خبر جالب:
بنیانگذار سبک شعر زلال ( استاد دادا ) به استاد محمد رضا شفیعی کدکنی نامه فرستاد.
نامه ی استاد دادا یک سی دی است که در آن با صدای خود و در یکی از قالبهای « سبک شعر زلال » به معرفی سبکش پرداخته است.
لازم به توضیح است که صدای زلال را نی استاد کسایی همراهی کرده است.
نامه ی صدادار دادا بیلوردی در قالب شعر زلال به محضر استاد معظّم،
جناب دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
بـه نام خدا
خداوند شاه و گدا
عزیزی که جان مرا خلق کرد
تـوکّل دریـن ابتـدا
بدان مقتدا
***
زلال قافیه دار پیوسته در ریتم موسیقییائی « مفاعیلن مفاعیلن »
با دخالت « مفاعیلن»:
.
مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن
.
شروع:
*
سلام ای بر ادب یاور
و در اثبـــات حــق پیـــش کسـان داور
بـــه پــای احتــــــرام و شوق از تبـریــــز می آیـم
که راهم پر ز سنگ است و تبر، خنجر
هـزاران زخم در پیـکر
*
نهالی بی مثالم من
و خواهی نام اگر شعر زلالم من
سه سالی باشد از چندی گلستان می شناسندم
در استقبال روحانی جمالم من
و در سیر کمالم من
*
کمی زخمی تر از پیشم
و قـدری آشنــا بر کنـج درویـشم
نگاهم خیس از دریای سبز لن ترانی هاست
شبانــه ، روز را در حــال تفتیـشم
خیانت نیست درکیشم
*
شنیدم غرق در نوری
و در کشف حقیقت از حسد دوری
و می گویند کـــه آزاد مــــردی از تبـــار عشق
نه اهل زوری و نه سخت مغروری
چو خاک آتش طوری
*
نبشنیدم ز یک فردی،
همـه گفتند بلکه در ادب مــــردی
و امواجی ز نور معرفت در سینه ات پیـداست
تو ای خاکی ترین لبخند همدردی
نگاهی سویم آوردی؟
*
بـــه شعـر و شور پیـوستم
رها می باشد از هر تکیـــه ای دستــم
به پای خویش اکنون گر چـه بس آهستـه می آیـم
بدان کــه حــال در سن چهـــــار اَستـم
و گاهی خسته بنشستم
*
به زخمم مرهمی داری؟
به این خشکیده لبها نیز می باری؟
منم هنـجـار نرمک پـای این دنیـای نـا هنـجـار
منـم که در خرابه می کشم جاری
بـــه ضرباهنگ بیـداری
*
نـه در بندم نـه آزادم
نه در سیلم نه در چنگاله ی بادم
نـه از قوم خـزان پردازهای بیشه ای سردم
نـه در جنـگم نــه در آرامش دادم
نه خاموشم نه فریادم
*
خصوصیّات من این است:
حضورم بیشتــر لازم بــه تمریـن است
پیـامم پوست کنـده ، ساده و شفّاف و بی پـاکت
و ریتم بی نظیرم شور و شیرین است
روندم طبق آیین است
*
منم آن طرز شیرین حال
منم آن قالب پـر شــور زرّیـــن بال
منـم در عصر تنبل پـروری ، تکتــاز میـدانـهـا
بـدون جیـغ نثــر آلــوده و اهمـال،
بسی نرم و بسی نـرمـال
*
مـرا در کهکشان جوییـد
ز من در شور و در غوغا،نشان جویید
خصوصیاتی از من همچنان در موج دریــا هست
کمـی هم داخــل آتشفشان جـویـیـد
و در دامن کشان جویید
*
اگر من ساده می بـارم
اگـر در یک نـگاه صاف،بسیــــارم
ز تأثیــرات رقص نـرم در بـاغ شقایـق هاست
که اینبار ارغوان عشق می کارم
سمن بازی به سر دارم
*
بـه ضرباهنگ ایرانی
فشاندم موسیقی را شور عرفانی
اساسی ریختم از عشق با دنیائی از احساس
و کنـجی ساختم شفاف و نورانی
درین نزهتگه فانی
*
مرا ریتمی ست مالامال
مرا نظمی ست دور از اختلال، اخلال
چرا شایسته می دانند پس جانم به اضمحلال؟
و ایـن اذلال ها را چیست استـدلال؟
زدنـدم تیــغ استجهال
*
ز عصـــــر حضـرت آدم(ع)
تمام نثـــــــرها بـودنـد پشت هـم
و سعدی بهتـریـن استـــــــاد نثـر روزگارش بـود
ولی مــــرد غزل هم بود آن اعظم
و نظمی داشت مستحکم
*
به گلشن حمله آوردند
تمام نعره هـای نظم را خـوردند
و بود آن بچّه شیـرانی که در باغات فردوسی
به زیر گوسفندان و خران مردند
و باقی نیــز پژمردنـد.
*
به نــای بــادهای مفت
خــــــــــــــــــزان زائیــد از آزادی هنـگفت
بــه دور نظم افـــزودنــد تــــــــــار عنکبــوتـــــان را
شکست آن شاخه های ریتم دست زُفت
و زلف موسیقی آشفت
*
کنون ایران شده شاعر
و طفل و بچّـه بـا پیران شده شاعـر
بدون رنج و مکتب ، مدّعی ، مملوّ از نثر است
مشنگی دیدم او آسان شده شاعر
و خاله جان شده شاعر
*
دلم پر درد ای استاد
نمــی خـواهنـد بـاغ بـلبـلان آبــاد
بـه سویــم در وزیــدن نیست بـاد روزگار اینـجا
نمانده حوصله بـر اهل استـعداد
ندیـدم شوق استنـجـاد
*
بر این حیرتکده، افسوس
دریغ از این همه معکوس در معکوس
که کهنه گشته تـازه ، تـازه را بس کهنـه تر اینـجـا
شده قـربـانـی تنبل وَشان، فـانـوس
بـــه تـاریـکی ِ اقیانوس
*
مرا از « کهنه »، معنی نیست
و قصدم زین سخن،« نو » نیز یعنی نیست
تمام سبـک هـــا در عصر خــود نـــو بـــوده اند استــاد
بدان کــه در دلم زین نکتـه، طعنی نیست
به خادم، نام، شأنی نیست
*
به شب، آهنگ گردیدند
بـه دور عالمی بس تنـگ گردیـدند
بـه محکومیّتم بنگر چه آسان شبهه افکندند
چه پاها بین درین ره لنگ گردیدند
چه دلها سنگ گردیدند
*
رسد شاید دمی ناخواست
بـه تـاریــــخ ادب پـرسنـد اهل راست:
« شفیعی دادرس بــر حـقّ، در آن شب نبـود آیــا؟»
و شاید مجدی از کوی ادب برخاست،
و بیرون کرد مو از ماست
*
نـــه از اولاد سنگم من
نـــــه از وابستـگان دود و منـگـم مـن
پُــرم از مـوج هـایــی بس دل انـگیـــــز و روان آرا
رُک و شفاف و دور از رَیب و رنگم من
وَ دریــایی زرنـگم مـن
*
منـم آباد می رقصم
منـم تـــا یـکصدو هشتاد می رقصم
منم که واژه ها در پیچ و تابم چشم می نوشنـد
نه در احساس بی بنیاد می رقصم،
در استعداد می رقصم
*
مرا تعریف هایی هست
جدا از نثر فنّی، ویژه،جایی هست
ولی با ایـن همه تعریف ها دورم ز هرج و مرج
برایم فُرم آهنگ و هجایی هست
بنـای راستایی هست
*
خودم را سخت می سایم
مگـر دل را درخـشانتـــر بپیـمایـــم
و آغـوش ادب ، احساس هـای گــرم پـالایــم
صمیمانـه بـساط وزن بـگشایـــــم
سخـن در نـظــم آرایــــم
*
همه بــر وضـع آگاهنـد
و مــا را نـاظــران عــدل در راهنـد
حقیقت را نبـایــد زیـــر ابــر دود پنـهان ساخـت
حقیقت ها جهان عشق را ماهند
و با یک نسل همراهند
*
چه بود از بیشه ما را سود؟
بـــه جـــز اینـکه گرفتــه آسمانش دود.
چه سود از هرج و مرجی که به نسلم خرج می کردند؟
کـــه از آن حاصل خشک و غبار انـدود
تـرقّــــی هـــا شده نـابـود
*
رسالت نیست بی نـظمـی
و تکثیــر عطوفت نیست بــی نـظمی
ز هر سنـگی شکستــه پس نگینی بر نمی آیــد
هنر باید که صنعت نیست بی نظمی
و بدعت نیست بی نظمی
*
سیاقی را دری باید
و بر حفظش ز قانـون سنگری بایـد
ســراســر روی دیـوارش نـقـوش دلبــری بـایـد
نه از پوچی به دورش لشگری باید
نه زور خنجری باید
*
نه مجّانی و مفتم من
نـــه در چــاه چـرنـدیـات خـفتــــــــــم مـن
بـرایــــــم زحمتــــی افــزون و خــــرج و دقّتـــی بـایـــد
که حق را صاف و بس بی پوست گفتم من
خودم را نیک سفتم من
*
مـــــرا تـصویــرهـایی هست
که بــر دنیــای عـرفـانــی صفا دادست
و امـواجم بـه ریتمی مختلف از شور می رقصنـد
تمـام واژه هـا آغــــوش مــن دربـست،
نگر چون میشود سرمست
*
نگــــر رقص قــوافــی را
و جاری گشتـن اشعـار صـافی را
چه کس پنهان توانـد کرد ایـن برهان کافی را؟
پشیـمان بــاد بـر حقّم منـافی را
که جاوید است وافی را
*
کسی که مرهم ما باد
بــه افلاک ادب ، نامش ثریّـا بـاد
ثریا خویش را در مجلس آیندگان دیـدَست
و می دانست بر امــروز فردا باد
عدالت یــار دادا بـــاد
*
شما ای هم وطن! حالا
بـه نسل هوشیــار و اعظم و والا
چه داری لایق ایـن بغچه ی خیس عرق بـاری؟
خوشست از طبعتان بگرفتن ِ کالا
که در آن نیست حرف لا
*
شبیـه یــاس خـواهم شد
به گلشن،جزئی از میـراث خواهم شد
در آغــوش بهـــار موسیـقی و شــور عــــرفـانـی
خیــال آورتــریـن رقّـاص خــواهـم شـد
و یک مقیاس خواهم شد
*
بهار انگیز خواهم گشت
و رنگ بـرگ در پـائیــــز خـواهـم گشت
منــم دریــــــاتـریــن ظرف پــر از امـواج احساسات
که هستم حال، فردا نیز خواهم گشت
و پند آمیز خواهم گشت
*
ادب را دلبـری باید
ولی بـا قاعده نـو آوری بـایــد
و گنج نظم و صوت و قالب و تصویر را حافظ،
و در اوزان، آرایـشگـری بـایــد
نوین صورتگری باید
*
کمی امداد خواهم من
در این بیداد و غارت، داد خواهم من
برای خـواندن نقشت سراپـا چشم بنشستـم
جـوابـی از شما استـاد خـواهم من
ز دل فریاد خواهم من
خادم اهل قلم
دادا بیلوردی – تبریز