و آموزنده

    قصاب در مغازه اش مشغول کار بود که با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
    حرکتی کرد که از جلوی مغازه دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید
    کاغذ را از سگ گرفت
    روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یه ران گوسفند به من بدین ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود
    قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت
    سگ هم کیسه را گرفت و حرکت کرد
    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید
    با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد
    قصاب هم با تعجب و دهانی باز به دنبالش راه افتاد
    سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد
    قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند
    اتوبوس که به ایستگاه آمد سگ جلوی اتوبوس رفت و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت
    صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره جلوی آن رفت و شماره اش را چک کرد
    اتوبوس درست بود و سوار شد
    قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد
    اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد
    پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد
    اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد
    قصاب هم سریع پیاده شد و به دنبالش راه افتاد
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید
    گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید
    این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد
    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید
    و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت
    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد
    قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه؟
    این سگ یه نابغه است
    این باهوش ترین حیوانی هست که من تا به حال دیدم
    مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت : تو به این می گی باهوش؟
    این سومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !
    داستان کوتاه سگ باهوش و قصاب


  7. #37
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه زیبا و خواندنی درباره مرگ

    زمانی که سردار فرانسوی ناپلئون به روس ها حمله کرده بود دسته ای از سربازان ویژه ی او در مرکز یکی از شهرهای کوچک روسیه در حال جنگ بودند
    یکی از فرماندهان سپاه ناپلئون بناپارت به طور اتفاقی از سربازان خود جدا می افتد و گروهی از سربازان روسی رد او را می گیرند و در خیابان های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند
    فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک مغازه ی پوست فروشی می شود
    و با مشاهده ی پوست فروش با التماس زیاد و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده لطفا مرا پنهان کن
    پوست فروش می گوید : زود باش بیا برو زیر این پوست ها و سپس روی فرمانده را با مقداری زیادی پوست می پوشاند
    پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد این داخل !
    سربازان روسی علیرغم اعتراض های پوست فروش مغازه ی او را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنن
    آنها داخل پوست ها را با شمشیرهای خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند
    فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوست ها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند
    پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :
    ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟
    فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو می داد خشمگین می غرد :
    تو به چه حقی جرات می کنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟
    سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید
    من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!
    سربازان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند
    پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس هایش را در جریان باد سرد می شنود
    و برخورد ملایم باد سرد بر لباس هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند
    سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی می گوید :
    آماده … نشانه گیری هدف مقابل …
    در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد
    احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد
    پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام های را می شنود که به او نزدیک می شوند
    سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند
    پوست فروش که در اثر تابش نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ به او می نگرد
    فرمانده با لبخندی که روی لب داشت به پوست فروش گفت : حالا کاملا فهمیدی من چه احساسی داشتم !
    داستان کوتاه لحظه ی مرگ


  8. #38
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه آموزنده درباره خروس

    روزی مردی خروسی از بازار خرید و به خانه برد
    وقتی وارد خانه شد همسر جوانش سر و رویش را پوشاند
    و فریاد زد : ای مرد! غیرتت چه شده است؟
    روزها که تو نیستی آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است تنها بمانم؟
    خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان !
    مرد خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند
    به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد
    پیرمرد که ماوقع را شنید لبخندی زد و گفت : اشکالی ندارد
    من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن!
    کسی که درباره یک خروس چنین می کند لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند
    داستان کوتاه غیرت خروسی


  9. #39
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان های کوتاه و آموزنده

    روزی دو مرد در کنار دریاچه ای بزرگ مشغول ماهیگیری بودند
    یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری هیچ دانشی نسبت به فن ماهیگیری نداشت
    هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند
    اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد
    ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود
    لذا پس از مدتی از او پرسید :
    چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
    مرد جواب داد : اولا من نمی توانم تمام این ماهی را بخورم دوما تابه ی من برای سرخ کردن این ماهی کوچک است !
    داستان کوتاه ماهیگیر قانع


  10. #40
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه زیبا و خواندنی کودکانه

    در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود
    او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود
    شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد
    و همه مردم از او کناره گیری می کردند
    قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
    رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود
    او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شده بود
    سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت
    تا اینکه یک روز همسایه ای جدیدی در کنار خانه ی پیرمرد سکنی گزید
    آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند
    یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که
    ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد و نگاهشان در هم گره خورد
    اما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کرد
    حتی با لبخندی زبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت
    طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تا دخترک را ببیند
    دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هم روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد
    دخترک بهمراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست
    دو هفته بعد پستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد
    وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش را به نام دخترک کرده بود
    و در پایان وصیت نامه نوشته بود
    تو وارث آمدن لبخند بر روی لب من بودی !
    داستان کوتاه وارث لبخند


صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •