صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: داستان کوتاه

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض .........داستان های کوتاه.............

    دوستان

    این پست مخصوص داستان های کوتاه است
    .
    .
    .
    داستان های کوتاه زیبا رو میتونید تو این بخش ارسال کنید
    .
    .
    .
    و از داستان های این بخش لذت ببرید

    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:40

  2. 2 کاربر از پست مفید !!REZA!! سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض داستان کوتاه عشق و نفرت

    زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
    پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست
    و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
    مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
    و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
    زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم
    و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
    پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که
    از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد
    در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
    اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
    و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند
    در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که
    “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
    عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید
    این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد
    سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید
    داستان کوتاه عشق و نفرت
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:21 دلیل: داستان کوتاه عشق و نفرت

  4. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    چمدونش را بسته بودیم
    با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
    کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
    چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
    گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
    یک گوشه هم که نشستم
    نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
    گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
    گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
    آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
    من که اینجا به کسی کار ندارم
    اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
    گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
    همه چیزو فراموش می کنی!”
    گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
    اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
    خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
    و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
    اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
    راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
    زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
    توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
    قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
    آبنات رو برداشت
    گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
    دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
    “مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
    اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
    “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
    شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
    در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
    زیر لب میگفت:
    “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
    داستان کوتاه آلزایمر
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:22

  5. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه زن و مرد

    مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
    زن : چی شده؟
    مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
    زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
    مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
    زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
    تلفن زنگ می زنه
    دوست زن پشت خطه
    ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
    از صبح قرارشو گذاشتن
    مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
    زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
    شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
    مرد داغون می شه
    “می خواست تنها باشه”
    داستان کوتاه زن و مرد

    مرد از راه می رسه
    زن ناراحت و عبوسه
    مرد : چی شده؟
    زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
    مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
    زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
    مرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه
    تلفن زنگ می زنه
    دوست مرد پشت خطه
    ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
    از صبح قرارشو گذاشتن
    (زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
    مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
    زن داغون می شه
    “نمی خواست تنها باشه”
    و این داستان سال های سال ادامه داشت
    و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
    داستان کوتاه
    داستان کوتاه زن و مرد
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:22

  6. #5
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه قیمت تجربه

    مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت
    او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه باز نشسته شد
    دو سال بعد از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل
    یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند
    آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند
    و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند
    بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند
    که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است
    مهندس این ا مر را به رغبت می پذیرد
    او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد
    و در پایان کار با یک تکه گچ علامت ضربدر
    روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد
    و با سربلندی می گوید : اشکال اینجاست
    آن قطعه تعویض می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد
    مهندس دستمزد خود را ۵۰/۰۰۰ دلار معرفی می کند
    حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
    و او بطور مختصر این گزارش را می دهد
    بابت یک قطعه گچ ۱ دلار
    و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم ۴۹/۹۹۹ دلار
    داستان کوتاه قیمت تجربه
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:23

  7. #6
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
    عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
    پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
    چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
    آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
    عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
    داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر

    یک :
    روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
    همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
    او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
    و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
    من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
    دو :
    هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت
    و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
    و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
    وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
    و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
    که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
    آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
    دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
    اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
    در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
    خدایت سلام می رساند و می فرماید :
    به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
    او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
    و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
    در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
    و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
    سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
    تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
    ولی آنها را رها نمی کنیم
    داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:23

  8. #7
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه شعرای بی پول

    یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد
    و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم
    اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟
    برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند
    نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت
    و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
    اخوان گفت این پول چیه ؟
    تو که پول نداشتی
    نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم
    چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت
    ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود
    داستان کوتاه شعرای بی پول
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:23

  9. #8
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه انسان بزرگ

    روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی
    پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب
    مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود
    پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت
    که زنی به وی نزدیک می شود
    زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید
    که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است
    و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست
    دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود
    و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم
    یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود
    که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید :
    هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند
    که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید
    می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است
    او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده
    او شما را فریب داده دوست عزیز
    دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
    بله کاملا همینطور است
    دو ونسزو می گوید : در این هفته، ای بهترین خبری است که شنیدم
    داستان کوتاه انسان بزرگ
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:23

  10. #9
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص

    یک پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن
    پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی داشت
    پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت می دم
    در عوض تو همه شیرینی هاتو به من بده
    دختر کوچولو قبول کرد
    داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص

    پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار
    و بقیه رو به دختر کوچولو داد
    اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسر داد
    همون شب دختر کوچولو با آرامش کامل خوابید
    داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص

    ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که
    همونطوری خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده
    شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده
    و همه شیرینی ها رو بهش نداده !!!
    داستان کوتاه کودکانه آرامش حریص
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:24

  11. #10
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661
    سپاس ها
    1,193
    سپاس شده 1,392 در 453 پست
    نوشته های وبلاگ
    14

    پیش فرض

    داستان کوتاه من کی هستم ؟

    من دوشیزه مکرمه هستم
    وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود
    من مرحومه مغفوره هستم
    وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام
    من همسری مهربان و مادری فداکار هستم
    وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا
    در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
    من ضعیفه هستم
    وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند
    من بی بی هستم
    وقتی نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند
    من مامی هستم
    وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند
    من مادر هستم
    وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم
    چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم
    من زنیکه هستم
    وقتی مرد همسایه تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود
    من مامانی هستم
    وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم
    من یک کدبانوی تمام عیار هستم
    وقتی شوهرم در حال خوردن قورمه سبزی است
    من در ماه اول عروسی ام
    خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمی ، عزیزم ، عشق من ، پیشی ، قشنگم ، عسلم ویتامین هستم
    دامادم به من وروره جادو می گوید
    حاج آقا مرا والده آقا مصطفی صدا می زند
    من مادر فولادزره هستم
    وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم
    مادرم مرا به خان روستا کنیز شما معرفی می کند
    واقعا من کی هستم؟
    داستان کوتاه من کی هستم ؟
    ویرایش توسط !!REZA!! : 2014/03/31 در ساعت 09:24

صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •