صفحه 3 از 13 نخستنخست 12345678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 121

موضوع: اشعار خسرو و شیرین از نظامی گنجوی

  1. #21
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۱ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

    چو بر زد بامدادن بور گلرنگ

    غبار آتشین از نعل بر سنگ


    گشاد از گنج در هر کنج رازی

    چو دریا گشت هر کوهی طرازی


    دگر ره بود پیشین رفته شاپور

    به پیش آهنگ آن بکران چون حور


    همان تمثال اول ساز کرده

    همان کاغذ برابر باز کرده


    رسیدند آن بتان با دلنوازی

    بر آن سبزه چو گل کردند بازی


    زده بر ماه خنده بر قصب راه

    پرند آن قصب پوشان چون ماه


    نشاطی نیم رغبت می‌نمودند

    به تدریج اندک اندک می‌فزودند


    چو در بازی شدند آن لعبتان باز

    زمانه کرد لعبت بازی آغاز


    دگر باره چو شیرین دیده بر کرد

    در آن تمثال روحانی نظر کرد


    به پرواز اندر آمد مرغ جانش

    فرو بست از سخن گفتن زبانش


    بود سرمست را خوابی کفایت

    گل نم دیده را آبی کفایت


    به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست

    غلط می‌کرد خود را کاین خیالست


    به سروی زان سهی سروان بفرمود

    که آن صورت بیاور نزد من زود


    به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد

    به گل خورشید پنهان چون توان کرد


    بگفت این در پری برمی‌گشاید

    پری زین سان بسی بازی نماید


    وز آنجا رخت بربستند حالی

    ز گلها سبزه را کردند خالی

  2. #22
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۲ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

    شباهنگام کاین عنقای فرتوت

    شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت


    به دشت انجرک آرام کردند

    بنوشانوش می‌در جام کردند


    در آن صحرا فرو خفتند سرمست

    ریاحین زیر پای و باده بر دست


    چو روز از دامن شب سر برآورد

    زمانه تاج زرین بر سر آورد


    بر آن پیروزه تخت آن تاجداران

    رها کردند می بر جرعه خواران


    وز آنجا تا در دیر پری سوز

    پریدند آن پریرویان به یک روز


    در آن مینوی میناگون چمیدند

    فلک را رشته در مینا کشیدند


    بساطی سبز چون جان خردمند

    هوائی معتدل چون مهر فرزند


    نسیمی خوشتر از باد بهشتی

    زمین را در به دریا گل به کشتی


    شقایق سنگ را بتخانه کرده

    صبا جعد چمن را شانه کرده


    مسلسل گشته بر گلهای حمری

    نوای بلبل و آواز قمری


    پرنده مرغکان گستاخ گستاخ

    شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ


    بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش

    زده بر گل صلای نوش بر نوش


    بدان گلشن رسید آن نقش پرداز

    همان نقش نخستین کرد آغاز


    پری پیکر چو دید آن سبزه خوش

    به می بنشست با جمعی پریوش


    دگر ره دید چشم مهربانش

    در آن صورت که بود آرام جانش


    شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی

    گذشت اندیشه کارش ز بازی


    دل سرگشته را دنبال برداشت

    به پای خود شد آن تمثال برداشت


    در آن آیینه دید از خود نشانی

    چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی


    چنان شد در سخن ناساز گفتن

    کزان گفتن نشاید باز گفتن


    لعاب عنکبوتان مگس گیر

    همائی را نگر چون کرد نخجیر


    در آن چشمه که دیوان خانه کردند

    پری را بین که چون دیوانه کردند


    به چاره هر کجا تدبیر سازند

    نه مردم دیو را نخجیر سازند


    چو آن گل برگ رویان بر سر خاک

    گل صد برگ را دیدند غمناک


    بدانستند کان کار پری نیست

    عجب کاریست کاری سرسری نیست


    از آن پیشه پشیمانی گرفتند

    بر آن صورت ثناخوانی گرفتند


    که سر بازی کنیم و جان فشانیم

    مگر کاحوال صورت باز دانیم


    چو شیرین دید که ایشان راستگویند

    به چاره راست کردن چاره جویند


    به یاری خواستن بنمود زاری

    که یاران را ز یارانست یاری


    ترا از یار نگریزد بهر کار

    خدای است آنکه بی مثل است و بی یار


    بسا کارا که از یاری برآید

    به باید یار تا کاری برآید


    بدان بت پیکران گفت آن دلارام

    کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام


    بیا تا این حدیث از کس نپوشیم

    بدین تمثال نوشین باده نوشیم


    دگر باره نشاط آغاز کردند

    می‌آوردند و عشرت ساز کردند


    پیاپی شد غزلهای فراقی

    بر آمد بانک نوشا نوش ساقی


    بت شیرین نبید تلخ در دست

    از آن تلخی و شیرینی جهان مست


    بهر نوبت که می‌بر لب نهادی

    زمین را پیش صورت بوسه دادی


    چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد

    صبوری در زمان آهنگ در کرد


    یکی را زان بتان بنشاند در راه

    که هر کس را که بینی بر گذرگاه


    نظر کن تا درین سامان چو پوید

    وزین صورت به پرسش تا چه گوید


    بسی پرسیده شد پنهان و پیدا

    نمی‌شد سر آن صورت هویدا


    تن شیرین گرفت از رنج سستی

    کز آن صورت ندادش کس درستی


    در آن اندوه می‌پیچید چون مار

    فشاند از جزعها لولوی شهوار

  3. #23
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۳ - پیدا شدن شاپور

    برآمد ناگه مرغ فسون ساز

    به آیین مغان بنمود پرواز


    چو شیرین دید در سیمای شاپور

    نشان آشنائی دادش از دور


    به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد

    رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد


    اشارت کرد کان مغ را بخوانید

    وزین در قصه‌ای با او برانید


    مگر داند که این صورت چه نامست

    چه آیین دارد و جایش کدامست


    پرستاران به رفتن راه رفتند

    به کهبد حال صورت باز گفتند


    فسونی زیر لب می‌خواند شاپور

    چو نزدیکی که از کاری بود دور


    چو پای صید را در دام خود دید

    در آن جنبش صلاح آرام خود دید


    به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست

    و گر هست از سر پا گفتنی نیست


    پرستاران بر شیرین دویدند

    بگفتند آنچه از کهبد شنیدند


    چو شیرین این سخن زیشان نیوشید

    ز گرمی در جگر خونش بجوشید


    روانه شد چو سیمین کوه در حال

    در افکنده به کوه آواز خلخال


    بر شاپور شد بی‌صبر و سامان

    به قامت چون سهی سروی خرامان


    برو بازو چو بلورین حصاری

    سر وگیسو چو مشگین نوبهاری


    کمندی کرده گیسوش از تن خویش

    فکنده در کجا در گردن خویش


    ز شیرین کاری آن نقش جماش

    فرو بسته زبان و دست نقاش


    رخ چون لعبتش در دلنوازی

    به لعبت باز خود می‌کرد بازی


    دلش را برده بود آن هندوی چست

    به ترکی رخت هندو را همی جست


    ز هندو جستن آن ترکتازش

    همه ترکان شده هندوی نازش


    نقاب از گوش گوهرکش گشاده

    چو گوهر گوش بر دریا نهاده


    لبی و صد نمک چشمی و صد ناز

    به رسم کهبدان در دادش آواز


    که با من یک زمان چشم آشنا باش

    مکن بیگانگی یک دم مرا باش


    چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید

    درنگ آوردن آنجا مصلحت دید


    زبان دان مرد را زان نرگس مست

    زبانی ماند و آن دیگر شد از دست


    ثناهای پریرخ بر زبان راند

    پری بنشست و او را نیز بنشاند


    به پرسیدش که چونی وز کجائی

    که بینم در تو رنگ آشنایی


    جوابش داد مرد کار دیده

    که هستم نیک و بد بسیار دیده


    خدای از هر نشیب و هر فرازی

    نپوشیده است بر من هیچ رازی


    ز حد باختر تا بوم خاور

    جهان را گشته‌ام کشور به کشور


    زمین بگذار کز مه تا به ماهی

    خبر دارم زهر معنی که خواهی


    چو شیرین یافت آن گستاخ روئی

    بدو گفتا در این صورت چه گوئی


    به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور

    که باد از روی خوبت چشم بد دور


    حکایت‌های این صورت دراز است

    وزین صورت مرا در پرده راز است


    یکایک هر چه می‌دانم سر و پای

    بگویم با تو گر خالی بود جای


    بفرمود آن صنم تا آن بتی چند

    بنات‌النعش وار از هم پراکند


    چو خالی دید میدان آن سخندان

    درافکند از سخن گوئی به میدان


    که هست این صورت پاکیزه پیکر

    نشان آفتاب هفت کشور


    سکندر موکبی دارا سواری

    ز دارا و سکندر یادگاری


    به خوبیش آسمان خورشید خوانده

    زمین را تخمی از جمشید مانده


    شهنشه خسرو پرویز که امروز

    شهنشاهی به دو گشته است پیروز


    وزین شیوه سخنهائی برانگیخت

    که از جان‌پروری با جان در آمیخت


    سخن می‌گفت و شیرین هوش داده

    بدان گفتار شیرین گوش داده


    بهر نکته فرو می‌شد زمانی

    دگر ره باز می جستش نشانی


    سخن را زیر پرده رنگ می‌داد

    جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد


    ازو شاپور دیگر راز ننهفت

    سخن را آشکارا کرد و پس گفت


    پریرویا نهان می‌داری اسرار

    سخن در شیشه می‌گوئی پریوار


    چرا چون گل زنی در پوست خنده

    سخن باید چو شکر پوست کنده


    چو می‌خواهی که یابی روی درمان

    مکن درد از طبیب خویش پنهان


    بت زنجیر موی از گفتن او

    برآشفت ای خوشا آشفتن او


    ولی چون عشق دامن‌گیر بودش

    دگر بار از ره غدر آزمودش


    حریفی جنس دید و خانه خالی

    طبق پوش از طبق برداشت حالی


    به گستاخی بر شاپور بنشست

    در تنگ شکر را مهر بشکست


    که‌ای کهبد به حق کردگارت

    که ایمن کن مرا در زینهارت


    به حکم آنکه بس شوریده کارم

    چو زلف خود دلی شوریده دارم


    در این صورت بدانسان مهر بستم

    که گوئی روز و شب صورت پرستم


    به کار آی اندرین کارم به یک چیز

    که روزی من به کار آیم ترا نیز


    چو من در گوش تو پرداختم راز

    تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز


    فسونگر در حدیث چاره جوئی

    فسونی به ندید از راستگوئی


    چو یاره دست بوسی رایش افتاد

    چو خلخال زر اندر پایش افتاد


    به صد سوگند گفت ای شمع یاران

    سزای تخت و فخر تاجداران


    ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر

    ز ماه نو دلت باریک بین‌تر


    به حق آنکه در زنهار اویم

    که چون زنهار دادی راست گویم


    من آن صورتگرم کز نقش پرگار

    ز خسرو کردم این صورت نمودار


    هر آنصورت که صورتگر نگارد

    نشان دارد ولیکن جان ندارد


    مرا صورت گری آموختستند

    قبای جان دگر جا دوختستند


    چو تو بر صورت خسرو چنینی

    ببین تا چون بود کاو را ببینی


    جهانی بینی از نور آفریده

    جهان نادیده اما نور دیده


    شگرفی چابکی چستی دلیری

    به مهر آهو به کینه تند شیری


    گلی بی‌آفت باد خزانی

    بهاری تازه بر شاخ جوانی


    هنوزش گرد گل نارسته شمشاد

    ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد


    هنوزش پریغلق در عقابست

    هنوزش برگ نیلوفر در آبست


    هنوزش آفتاب از ابر پاکست

    ز ابرو آفتاب او را چه باکست


    به یک بوی از ارم صد در گشاده

    به دوزخ ماه را دو رخ نهاده


    بر ادهم زین نهد رستم نهاد است

    به می خوردن نشیند کیقباد است


    شبی کو گنج بخشی را دهد داد

    کلاه گنج قارون را برد باد


    سخن گوید، در از مرجان برآرد

    زند شمشیر، شیر از جان برآرد


    چو در جنبد رکاب قطب وارش

    عنان دزدی کند باد از غبارش


    نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید

    حسب پرسی به حمدالله چو خورشید


    جهان با موکبش ره تنگ دارد

    علم بالای هفت اورنگ دارد


    چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ

    چو وقت آهن آید وای بر سنگ


    چو دارد دشنه پولاد را پاس

    بسنباند زره ور باشد الماس


    چو باشد نوبت شمشیر بازی

    خطیبان را دهد شمشیر غازی


    قدمگاهش زمین را خسته دارد

    شتابش چرخ را آهسته داد


    فلک با او به میدان کند شمشیر

    به گشتن نیز گه بالا و گه زیر


    جمالش راکه بزم آرای عیدست

    هنر اصلی و زیبائی مزید است


    به اقبالش دل استقبال دارد

    چو هست اقبال کار اقبال دارد


    بدین فرو جمال آن عالم افروز

    هوای عشق تو دارد شب و روز


    خیالت را شبی در خواب دیدست

    از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست


    نه می نوشد نه با کس جام گیرد

    نه شب خسبد نه روز آرام گیرد


    به جز شیرین نخواهد هم نفس را

    بدین تلخی مبادا عیش کس را


    مرا قاصد بدین خدمت فرستاد

    تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد


    از این در گونه گونه در همی سفت

    سخن چندان که می‌دانست می‌گفت


    وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش

    همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش


    بدان آمد که صد بار افتد از پای

    به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای


    زمانی بود و گفت ای مرد هشیار

    چه می‌دانی کنون تدبیر این کار


    بدو شاپور گفت ای رشک خورشید

    دلت آسوده باد و عمر جاوید


    صواب آن شد که نگشائی به کس راز

    کنی فردا سوی نخجیر پرواز


    چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز

    به نخجیر آی و از نخجیر بگریز


    نه خواهد کس ترا دامن کشیدن

    نه در شبدیز شبرنگی رسیدن


    تو چون سیاره میشو میل در میل

    من آیم گر توانم خود به تعجیل


    یکی انگشتری از دست خسرو

    بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو


    اگر در راه بینی شاه نو را

    به شاه نو نمای این ماه نو را


    سمندش را به زرین نعل یابی

    ز سر تا پا لباسش لعل یابی


    کله لعل و قبا لعل و کمر لعل

    رخش هم لعل بینی لعل در لعل


    و گرنه از مداین راه می‌پرس

    ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس


    چو ره یابی به اقصای مداین

    روان بینی خزاین بر خزاین


    ملک را هست مشگوئی چو فرخار

    در آن مشگو کنیزانند بسیار


    بدان مشگوی مشک آگین فرود آی

    کنیزان را نگین شاه بنمای


    در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش

    چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش


    تماشای جمال شاه می‌کن

    مرادت را حساب آنگاه می‌کن


    و گر من با توام چون سایه با تاج

    بدین اندرز رایت نیست محتاج


    چو از گفتن فراغت یافت شاپور

    دمش در مه گرفت و حیله در حور


    از آنجا رفت جان و دل پر امید

    بماند آن ماه را تنها چو خورشید


    دویدند آن شکرفان سوی شیرین

    بنات‌النعش را کردند پروین


    بفرمود اختران را ماه تابان

    کز آن منزل شوند آن شب شتابان


    به نعل تازیان کوه پیکر

    کنند آن کوه را چون کان گوهر


    روان کردند مهد آن دلنوازان

    چو مه تابان و چو خورشید تازان


    سخن گویان سخن گویان همه راه

    بسر بردند ره را تا وطن گاه


    از آن رفتن بر آسودند یک چند

    دل شیرین فرو مانده در آن بند


    شبی کز شب جهان پر دود کردند

    جهان را دیده خواب آلود کردند


    پرند سبز بر خورشید بستند

    گلی را در میان بید بستند


    به بانو گفت شیرین کای جهانگیر

    برون خواهم شدن فردا به نخجیر


    یکی فردا بفرما ای خداوند

    که تا شبدیز را بگشایم از بند


    بر او بنشینم و صحرا نوردم

    شبانگه سوی خدمت باز گردم


    مهین بانو جوابش داد کای ماه

    به جای مرکبی صد ملک در خواه


    به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز

    به گاه پویه بس تند است و بس تیز


    چو رعد تند باشد در غریدن

    چو باد تیز باشد در وزیدن


    مبادا کز سر تندی و تیزی

    کند در زیر آب آتش ستیزی


    و گر بر وی نشستن ناگزیرست

    نه شب زیباتر از بدر منیرست


    لکام پهلوانی بر سرش کن

    به زیر خود ریاضت پرورش کن


    رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت

    زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت

  4. #24
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۴ - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین

    چو برزد بامدادان خازن چین

    به درج گوهرین بر قفل زرین


    برون آمد ز درج آن نقش چینی

    شدن را کرده با خود نقش بینی


    بتان چین به خدمت سر نهادند

    بسان سرو بر پای ایستادند


    چو شیرین دید روی مهربانان

    به چربی گفت با شیرین زبانان


    که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم

    مگر بسمل شود مرغی به دامم


    بتان از سر سراغج باز کردند

    دگرگون خدمتش را ساز کردند


    به کردار کله‌داران چون نوش

    قبا بستند بکران قصب پوش


    که رسمی بود کان صحرا خرامان

    به صید آیند بر رسم غلامان


    همه در گرد شیرین حلقه بستند

    چو حالی بر نشست او بر نشستند


    به صحرائی شدند از صحن ایوان

    به سرسبزی چو خضر از آب حیوان


    در آن صحرا روان کردند رهوار

    وزان صحرا به صحراهای بسیار


    شدند آن روضه حوران دلکش

    به صحرائی چو مینو خرم و خوش


    زمین از سبزه نزهت گاه آهو

    هوا از مشک پر خالی ز آهو


    سرانجام اسب را پرواز دادند

    عنان خود به مرکب باز دادند


    بت لشگر شکن بر پشت شبدیز

    سواری تند بود و مرکبی تیز


    چو مرکب گرم کرد از پیش یاران

    برون افتاد از آن هم تک سواران


    گمان بردند که اسبش سر کشید است

    ندانستند کو سر در کشید است


    بسی چون سایه دنبالش دویدند

    ز سایه در گذر گردش ندیدند


    به جستن تا به شب دمساز گشتند

    به نومیدی هم آخر باز گشتند


    ز شاه خویش هر یک دور مانده

    به تن رنجه به دل رنجور مانده


    به درگاه مهین بانو شبانگاه

    شدند آن اختران بی‌طلعت ماه


    به دیده پیش تختش راه رفتند

    به تلخی حال شیرین باز گفتند


    که سیاره چه شب بازی نمودش

    تک طیاره چون اندر ربودش


    مهین بانو چو بشنید این سخن را

    صلا در داد غمهای کهن را


    فرود آمد ز تخت خویش غمناک

    بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک


    از آن غم دستها بر سر نهاده

    ز دیده سیل طوفان بر گشاده


    ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد

    به دو سوک برادر تازه می‌کرد


    به آب چشم گفت ای نازنین ماه

    ز من چشم بدت بربود ناگاه


    گلی بودی که باد از بارت افکند

    ندانم بر کدامین خارت افکند


    چو افتادت که مهر از ما بریدی

    کدامین مهربان بر ما گزیدی


    چو آهو زین غزالان سیر گشتی

    گرفتار کدامین شیر گشتی


    چو ماه از اختران خود جدائی

    نه خورشیدی چنین تنها چرائی


    کجا سرو تو کز جانم چمن داشت

    به هر شاخی رگی با جان من داشت


    رخت ماهست تا خود بر که تابد

    منش گم کرده‌ام تا خود که یابد


    همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد

    غمش بر غم افزود و درد بر درد


    چو مهر آمد برون از چاه بیژن

    شد از نورش جهان را دیده روشن


    همه لشگر به خدمت سر نهادند

    به نوبت گاه فرمان ایستادند


    که گر بانو بفرماید به شبگیر

    پی شیرین برانیم اسب چون تیر


    مهین بانو به رفتن میل ننمود

    نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود


    چو در خواب این بلا را بود دیده

    که بودی بازی از دستش پریده


    چو حسرت خورد از پرواز آن باز

    همان باز آمدی بر دست او باز


    بدیشان گفت اگر ما باز گردیم

    و گر با آسمان همراز گردیم


    نشد ممکن که در هیچ آبخوردی

    بیابیم از پی شبدیز گردی


    نشاید شد پی مرغ پریده

    نه دنبال شکاردام دیده


    کبوتر چون پرید از پس چه نالی

    که وا برج آید ار باشد حلالی


    بلی چندان شکیبم در فراقش

    که برقی یابم از نعل براقش


    چو زان گم گشته گنج آگاه گردم

    دیگر ره با طرب همراه گردم


    به گنجینه سپارم گنج را باز

    به دین شکرانه گردم گنج پرداز


    سپه چون پاسخ بانو شنیدند

    به از فرمانبری کاری ندیدند


    وزان سوی دگر شیرین به شبدیز

    جهان را می‌نوشت از بهر پرویز


    چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود

    ز ره رفتن بروز و شب نیاسود


    قبا در بسته بر شکل غلامان

    همی شد ده به ده سامان به سامان


    نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه

    به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه


    رونده کوه را چون باد می‌راند

    به تک در باد را چون کوه می‌ماند


    نپوشد بر تو آن افسانه را راز

    که در راهی زنی شد جادوئی ساز


    یکی آیینه و شانه درافکند

    به افسونی به راهش کرد دربند


    فلک این آینه وان شانه را جست

    کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست


    زنی کوشانه و آیینه بفکند

    ز سختی شد به کوه و بیشه مانند


    شده شیرین در آن راه از بس اندوه

    غبار آلود چندین بیشه و کوه


    رخش سیمای کم رختی گرفته

    مزاج نازکش سختی گرفته


    نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز

    چو ماه چارده شب چارده روز


    جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند

    خبر پرسان خبر پرسان همی راند


    تکاور دست برد از باد می‌برد

    زمین را دور چرخ از یاد می‌برد


    سپیده دم چو دم بر زد سپیدی

    سیاهی خواند حرف ناامیدی


    هزاران نرگس از چرخ جهانگرد

    فرو شد تا بر آمد یک گل زرد


    شتابان کرد شیرین بارگی را

    به تلخی داد جان یکبارگی را


    پدید آمد چو مینو مرغزاری

    در او چون آب حیوان چشمه ساری


    ز شرم آب از رخشنده خانی

    شده در ظلمت آب زندگانی


    ز رنج راه بود اندام خسته

    غبار از پای تا سر برنشسته


    به گرد چشمه جولان زد زمانی

    ده اندر ده ندید از کس نشانی


    فرود آمد به یک سو بارگی بست

    ره اندیشه بر نظارگی بست


    چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور

    فلک را آب در چشم آمد از دور


    سهیل از شعر شکرگون برآورد

    نفیر از شعری گردون برآورد


    پرندی آسمان گون بر میان زد

    شد اندر آب و آتش در جهان زد


    فلک را کرد کحلی پوش پروین

    موصل کرد نیلوفر به نسرین


    حصارش نیل شد یعنی شبانگاه

    ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه


    تن سیمینش می‌غلطید در آب

    چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب


    عجب باشد که گل را چشمه شوید

    غلط گفتم که گل بر چشمه روید


    در آب انداخته از گیسوان شست

    نه ماهی بلکه ماه آورده در دست


    ز مشک آرایش کافور کرده

    ز کافورش جهان کافور خورده


    مگر دانسته بود از پیش دیدن

    که مهمانی نوش خواهد رسیدن


    در آب چشمه سار آن شکر ناب

    ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب

  5. #25
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار


    سخن گوینده پیر پارسی خوان

    چنین گفت از ملوک پارسی دان


    که چون خسرو به ارمن کس فرستاد

    به پرسش کردن آن سرو آزاد


    شب و روز انتظار یار می‌داشت

    امید وعده دیدار می‌داشت


    به شام و صبح اندر خدمت شاه

    کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه


    چو تخت آرای شد طرف کلاهش

    ز شادی تاج سر می‌خواند شاهش


    گرامی بود بر چشم جهاندار

    چنین تا چشم زخم افتاد در کار


    که از پولاد کاری خصم خونریز

    درم را سکه زد بر نام پرویز


    به هر شهری فرستاد آن درم را

    بشورانید از آن شاه عجم را


    ز بیم سکه و نیروی شمشیر

    هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر


    چنان پنداشت آن منصوبه را شاه

    که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه


    بر آن دلشد که لعبی چند سازد

    بگیرد شاه نو را بند سازد


    حسابی بر گرفت از روی تدبیر

    نبود آگه ز بازیهای تقدیر


    که نتوان راه خسرو را گرفتن

    نه در عقده مه نو را گرفتن


    چو هر کو راستی در دل پذیرد

    جهان گیرد جهان او را نگیرد


    بزرگ امید ازین معنی خبر یافت

    شه نو را به خلوت جست و دریافت


    حکایت کرد کاختر در وبالست

    ملک را با تو قصد گوشمالست


    بباید زفت روزی چند ازین پیش

    شتاب آوردن و بردن سر خویش


    مگر کاین آتشت بی‌دود گردد

    وبال اخترت مسعود گردد


    چو خسرو دید کاشوب زمانه

    هلاکش را همی سازد بهانه


    به مشگو رفت پیش مشگ مویان

    وصیت کرد با آن ماهرویان


    که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر

    دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر


    شما خندان و خرم دل نشینید

    طرب سازید و روی غم نبینید


    گر آید نار پستانی در این باغ

    چو طاووسی نشسته بر پر زاغ


    فرود آرید کان مهمان عزیز است

    شما ماهید و خورشید آن کنیز است


    بمانیدش که تا بیغم نشیند

    طرب می‌سازد و شادی گزیند


    و گر تنگ آید از مشکوی خضرا

    چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا


    در آن صحرا که او خواهد بتازید

    بهشتی روی را قصری بسازید


    بدان صورت که دل دادش گوائی

    خبر می‌داد از الهام خدائی


    چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد

    سلیمان وار با جمعی پریزاد


    زمین کن کوه خود را گرم کرده

    سوی ارمن زمین را نرم کرده


    ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد

    دو منزل را به یک منزل همی کرد


    قضا را اسبشان در راه شد سست

    در آن منزل که آن مه موی می‌شست


    غلامان را بفرمود ایستادن

    ستوران را علوفه برنهادن


    تن تنها ز نزدیک غلامان

    سوی آن مرغزار آمد خرامان


    طوافی زد در آن فیروزه گلشن

    میان گلشن آبی دید روشن


    چو طاووسی عقابی باز بسته

    تذروی بر لب کوثر نشسته


    گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت

    در آن آهستگی آهسته می‌گفت


    گر این بت جان بودی چه بودی

    ور این اسب آن من بودی چه بودی


    نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه

    به برج او فرود آیند ناگاه


    بسا معشوق کاید مست بر در

    سبل در دیده باشد خواب در سر


    بسا دولت که آید بر گذرگاه

    چو مرد آگه نباشد گم کند راه


    ز هر سو کرد بر عادت نگاهی

    نظر ناگه در افتادش به ماهی


    چو لختی دید از آن دیدن خطر دید

    که بیش آشفته شد تا بیشتر دید


    عروسی دید چون ماهی مهیا

    که باشد جای آن مه بر ثریا


    نه ماه آیینهٔ سیماب داده

    چو ماه نخشب از سیماب زاده


    در آب نیلگون چون گل نشسته

    پرندی نیلگون تا ناف بسته


    همه چشمه ز جسم آن گل اندام

    گل بادام و در گل مغز بادام


    حواصل چون بود در آب چون رنگ؟

    همان رونق در او از آب و از رنگ


    ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد

    بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد


    اگر زلفش غلط می‌کرد کاری

    که دارم در بن هر موی ماری


    نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش

    که مولای توام هان حلقه در گوش


    چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج

    به بازی زلف او چون مار بر گنج


    فسونگر مار را نگرفته در مشت

    گمان بردی که مار افسای را کشت


    کلید از دست بستانبان فتاده

    ز بستان نار پستان در گشاده


    دلی کان نار شیرین کار دیده

    ز حسرت گشته چون نار کفیده


    بدان چشمه که جای ماه گشته

    عجب بین کافتاب از راه گشته


    چو بر فرق آب می‌انداخت از دست

    فلک بر ماه مروارید می بست


    تنش چون کوه برفین تاب می‌داد

    ز حسرت شاه را برفاب می‌داد


    شه از دیدار آن بلور دلکش

    شده خورشید یعنی دل پر آتش


    فشاند از دیده باران سحابی

    که طالع شد قمر در برج آبی


    سمنبر غافل از نظاره شاه

    که سنبل بسته بد بر نرگسش راه


    چو ماه آمد برون از ابر مشگین

    به شاهنشه در آمد چشم شیرین


    همائی دید بر پشت تذروی

    به بالای خدنگی رسته سروی


    ز شرم چشم او در چشمه آب

    همی لرزی چون در چشمه مهتاب


    جز این چاره ندید آن چشمه قند

    که گیسو را چو شب بر مه پراکند


    عبیر افشاند بر ماه شب افروز

    به شب خورشید می‌پوشید در روز


    سوادی بر تن سیمین زد از بیم

    که خوش باشد سواد نقش بر سیم


    دل خسرو بر آن تابنده مهتاب

    چنان چون زر در آمیزد به سیماب


    ولی چون دید کز شیر شکاری

    بهم در شد گوزن مرغزاری


    زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر

    که نبود شیر صیدافکن زبون گیر


    به صبری کاورد فرهنگ در هوش

    نشاند آن آتش جوشنده را جوش


    جوانمردی خوش آمد را ادب کرد

    نظرگاهش دگر جائی طلب کرد


    به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت

    نظر جای دگر بیگانه می‌داشت


    دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند

    دو تشنه کز دو آب آزار دیدند


    همان را روز اول چشمه زد راه

    همین از چشمه‌ای افتاد در چاه


    به سرچشمه گشاید هر کسی رخت

    به چشمه نرم گردد توشه سخت


    جز ایشان را که رخت از چشمه بردند

    ز نرمیها به سختیها سپردند


    نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل

    ندارد تشنه‌ای را پای در گل


    نه خورشید جهان کاین چشمه خون

    بدین کار است گردان گرد گردون


    چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری

    که خاتون برد نتوان بی‌عماری


    برون آمد پریرخ چون پری تیز

    قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز


    حسابی کرد با خود کاین جوانمرد

    که زد بر گرد من چون چرخ ناورد


    شگفت آید مرا گر یار من نیست

    دلم چون برد اگر دلدار من نیست


    شنیدم لعل در لعل است کانش

    اگر دلدار من شد کو نشانش


    نبود آگه که شاهان جامه راه

    دگرگونه کنند از بیم بدخواه


    هوای دل رهش می‌زد که برخیز

    گل خود را بدین شکر برآمیز


    گر آن صورت بد این رخشنده جانست

    خبر بود آن واین باری عیانست


    دگر ره گفت از این ره روی برتاب

    روا نبود نمازی در دو محراب


    ز یک دوران دو شربت خورد نتوان

    دو صاحب را پرستش کرد نتوان


    و گر هست این جوان آن نازنین شاه

    نه جای پرسش است او را در این راه


    مرا به کز درون پرده بیند

    که بر بی‌پردگان گردی نشیند


    هنوز از پرده بیرون نیست این کار

    ز پرده چون برون آیم بیکبار


    عقاب خویش را در پویه پر داد

    ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد


    تک از باد صبا پیشی گرفته

    به جنبش با فلک خویشی گرفته


    پری را می‌گرفت از گرم خیزی

    به چشم دیو در می‌شد ز تیزی


    پس از یک لحضه خسرو باز پس دید

    به جز خود ناکسم گر هیچکس دید


    ز هر سو کرد مرکب را روانه

    نه دل دید و نه دلبر در میانه


    فرود آمد بدان چشمه زمانی

    ز هر سو جست از آن گوهرنشانی


    شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز

    بدین زودی کجا رفت آن دلاویز


    گهی سوی درختان دید گستاخ

    که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ


    گهی دیده به آب چشمه می‌شست

    چو ماهی ماه را در آب می‌جست


    زمانی پل بر آب چشم بستی

    گهی بر آب چشمه پل شکستی


    ز چشمش برده آن چشمه سیاهی

    در او غلطید چون در چشمه ماهی


    چنان نالید کز بس نالش او

    پشیمان شد سپهر از مالش او


    مه و شبدیز را در باغ می‌جست

    به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست


    ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر

    که زاغی کرد بازش را گرو گیر


    از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ

    جهان تاریک بروی چون پر زاغ


    شده زاغ سیه باز سپیدش

    درخت خار گشته مشک بیدش


    ز بیدش گربه بید انجیر کرده

    سرشگش تخم بید انجیر خورده


    خمیده بیدش از سودای خورشید

    بلی رسم است چوگان کردن از بید


    بر آورد از جگر سوزنده آهی

    که آتش در چو من مردم گیاهی


    بهاری یافتم زو بر نخوردم

    فراتی دیدم و لب تر نکردم


    به نادانی ز گوهر داشتم چنگ

    کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ


    گلی دیدم نچیدم بامدادش

    دریغا چون شب آمد برد بادش


    در آبی نرگسی دیدم شکفته

    چو آبی خفته وز او آب خفته


    شنیدم کاب خفتد زر شود خاک

    چرا سیماب گشت آن سرو چالاک


    همائی بر سرم می‌داد سایه

    سریرم را ز گردون کرد پایه


    بر آن سایه چو مه دامن فشاندم

    چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم


    نمد زینم نگردد خشک از این خون

    بترزینم تبر زین چون بود چون


    برون آمد گلی از چشمه آب

    نمی‌گویم به بیداری که در خواب


    کنون کان چشمه را با گل نه بینم

    چو خار آن به که بر آتش نشینم


    که فرمودم که روی از مه بگردان

    چو بخت آمد به راهت ره بگردان


    کدامین دیو طبعم را بر این داشت

    که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت


    همه جائی شکیبائی ستودست

    جز این یکجا که صید از من ربودست


    چو برق از جان چراغی برفروزم

    شکیب خام را بر وی بسوزم


    اگر من خوردمی زان چشمه آبی

    نبایستی ز دل کردن کبابی


    نصیحت بین که آن هندو چه فرمود

    که چون مالی بیابی زود خور زود


    در این باغ از گل سرخ و گل زرد

    پشیمانی نخورد آنکس که برخورد


    من وزین پس جگر در خون کشیدن

    ز دل پیکان غم بیرون کشیدن


    زنم چندان طپانچه بر سر و روی

    که یارب یاربی خیزد ز هر موی


    مگر کاسوده‌تر گردم در این درد

    تنور آتشم لختی سود سرد


    ز بحر دیده چندان در ببارم

    که جز گوهر نباشد در کنارم


    کسی کاو را ز خون آماس خیزد

    کی آسوده شود تا خون نریزد


    زمانی گشت گرد چشمه نالان

    به گریه دستها بر چشم مالان


    زمانی بر زمین افتاد مدهوش

    گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش


    از آن سرو روان کز چنگ رفته

    ز سروش آب و از گل رنگ رفته


    سهی سروش فتاده بر سر خاک

    شده لرزان چنان کز باد خاشاک


    به دل گفتا گر این ماه آدمی بود

    کجا آخر قدمگاهش زمی بود


    و گر بود او پری دشوار باشد

    پری بر چشمه‌ها بسیار باشد


    به کس نتوان نمود این داوری را

    که خسرو دوست می‌دارد پریرا


    مرا زین کار کامی برنخیزد

    پری پیوسته از مردم گریزد


    به جفت مرغ آبی باز کی شد

    پری با آدمی دمساز کی شد


    سلیمانم بباید نام کردن

    پس آنگاهی پری را رام کردن


    ازین اندیشه لختی باز می‌گفت

    حکایت‌های دلپرداز می‌گفت


    به نومیدی دل از دلخواه برداشت

    به دارالملک ارمن راه برداشت

  6. #26
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۶ - رسیدن شیرین به مشگوی خسرو در مداین


    فلک چون کار سازیها نماید

    نخست از پرده بازیها نماید


    به دهقانی چو گنجی داد خواهد

    نخست از رنج بردش یاد خواهد


    اگر خار و خسک در ره نماند

    گل و شمشاد را قیمت که داند


    بباید داغ دوری روزکی چند

    پس از دوری خوش آید مهر و پیوند


    چو شیرین از بر خسرو جدا شد

    ز نزدیکی به دوری مبتلا شد


    به پرسش پرسش از درگاه پرویز

    به مشگوی مداین راند شبدیز


    به آیین عروسی شوی جسته

    وز آیین عروسی روی شسته


    فرود آمد رقیبان را نشان داد

    درون شد باغ را سرو روان داد


    چو دیدند آن شکرفان روی شیرین

    گزیدند از حسد لبهای زیرین


    برسم خسروی بنواختندش

    ز خسرو هیچ وا نشناختندش


    همی گفتند خسرو بانکوئی

    به آتش خواستن رفته است گوئی


    بیاورد آتشی چون صبح دلکش

    وز آن آتش به دلها در زد آتش


    پس آنگه حال او دیدن گرفتند

    نشانش باز پرسیدن گرفتند


    که چونی وز کجائی و چه نامی

    چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی


    پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد

    دروغی چند را سر تیز می‌کرد


    که شرح حال من لختی دراز است

    به حاضر گشتن خسرو نیاز است


    چو خسرو در شبستان آید از راه

    شما را خود کند زین قصه آگاه


    ولیک این اسب را دارید بی‌رنج

    که هست این اسب را قیمت بسی گنج


    چو بر گفت این سخن مهمان طناز

    نشاندند آن کنیزانش به صد ناز


    فشاندند آب گل بر چهره ماه

    ببستند اسب را بر آخور شاه


    دگرگون زیوری کردند سازش

    ز در بستند بر دیبا طرازش


    گل وصلش به باغ وعده بشگفت

    فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت


    رقیبانی که مشکو داشتندی

    شکر لب را کنیز انگاشتندی


    شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت

    کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت

  7. #27
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۷ - ترتیب کردن کوشک برای شیرین



    چو شیرین در مداین مهد بگشاد

    ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد


    پس از ماهی کز آسایش اثر یافت

    ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت


    که از بیم پدر شد سوی نخجیر

    وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر


    بدرد آمد دلش زان بی‌دوائی

    که کارش داشت الحق بینوائی


    چنین تا مدتی در خانه می‌بود

    ز بی‌صبری دلش دیوانه می‌بود


    حقیقت شد ورا کان یک سواره

    که می‌کرد اندرو چندان نظاره


    جهان آرای خسرو بود کز راه

    نظر می‌کرد چون خورشید در ماه


    بسی از خویشتن بر خویشتن زد

    فرو خورد آن تغابن را و تن زد


    صبوری کرد روزی چند در کار

    نمود آنگه که خواهم گشت بیمار


    مرا قصری به خرم مرغزاری

    بباید ساختن بر کوهساری


    که کوهستانیم گلزار پرورد

    شد از گرمی گل سرخم گل زرد


    بدو گفتند بت رویان دمساز

    که‌ای شمع بتان چون شمع مگداز


    تو را سالار ما فرمود جائی

    مهیا ساختن در خوش هوائی


    اگر فرماندهی تا کارفرمای

    به کوهستان ترا پیدا کند جای


    بگفت آری بباید ساختن زود

    چنان قصری که شاهنشاه فرمود


    کنیزانی کزو در رشک ماندند

    به خلوت مرد بنا را بخواندند


    که جادوئی است اینجا کار دیده

    ز کوهستان بابل نو رسیده


    زمین را اگر بگوید کای زمین خیز

    هوا بینی گرفته ریز بر ریز


    فلک را نیز اگر گوید بیارام

    بماند تا قیامت بر یکی گام


    ز ما قصری طلب کرد است جائی

    کزان سوزنده‌تر نبود هوائی


    بدان تا مردم آنجا کم شتابند

    ز جادو جادوئیها در نیابند


    بدین جادو شبیخونی عجب کن

    هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن


    بساز آنجا چنان قصری که باید

    ز ما درخواست کن مزدی که شاید


    پس آنگه از خزو دیبا و دینار

    وجوه خرج دادندش به خروار


    چو بنا شاد گشت از گنج بردن

    جهان پیمای شد در رنج بردن


    طلب می‌کرد جائی دور از انبوده

    حوالی بر حوالی کوه بر کوه


    بدست آورد جائی گرم و دلگیر

    کز او طفلی شدی در هفته پیر


    بده فرسنگ از کرمانشهان دور

    نه از کرمانشهان بل از جهان دور


    بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت

    به دوزخ در چنان قصری به پرداخت


    که داند هر که آنجا اسب تازد

    که حوری را چنان دوزخ نسازد


    چو از شب گشت مشگین روی آن عصر

    ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر


    کنیزی چند با او نارسیده

    خیانت کاری شهوت ندیده


    در آن زندانسرای تنگ می‌بود

    چو گوهر شهربند سنگ می‌بود


    غم خسرو رقیب خویش کرده

    در دل بر دو عالم پیش کرده

  8. #28
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۸ - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو

    چو خسرو دور شد زان چشمه آب

    ز چشم آب ریزش دور شد خواب


    به هر منزل کز آنجا دورتر گشت

    ز نومیدی دلش رنجورتر گشت


    دگر ره شادمان می‌شد به امید

    که برنامد هنوز از کوه خورشید


    چو من زین ره به مشرق می‌شتابم

    مگر خورشید روشن را بیابم


    چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد

    نسیمش مرزبانان را خبر کرد


    عمل‌داران برابر می‌دویدند

    زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند


    بتانی دید بزم افروز و دلبند

    به روشن روی خسرو آرزومند


    خوش آمد با بتان پیوندش آنجا

    مقام افتاد روزی چندش آنجا


    از آنجا سوی موقان سر بدر کرد

    ز موقان سوی باخرزان گذر کرد


    مهین بانو چو زین حالت خبر یافت

    به خدمت کردن شاهانه بشتافت


    به استقبال شاه آورد پرواز

    سپاهی ساخته با برک و با ساز


    گرامی نزلهای خسروانه

    فرستاد از ادب سوی خزانه


    ز دیبا و غلام و گوهر و گنج

    دبیران را قلم در خط شد از رنج


    فرود آمد به درگاه جهاندار

    جهاندارش نوازش کرد بسیار


    بزیر تخت شه کرسی نهادند

    نشست اوی و دیگر قوم ایستادند


    شهنشه باز پرسیدش که چونی

    که بادت نو بنو عیشی فزونی


    به مهمانیت آوردم گرانی

    مبادت درد سر زین میهمانی


    مهین بانو چو دید آن دلنوازی

    ز خدمت داد خود را سرفرازی


    نفس بگشاد چون باد سحرگاه

    فرو خواند آفرینها در خور شاه


    بدان طالع که پشتش را قوی کرد

    پناهش بارگاه خسروی کرد


    یکی هفته به نوبت گاه خسرو

    روان می‌کرد هر دم تحفه نو


    پس از یک هفته روزی کانچنان روز

    ندید است آفتاب عالم افروز


    به سرسبزی نشسته شاه بر تخت

    چو سلطانی که باشد چاکرش بخت


    ز مرزنگوش خط نو دمیده

    بسی دل را چو طره سر بریده


    بساط شه ز یغمائی غلامان

    چو باغی پر سهی سرو خرامان


    به جوش آمد سخن در کام هر کس

    به مولائی بر آمد نام هر کس


    به رامش ساختن بی‌دفع شد کار

    به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار


    مهین بانو زمین بوسید و بر جست

    به خسرو گفت ما را حاجتی هست


    که دارالملک بردع را نوازی

    زمستانی در آنجا عیش سازی


    هوای گرمسیر است آنطرف را

    فراخیها بود آب علف را


    اجابت کرد خسرو گفت برخیز

    تو میرو کامدم من بر اثر نیز


    سپیده دم ز لشگر گاه خسرو

    سوی باغ سپید آمد روارو


    وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند

    ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند


    ز هر سو خیمه‌ها کردند بر پای

    گرفتند از حوالی هر کسی جای


    مهین بانو به درگاه جهانگیر

    نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر


    شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد

    می تلخ و غم شیرین همی خورد

  9. #29
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۲۹ - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور



    یکی شب از شب نوروز خوشتر

    چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر


    سماع خرگهی در خرگه شاه

    ندیمی چند موزون طبع و دلخواه


    مقالت‌های حکمت باز کرده

    سخن‌های مضاحک ساز کرده


    به گرداگرد خرگاه کیانی

    فرو هشته نمدهای الانی


    دمه بردر کشیده تیغ فولاد

    سر نامحرمان را داده بر باد


    درون خرگه از بوی خجسته

    بخور عود و عنبر کله بسته


    نبید خوشگوار و عشرت خوش

    نهاده منقل زرین پر آتش


    زگال ارمنی بر آتش تیز

    سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز


    چو مشک نافه در نشو گیاهی

    پس از سرخی همی گیرد سیاهی


    چرا آن مشک بید عود کردار

    شود بعد از سیاهی سرخ رخسار


    سیه را سرخ چون کرد آذرنگی

    چو بالای سیاهی نیست رنگی


    مگر کز روزگار آموخت نیرنگ

    که از موی سیاه ما برد رنگ


    به باغ مشعله دهقان انگشت

    بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت


    سیه پوشیده چون زاغان کهسار

    گرفته خون خود در نای و منقار


    عقابی تیز خود کرده پر خویش

    سیه ماری فکنده مهره در پیش


    مجوسی ملتی هندوستانی

    چو زردشت آمده در زند خوانی


    دبیری از حبش رفته به بلغار

    به شنگرفی مدادی کرده بر کار


    زمستان گشته چون ریحان ازو خوش

    که ریحان زمستان آمد آتش


    صراحی چون خروسی ساز کرده

    خروسی کو به وقت آواز کرده


    ز رشک آن خروس آتشین تاج

    گهی تیهو بر آتش گاه دراج


    روان گشته به نقلان کبابی

    گهی کبک دری گه مرغ آبی


    ترنج و سیب لب بر لب نهاده

    چو در زرین صراحی لعل باده


    ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه

    گلستانی نهاده در نظر گاه


    ز بس نارنج و نار مجلس افروز

    شده در حقه بازی باد نوروز


    جهان را تازه‌تر دادند روحی

    بسر بردند صبحی در صبوحی


    ز چنگ ابریشم دستان نوازان

    دریده پردهای عشق بازان


    سرود پهلوی در ناله چنگ

    فکنده سوز آتش در دل سنگ


    کمانچه آه موسی وار می‌زد

    مغنی راه موسیقار می‌زد


    غزل برداشته رامشگر رود

    که بدرود ای نشاط و عیش بدرود


    چه خوش باغیست باغ زندگانی

    گر ایمن بودی از باد خزانی


    چه خرم کاخ شد کاخ زمانه

    گرش بودی اساس جاودانه


    از آن سرد آمد این کاخ دلاویز

    که چون جا گرم کردی گویدت خیز


    چو هست این دیر خاکی سست بنیاد

    بباده‌اش داد باید زود بر باد


    ز فردا و زدی کس را نشان نیست

    که رفت آن از میان ویندر میان نیست


    یک امروز است ما را نقد ایام

    بر او هم اعتمادی نیست تا شام


    بیا تا یک دهن پر خنده داریم

    به می جان و جهان را زنده داریم


    به ترک خواب می‌باید شبی گفت

    که زیر خاک می‌باید بسی خفت


    ملک سرمست و ساقی باده در دست

    نوای چنگ می‌شد شست در شست


    در آمد گلرخی چون سرو آزاد

    ز دلداران خسرو با دل شاد


    که بر دربار خواهد بنده شاپور

    چه فرمائی در آید یا شود دور


    ز شادی درخواست جستن خسرو از جای

    دگر ره عقل را شد کار فرمای


    بفرمودش در آوردن به درگاه

    ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه


    که بد دل در برش ز امید و از بیم

    به شمشیر خطر گشته به دو نیم


    همیشه چشم بر ره دل دو نیم است

    بلای چشم بر راهی عظیم است


    اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست

    غمی از چشم بر راهی بتر نیست


    مبادا هیچکس را چشم بر راه

    کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه


    در آمد نقش بند مانوی دست

    زمین را نقشهای بوسه می‌بست


    زمین بوسید و خود بر جای می‌بود

    به رسم بندگان بر پای می‌بود


    گرامی کردش از تمکین خود شاه

    نشاند او را و خالی کرد خرگاه


    بپرسید از نشان کوه و دشتش

    شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش


    دعا برداشت اول مرد هشیار

    که شه را زندگانی باد بسیار


    مظفر باد بر دشمن سپاهش

    میفتاد از سر دولت کلاهش


    مرادش با سعادت رهسپر باد

    ز نو هر روزش اقبالی دگر باد


    حدیث بنده را در چاره سازی

    بساطی هست با لختی درازی


    چو شه فرمود گفتن چون نگویم

    رضای شاه جویم چون نجویم


    وز اول تا به آخر آنچه دانست

    فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست


    از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه

    وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه


    به هر چشمه شدن هر صبح گاهی

    بر آوردن مقنع وار ماهی


    وز آن صورت به صورت باز خوردن

    به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن


    وز آن چون هندوان بردن ز راهش

    فرستادن به ترکستان شاهش


    سخن چون زان بهار نو برآمد

    خروشی بیخود از خسرو برآمد


    به خواهش گفت کان خورشید رخسار

    بگو تا چون به دست آمد دگر بار


    مهندس گفت کردم هوشیاری

    دگر اقبال خسرو کرد یاری


    چو چشم تیر گر جاسوس گشتم

    به دکان کمانگر برگذشتم


    به دست آوردم آن سرو روان را

    بت سنگین دل سیمین میان را


    چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی

    مسیحی بسته در هر تار موئی


    همه رخ گل چو بادامه ز نغزی

    همه تن دل چو بادام دو مغزی


    میانی یافتم کز ساق تا روی

    دو عالم را گره بسته به یک موی


    دهانی کرده بر تنگیش زوری

    چو خوزستانی اندر چشم موری


    نبوسیده لبش بر هیچ هستی

    مگر آیینه را آن هم به مستی


    نکرده دست او با کس درازی

    مگر با زلف خود وانهم به بازی


    بسی لاغرتر از مویش میانش

    بسی شیرین‌تر از نامش دهانش


    اگر چه فتنه عالم شد آن ماه

    چو عالم فتنه شد بر صورت شاه


    چو مه را دل به رفتن تیز کردم

    پس آنگه چاره شبدیز کردم


    رونده ماه را بر پشت شبرنگ

    فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ


    من اینجا مدتی رنجور ماندم

    بدین عذر از رکابش دور ماندم


    کنون دانم که آن سختی کشیده

    به مشگوی ملک باشد رسیده


    شه از دلدادگی در بر گرفتش

    قدم تا فرق در گوهر گرفتش


    سپاسش را طراز آستین کرد

    بر او بسیار بسیار آفرین کرد


    حدیث چشمه و سر شستن ماه

    درستی داد قولش را بر شاه


    ملک نیز آنچه در ره دید یسکر

    یکایک باز گفت از خیر و از شر


    حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز

    به اقصای مداین کرده پرواز


    قرار آن شد که دیگر باره شاپور

    چو پروانه شود دنبال آن نور


    زمرد را سوی کان آورد باز

    ریاحین را به بستان آورد باز

  10. #30
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین

    خوشا ملکا که ملک زندگانی است

    بها روزا که آن روز جوانی است


    نه هست از زندگی خوشتر شماری

    نه از روز جوانی روزگاری


    جهان خسرو که سالار جهان بود

    جوان بود و عجب خوشدل جوان بود


    نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده

    نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده


    مغنی را که پارنجی ندادی

    به هر دستان کم از گنجی ندادی


    به عشرت بود روزی باده در دست

    مهین بانو در آمد شاد و بنشست


    ملک تشریف خاص خویش دادش

    ز دیگر وقتها دل بیش دادش


    چو آمد وقت خوان دارای عالم

    ز موبد خواست رسم باج برسم


    به هر خوردی که خسرو دستگه داشت

    حدیث باج برسم را نگه داشت


    حساب باج برسم آنچنان است

    که او بر چاشنی‌گیری نشان است


    اجازت باشد از فرمان موبد

    خورشها را که این نیک است و آن بد


    به می خوردن نشاند آن گه مهان را

    همان فرخنده بانوی جهان را


    به جام خاص می می‌خورد با او

    سخن از هر دری می‌کرد با او


    چو از جام نبید تلخ شد مست

    حکایت را به شیرین باز پیوست


    ز شیرین قصه آوارگی کرد

    به دل شادی به لب غمخوارگی کرد


    که بانو را برادر زاده‌ای بود

    چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود


    شنیدم کادهم توسن کشیدش

    چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش


    مرا از خانه پیکی آمد امروز

    خبر آورد از آن ماه دل‌افروز


    گر اینجا یک دو هفته باز مانم

    بر آن عزمم که جایش باز دانم


    فرستم قاصدی تا بازش آرد

    بسان مرغ در پروازش آرد


    مهین بانو چو کرد این قصه را گوش

    فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش


    به خدمت بر زمین غلطید چون خاک

    خروشی بر کشید از دل شغبناک


    که آن در کو که گر بینم به خوابش

    نه در دامن که در دریای آبش


    به نوک چشمش از دریا برآرم

    به جان بسپارمش پس جان سپارم


    پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه

    که مسند بوس بادت زهره و ماه


    ز ماهی تا به ماه افسر پرستت

    ز مشرق تا به مغرب زیر دستت


    من آنگه گفتم او آید فرادست

    که اقبال ملک در بنده پیوست


    چو اقبال تو با ما سر در آرد

    چنین بسیار صید از در درآرد


    اگر قاصد فرستد سوی او شاه

    مرا باید ز قاصد کردن آگاه


    به حکم آنکه گلگون سبک خیز

    بدو بخشم ز همزادان شبدیز


    که با شبدیز کس هم تک نباشد

    جز این گلگون اگر بدرک نباشد


    اگر شبدیز با ماه تمامست

    به همراهیش گلگون تیز گامست


    و گر شبدیز نبود مانده بر جای

    به جز گلگون که دارد زیر او پای


    ملک فرمود تا آن رخش منظور

    برند از آخور او سوی شاپور


    وز آنجا یک تنه شاپور برخاست

    دو اسبه راه رفتن را بیاراست


    سوی ملک مداین رفت پویان

    گرامی ماه را یک ماه جویان


    به مشگو در نبود آن ماه رخسار

    مع‌القصه به قصر آمد دگر بار


    در قصر نگارین زد زمانی

    کس آمد دادش از خسرو نشانی


    درون بردندش از در شادمانه

    به خلوتگاه آن شمع زمانه


    چو سر در قصر شیرین کرد شاپور

    عقوبت باره‌ای دید از جهان دور


    نشسته گوهری در بیضه سنگ

    بهشتی پیکری در دوزخ تنگ


    رخش چون لعل شد زان گوهر پاک

    نمازش بر دو رخ مالید بر خاک


    ثناها کرد بر روی چو ماهش

    بپرسید از غم و تیمار راهش


    که چون بودی و چون رستی ز بیداد

    که از بندت نبود این بنده آزاد


    امیدم هست کاین سختی پسین است

    دلم زین پس به شادی بر یقین است


    یقین میدان که گر سختی کشیدی

    از آن سختی به آسانی رسیدی


    چه جایست اینکه بس دلگیر جایست

    که زد رایت که بس شوریده رایست


    در این ظلمت ولایت چون دهد نور

    بدین دوزخ قناعت چون کند حور


    مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ

    که تو لعلی و باشد لعل در سنگ


    چو نقش چین در آن نقاش چین دید

    کلید کام خود در آستین دید


    نهاد از شرمناکی دست بر رخ

    سپاسش برد و بازش داد پاسخ


    که گر غمهای دیده بر تو خوانم

    ستم‌های کشیده بر تو رانم


    نه در گفت آید و نه در شنیدن

    قلم باید به حرفش در کشیدن


    بدان مشگو که فرمودی رسیدم

    در او مشتی ملالت دیده دیدم


    بهم کرده کنیزی چند جماش

    غلام وقت خود کای خواجه خوشباش


    چو زهره بر گشاده دست و بازو

    بهای خویش دیده در ترازو


    چو من بودم عروسی پارسائی

    از آن مشتی جلب جستم جدائی


    دل خود بر جدائی راست کردم

    وز ایشان کوشکی درخواست کردم


    دلم از رشک پر خوناب کردند

    بدین عبرت گهم پرتاب کردند


    صبور آباد من گشت این سیه سنگ

    که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ


    چو کردند اختیار این جای دلگیر

    ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر


    پس آنگه گفت شاپورش که برخیز

    که فرمان این چنین داد است پرویز


    وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش

    به گلزار مراد شاه راندش


    چو زین بر پشت گلگون بست شیرین

    به پویه دستبرد از ماه و پروین


    بدان پرندگی زیرش همائی

    پری می‌بست در هر زیر پائی


    وز آن سو خسرو اندر کار مانده

    دلش در انتظار یار مانده


    اگر چه آفت عمر انتظار است

    چو سر با وصل دارد سهل کار است


    چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری

    به امیدی رسد امید واری

صفحه 3 از 13 نخستنخست 12345678910111213 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •