نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: ارسال نامه ی صدادار از سوی بنیانگذار سبک شعر زلال (دادا) به استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2015/04/14
    محل سکونت
    تبریز
    سن
    23
    نوشته ها
    37

    Icon2008 ارسال نامه ی صدادار از سوی بنیانگذار سبک شعر زلال (دادا) به استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

    خبر جالب:


    بنیانگذار سبک شعر زلال ( استاد دادا ) به استاد محمد رضا شفیعی کدکنی نامه فرستاد.
    نامه ی استاد دادا یک سی دی است که در آن با صدای خود و در یکی از قالبهای « سبک شعر زلال » به معرفی سبکش پرداخته است.
    لازم به توضیح است که صدای زلال را نی استاد کسایی همراهی کرده است.






    نامه ی صدادار دادا بیلوردی در قالب شعر زلال به محضر استاد معظّم،

    جناب دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی






    بـه نام خدا

    خداوند شاه و گدا
    عزیزی که جان مرا خلق کرد
    تـوکّل دریـن ابتـدا
    بدان مقتدا






    ***
    زلال قافیه دار پیوسته در ریتم موسیقییائی « مفاعیلن مفاعیلن »
    با دخالت « مفاعیلن»:
    .
    مفاعیلن مفاعیلن
    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
    مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
    مفاعیلن مفاعیلن
    .
    شروع:
    *
    سلام ای بر ادب یاور
    و در اثبـــات حــق پیـــش کسـان داور
    بـــه پــای احتــــــرام و شوق از تبـریــــز می آیـم
    که راهم پر ز سنگ است و تبر، خنجر
    هـزاران زخم در پیـکر
    *
    نهالی بی مثالم من
    و خواهی نام اگر شعر زلالم من
    سه سالی باشد از چندی گلستان می شناسندم
    در استقبال روحانی جمالم من
    و در سیر کمالم من
    *
    کمی زخمی تر از پیشم
    و قـدری آشنــا بر کنـج درویـشم
    نگاهم خیس از دریای سبز لن ترانی هاست
    شبانــه ، روز را در حــال تفتیـشم
    خیانت نیست درکیشم
    *
    شنیدم غرق در نوری
    و در کشف حقیقت از حسد دوری
    و می گویند کـــه آزاد مــــردی از تبـــار عشق
    نه اهل زوری و نه سخت مغروری
    چو خاک آتش طوری
    *
    نبشنیدم ز یک فردی،
    همـه گفتند بلکه در ادب مــــردی
    و امواجی ز نور معرفت در سینه ات پیـداست
    تو ای خاکی ترین لبخند همدردی
    نگاهی سویم آوردی؟
    *
    بـــه شعـر و شور پیـوستم
    رها می باشد از هر تکیـــه ای دستــم
    به پای خویش اکنون گر چـه بس آهستـه می آیـم
    بدان کــه حــال در سن چهـــــار اَستـم
    و گاهی خسته بنشستم
    *
    به زخمم مرهمی داری؟
    به این خشکیده لبها نیز می باری؟
    منم هنـجـار نرمک پـای این دنیـای نـا هنـجـار
    منـم که در خرابه می کشم جاری
    بـــه ضرباهنگ بیـداری
    *
    نـه در بندم نـه آزادم
    نه در سیلم نه در چنگاله ی بادم
    نـه از قوم خـزان پردازهای بیشه ای سردم
    نـه در جنـگم نــه در آرامش دادم
    نه خاموشم نه فریادم
    *
    خصوصیّات من این است:
    حضورم بیشتــر لازم بــه تمریـن است
    پیـامم پوست کنـده ، ساده و شفّاف و بی پـاکت
    و ریتم بی نظیرم شور و شیرین است
    روندم طبق آیین است
    *
    منم آن طرز شیرین حال
    منم آن قالب پـر شــور زرّیـــن بال
    منـم در عصر تنبل پـروری ، تکتــاز میـدانـهـا
    بـدون جیـغ نثــر آلــوده و اهمـال،
    بسی نرم و بسی نـرمـال
    *
    مـرا در کهکشان جوییـد
    ز من در شور و در غوغا،نشان جویید
    خصوصیاتی از من همچنان در موج دریــا هست
    کمـی هم داخــل آتشفشان جـویـیـد
    و در دامن کشان جویید
    *
    اگر من ساده می بـارم
    اگـر در یک نـگاه صاف،بسیــــارم
    ز تأثیــرات رقص نـرم در بـاغ شقایـق هاست
    که اینبار ارغوان عشق می کارم
    سمن بازی به سر دارم
    *
    بـه ضرباهنگ ایرانی
    فشاندم موسیقی را شور عرفانی
    اساسی ریختم از عشق با دنیائی از احساس
    و کنـجی ساختم شفاف و نورانی
    درین نزهتگه فانی
    *
    مرا ریتمی ست مالامال
    مرا نظمی ست دور از اختلال، اخلال
    چرا شایسته می دانند پس جانم به اضمحلال؟
    و ایـن اذلال ها را چیست استـدلال؟
    زدنـدم تیــغ استجهال
    *
    ز عصـــــر حضـرت آدم(ع)
    تمام نثـــــــرها بـودنـد پشت هـم
    و سعدی بهتـریـن استـــــــاد نثـر روزگارش بـود
    ولی مــــرد غزل هم بود آن اعظم
    و نظمی داشت مستحکم
    *
    به گلشن حمله آوردند
    تمام نعره هـای نظم را خـوردند
    و بود آن بچّه شیـرانی که در باغات فردوسی
    به زیر گوسفندان و خران مردند
    و باقی نیــز پژمردنـد.
    *
    به نــای بــادهای مفت
    خــــــــــــــــــزان زائیــد از آزادی هنـگفت
    بــه دور نظم افـــزودنــد تــــــــــار عنکبــوتـــــان را
    شکست آن شاخه های ریتم دست زُفت
    و زلف موسیقی آشفت
    *
    کنون ایران شده شاعر
    و طفل و بچّـه بـا پیران شده شاعـر
    بدون رنج و مکتب ، مدّعی ، مملوّ از نثر است
    مشنگی دیدم او آسان شده شاعر
    و خاله جان شده شاعر
    *
    دلم پر درد ای استاد
    نمــی خـواهنـد بـاغ بـلبـلان آبــاد
    بـه سویــم در وزیــدن نیست بـاد روزگار اینـجا
    نمانده حوصله بـر اهل استـعداد
    ندیـدم شوق استنـجـاد
    *
    بر این حیرتکده، افسوس
    دریغ از این همه معکوس در معکوس
    که کهنه گشته تـازه ، تـازه را بس کهنـه تر اینـجـا
    شده قـربـانـی تنبل وَشان، فـانـوس
    بـــه تـاریـکی ِ اقیانوس
    *
    مرا از « کهنه »، معنی نیست
    و قصدم زین سخن،« نو » نیز یعنی نیست
    تمام سبـک هـــا در عصر خــود نـــو بـــوده اند استــاد
    بدان کــه در دلم زین نکتـه، طعنی نیست
    به خادم، نام، شأنی نیست
    *
    به شب، آهنگ گردیدند
    بـه دور عالمی بس تنـگ گردیـدند
    بـه محکومیّتم بنگر چه آسان شبهه افکندند
    چه پاها بین درین ره لنگ گردیدند
    چه دلها سنگ گردیدند
    *
    رسد شاید دمی ناخواست
    بـه تـاریــــخ ادب پـرسنـد اهل راست:
    « شفیعی دادرس بــر حـقّ، در آن شب نبـود آیــا؟»
    و شاید مجدی از کوی ادب برخاست،
    و بیرون کرد مو از ماست
    *
    نـــه از اولاد سنگم من
    نـــــه از وابستـگان دود و منـگـم مـن
    پُــرم از مـوج هـایــی بس دل انـگیـــــز و روان آرا
    رُک و شفاف و دور از رَیب و رنگم من
    وَ دریــایی زرنـگم مـن
    *
    منـم آباد می رقصم
    منـم تـــا یـکصدو هشتاد می رقصم
    منم که واژه ها در پیچ و تابم چشم می نوشنـد
    نه در احساس بی بنیاد می رقصم،
    در استعداد می رقصم
    *
    مرا تعریف هایی هست
    جدا از نثر فنّی، ویژه،جایی هست
    ولی با ایـن همه تعریف ها دورم ز هرج و مرج
    برایم فُرم آهنگ و هجایی هست
    بنـای راستایی هست
    *
    خودم را سخت می سایم
    مگـر دل را درخـشانتـــر بپیـمایـــم
    و آغـوش ادب ، احساس هـای گــرم پـالایــم
    صمیمانـه بـساط وزن بـگشایـــــم
    سخـن در نـظــم آرایــــم
    *
    همه بــر وضـع آگاهنـد
    و مــا را نـاظــران عــدل در راهنـد
    حقیقت را نبـایــد زیـــر ابــر دود پنـهان ساخـت
    حقیقت ها جهان عشق را ماهند
    و با یک نسل همراهند
    *
    چه بود از بیشه ما را سود؟
    بـــه جـــز اینـکه گرفتــه آسمانش دود.
    چه سود از هرج و مرجی که به نسلم خرج می کردند؟
    کـــه از آن حاصل خشک و غبار انـدود
    تـرقّــــی هـــا شده نـابـود
    *
    رسالت نیست بی نـظمـی
    و تکثیــر عطوفت نیست بــی نـظمی
    ز هر سنـگی شکستــه پس نگینی بر نمی آیــد
    هنر باید که صنعت نیست بی نظمی
    و بدعت نیست بی نظمی
    *
    سیاقی را دری باید
    و بر حفظش ز قانـون سنگری بایـد
    ســراســر روی دیـوارش نـقـوش دلبــری بـایـد
    نه از پوچی به دورش لشگری باید
    نه زور خنجری باید
    *
    نه مجّانی و مفتم من
    نـــه در چــاه چـرنـدیـات خـفتــــــــــم مـن
    بـرایــــــم زحمتــــی افــزون و خــــرج و دقّتـــی بـایـــد
    که حق را صاف و بس بی پوست گفتم من
    خودم را نیک سفتم من
    *
    مـــــرا تـصویــرهـایی هست
    که بــر دنیــای عـرفـانــی صفا دادست
    و امـواجم بـه ریتمی مختلف از شور می رقصنـد
    تمـام واژه هـا آغــــوش مــن دربـست،
    نگر چون میشود سرمست
    *
    نگــــر رقص قــوافــی را
    و جاری گشتـن اشعـار صـافی را
    چه کس پنهان توانـد کرد ایـن برهان کافی را؟
    پشیـمان بــاد بـر حقّم منـافی را
    که جاوید است وافی را
    *
    کسی که مرهم ما باد
    بــه افلاک ادب ، نامش ثریّـا بـاد
    ثریا خویش را در مجلس آیندگان دیـدَست
    و می دانست بر امــروز فردا باد
    عدالت یــار دادا بـــاد
    *
    شما ای هم وطن! حالا
    بـه نسل هوشیــار و اعظم و والا
    چه داری لایق ایـن بغچه ی خیس عرق بـاری؟
    خوشست از طبعتان بگرفتن ِ کالا
    که در آن نیست حرف لا
    *
    شبیـه یــاس خـواهم شد
    به گلشن،جزئی از میـراث خواهم شد
    در آغــوش بهـــار موسیـقی و شــور عــــرفـانـی
    خیــال آورتــریـن رقّـاص خــواهـم شـد
    و یک مقیاس خواهم شد
    *
    بهار انگیز خواهم گشت
    و رنگ بـرگ در پـائیــــز خـواهـم گشت
    منــم دریــــــاتـریــن ظرف پــر از امـواج احساسات
    که هستم حال، فردا نیز خواهم گشت
    و پند آمیز خواهم گشت
    *
    ادب را دلبـری باید
    ولی بـا قاعده نـو آوری بـایــد
    و گنج نظم و صوت و قالب و تصویر را حافظ،
    و در اوزان، آرایـشگـری بـایــد
    نوین صورتگری باید
    *
    کمی امداد خواهم من
    در این بیداد و غارت، داد خواهم من
    برای خـواندن نقشت سراپـا چشم بنشستـم
    جـوابـی از شما استـاد خـواهم من
    ز دل فریاد خواهم من


    خادم اهل قلم
    دادا بیلوردی – تبریز
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2015/04/16 در ساعت 15:16

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •