نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: داستان های بهلول

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    Icon100 داستان های بهلول


    دوستان از داستان های بهلول لذت ببرید

    اگر داستانی در این پست ارسال نشده بود

    میتوانید در بخش پاسخ به موضوع داستان مورد نظر رو ارسال کنید




    درباره ی بهلول دانا بیشتر بدانیم !


    بهلول دیوانه یا بهلول دانا کیست؟
    این سوال همیشه وجود دارد که بهلول مجنون بوده یا دانا ؟
    در کتاب دائرة المعارف تشیع نقل گردیده است :
    ابووهیب بن عمرو ( بهلول ) معروف به مجنون از فقها و حکما و شعرای شیعه در قرن دوم هجری بوده است
    و علت دیوانگی ظاهری او این است که به وسیله‌ی آن سخن حق را بدون ترس بر زبان بیاورد
    در کتاب مجالس المؤمنین سفینة البحار، روضات الجنّات اعیان الشیعه و کتب های بسیار دیگر
    بهلول از شاگردان خاص امام صادق (ع) و از اصحاب آن حضرت و حضرت امام موسی کاظم (ع) معرفی شده است
    و چون هارون الرشید خلیفه عباسی قصد داشت مخالفان حکومت استبدادی خود را از بین ببرد
    نقشه‌ای طرح کرد تا امام کاظم (ع) را به شهادت برساند
    هارون از فقهای بغداد ( از جمله بهلول ) در خواست کرد تا فتوا بدهند که امام قصد دارد بر علیه حکومت قیام کند و قتل او شرعاً واجب است
    اما بهلول از این کار خودداری کرد و از امام چاره جویی نمود
    امام به او پیشنهاد کرد خودش را به دیوانگی بزند تا هارون از او دست بردارد
    یک روز صبح مردم بغداد بهلول را در کوچه و بازار دیدند که لباس کهنه‌ای به تن کرده
    و سوار بر تکه چوبی شده و با کودکان بازی می کند و فریاد می‌زند :
    کنار بروید!
    مبادا اسب من شما را لگد کند
    و این تدبیر او را از صدور فتوا بر علیه امام نجات داد
    و هارون وقتی شنید که بهلول دیوانه شده است دست از او برداشت
    در روایتی دیگ، سید نعمت الله شوشتری در کتاب غرایب الاخبار به نقل از روضات الجنّات آورده است که
    هارون الرشید به پیشنهاد مشاورانش از بهلول خواست که قاضی القضاة بغداد شود ولی او قبول نمی‌کرد و عذر می‌آورد
    چون اصرار و فشار هارون از حد گذشت بهلول خود را به دیوانگی زد
    گویند وقتی به هارون گفتند که بهلول دیوانه شده است، گفت : او دیوانه نشده بلکه با این تدبیر خود را نجات داده است
    بهلول در تاریخ تشیع به عنوان مظهر و مثال مقاومت منفی و سرمشق تقّیه و حکیمی پاکباز و گریزان از خدمت ستمکاران شناخته شده است
    حکایات و کلمات و اشعار او دستورالعمل زندگی با شرافت و مشوق شهامت اخلاقی و صلابت دینی است
    بهلول در ادبیات و فرهنگ اسلامی به خصوص بین شیعیان در ردیف لقمان حکیم قرار دارد
    و سخنانش الهام بخش نویسندگان و شاعران و ضرب‌المثل می‌باشد
    کلمه بهلول در لغت عرب به معنی مرد خندان یا کسی که خوبی‌های زیادی دارد است.
    بهلول در حدود سال 190 هجری قمری در بغداد وفات کرد و در همان شهر به خاک سپرده شد

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    حکایت های آموزنده و جالب بهلول عاقل ترین دیوانه

    هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
    اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
    خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
    بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
    بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
    هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
    بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
    اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
    هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
    فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
    مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
    خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
    هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
    حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
    داستان های بهلول قضاوت کن


  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان های عاقل ترین دیوانه بهلول

    روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
    ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟
    بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !
    هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟
    بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
    داستان های بهلول شکم سیر


  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

    من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
    یک اینکه می گوید :
    خداوند دیده نمی شود
    پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
    دوم می گوید :
    خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
    در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
    سوم هم می گوید :
    انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
    در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
    بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
    اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
    استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
    خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
    استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
    بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
    گفت : نه
    بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
    ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
    ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
    پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
    استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
    داستان های بهلول شکستن سر استاد


  5. #5
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    حکایت های شیرین و پند آموز بهلول عاقل ترین دیوانه

    هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود
    از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند
    سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند
    هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار
    بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست
    عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟
    بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست
    هارون از کوره در رفت و فریاد زد :
    این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد
    بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
    داستان های بهلول جمع دیوانگان


  6. #6
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان های بهلول تخت پادشاهی

    روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست
    غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند
    هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند
    از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید
    نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
    هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود
    بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
    زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم
    در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید
    تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
    داستان های بهلول تخت پادشاهی


  7. #7
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان کوتاه بهلول دانا ( عاقل ترین دیوانه )

    روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.
    سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
    هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
    بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.
    هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
    بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم
    چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند
    از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !!!
    داستان کوتاه بهلول و کمک به نیازمندان


  8. #8
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان بهلول و فروختن خانه ای در بهشت

    آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
    پرسید : چه می کنی؟
    گفت : خانه می سازم.
    پرسید : این خانه را می فروشی؟
    گفت : آری.
    پرسید : قیمت آن چقدر است؟
    بهلول مبلغی ذکر کرد.
    زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
    بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
    شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
    دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
    زبیده قصه بهلول را باز گفت.
    هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
    گفت : این خانه را می فروشی؟
    بهلول گفت : آری
    هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
    بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
    هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
    بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
    داستان عقل بهلول

    روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
    بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
    بهلول پاسخ داد:
    عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است
    عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود
    داستان بهلول و الاغش

    بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت
    قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!
    بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد
    داستان جواب دندان شکن بهلول به هارون الرشید

    روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟
    بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم
    داستان بهلول و حقیقت

    روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخ‌ترین چیز کدام است؟
    بهلول جواب داد : حقیقت است
    آن شخص گفت : چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟
    بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!

  9. #9
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    همین جا
    نوشته ها
    661

    پیش فرض

    داستان ها و حکایات بهلول عاقل ترین دیوانه

    حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان

    زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
    گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند
    حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار

    یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد
    هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
    مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
    از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
    آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
    بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
    آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
    بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند

    حکایت آسان ترین راه بهلول برای کوه نوردی

    شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
    می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟
    بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
    حکایت زندگی از نگاه بهلول

    شخصی از بهلول پرسید:
    می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
    بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید

    حکایت حمام رفتن بهلول

    روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند
    با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد
    کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند
    بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت
    ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند
    ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد
    حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
    بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •