فرخی يزدی شاعر بزرگ و انقلابی ايران را پزشك احمدی، بدستور رضا شاه در زندان و با آمپول هوا كشت. پيش از آن بدستور ضيغم الدوله قشقائی حاكم يزد، در سال 1327 هجری قمری، يعنی سه سال پس از فرمان مشروطيت دهان او را با نخ و سوزن دوخته و به زندانش افكندند. (صفحه 15 مقدمه ديوان فرخی )

شرح اين جنايات را نه يكبار و دوبار، بلكه دهها و صدها بار بايد نوشت و جنايتكاران و سرانجام كار آنها را تكرار كرد تا به گوش آنها كه آن جنايات را تكرار می كنند برود و به سرانجام خود بيانديشند. هيچ جنايتی نبايد از خاطر ملت ايران برود اين بزرگترين افشاگری در زمان جنايتكاران جديدی است كه درحاكميت اند. بارها و بارها بايد نوشت و گفت كه پورمحمدی وزير كشور كنونی قاتل صدها زندانی سياسی است. مرتضی و معاونش در زندان اوين قاتل زهرا كاظمی خبرنگار كانادائی اند. لاجوردی بزرگترين و سيستماتيك ترين جنايات را در زندان اوين مرتكب شد. حسين شريعتمداری جان بزرگترين دانشمندان و مبارزان سياسی را در شيشه كرد. سرگذشت قاتلين فرخی در دوران رضا شاه، سرگذشت امثال تهران و ازغندی در ساواك شاهنشاهی و سرهنگ امجدی و سرهنگ زيبائی در دوران تيمور بختيار است و اين داستان در جمهوری اسلامی به همانجائی ختم خواهد شد كه در گذشته رضاشاهی و محمد رضا شاهی شد. فرخی، اين سرگذشت است.

او در سال 1306 هجری قمری در يزد متولد شد.
در 15 سالگی سرود:
سخت بسته با ما چرخ عهد سست پيماني
داده او بهر پستی دستگاه سلطاني
دين زدست مردم برد فكرهای شيطاني
جمله طفل خود بردند در سرای نصراني
ای دريغ ازين مذهب، داد از اين مسلماني
پس از اخراج از مدرسه، بدليل همين شعر، كارگری پيشه كرد.
در طلوع مشروطيت و پيدايش حزب دمكرات در ايران، "فرخی” از دمكرات های جدی و حقيقی يزد، و جزء آزادی خواهان آن شهرشد و در غزلی آزادی را چنين ستود:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
كه روح بخش جهانست نام آزادي
هزار بار بود به زصبح استبداد
برای دسته ی پا بسته شام آزادی
به پيش اهل جهان محترم بود آنكس
كه داشت از دل و جان احترام آزادي

در آن عصر چنين مرسوم بوده است كه در اعياد شعرا قصائدی می ساختند در مدح حكومت وقت، و در روز عيد در درالحكومه می خواندند، "فرخی” برخلاف معمول و برخلاف انتظار حكومت، در نوروز 1327ـ يا 1328 هجری قمری مسمطی به مطلع:

عيد جم شد ای فريدون خو، بت ايران پرست
مستبدی خوی ضحاكی است اين خو، نه زدست
تا آنجا كه صريحا بحاكم خطاب می كند:
خود تو ميدانی نيم از شاعران چاپلوس
كز برای سيم بنمايم كسی را پايبوس
يأرسانم چرخ ريسی را بچرخ آبنوس
من نمی گويم توئی درگاه هيجا همچو طوس
ليك گويم گر بقانون مجری قانون شوي
بهمن ئ كيخسرو و جمشيد و افريدون شوي

ساخت و در مجمع آزادی خواهان و دمكراتهای يزد خواند. همين امر موجب غضب "ضيغم الدوله قشقائی” حاكم يزد شد و امر كرد دهان فرخی را با نخ و سوزن به تمام معنی دوخته و بزندان افكندند.
آزاديخواهان و دمكراتهای يزد پس از مشاهده اين عمل شرم آور در تلگرافخانه تجمع كرده و تلگرافی به مجلس و ساير مقامات مخابره كردند. عموم وكلای مجلس شورای ملی را برانگيخت كه وزير كشور وقت را سخت مورد استيضاح قرار دهند ولی وزير كشور اين حادثه جنايت آميز را تكذيب كرد در صورتيكه همان موقع فرخی با لب و دهانش مجروح در شهربانی يزد محبوس بود.
موقعی كه فرخی در زندان محبوس بود، مسمطی ساخته و برای آزاديخواهان و دمكرات های تهران بنام ارمغان فرستاد :

ای دمكرات بت با شرف نوع پرست
كه طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
اندرين دوره كه قانون شكنی دلها خست
گر زهم مسلك خويشت خبری نيست بدست
شرح اين قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
فرخ بالاخره پس از يكی دو ماه از زندان فرار كرد و اين بيت را به خط خود با ذغال بديوار زندان نگاشت:
بزندان نگردد اگر عمر طی
من و ضيغم الدوله و ملك ري
در دوره ی نخست وزير وثوق الدوله با حكومت وی و قرار داد 1919 مخالفت ها كرد و در اثر آن مدتها در حبس عادی و نمره 1 شهربانی تهران زندانی شد.

فتح الله بهزادی پزشكيار وقت بيمارستان زندان موقت شهربانی پس از سقوط رضاشاه قتل فرخی يزدی را در دادگاهی كه جهت تعقيب جانيان دوره رضاشاه تشكيل شده بود چنين شرح داد:
من و علی سينكی در شب حادثه در بيمارستان فوق كشيك داشتيم. مدت كوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی يزدی را به عنوان زندانی ای كه دچار بيماری شده از بند و سلول مربوطه به بيمارستان منتقل كرده و در حمام بيمارستان بستری كرده بودند تا پزشك احمدی او را مداوا نمايد. قبلاً از طرف اداره زندان محمد يزدی سرپاسبان آمده، شيشه های پنجره اطاق حمام را گل سفيد زده و پنجره های اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند، و روز 21/7/18 فرخی را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند كه كسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل كردند و كليدش را همراه خود بردند و نزد پايور نگهبانی بود و هر وقت كه برای معاينه و دادن دستور دوايی لازم بود به پايور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها غذا و دوا داده می شد و مجدداً درب را قفل و كليد آن را با خود می بردند تا روز 24/7/18 ساعت 30/17 [ساعت پنج و نيم بعداز ظهر] برحسب دستور ياور بردبار، رئيس زندان موقت مرا مأمور كردند كه به منزل سلطان متنعم، پايور زندان بانوان رفته و از او عيادت كنم. بنده هم حسب الامر به وسيله اتومبيل اداری به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دكتر احمدی كه در بيمارستان بود اظهار داشتم كه طبق اين يادداشت برای عيادت متنعم می روم. قريب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوايی نيز به ايشان دادم و با همان اتومبيل كه آمده بودم مراجعت كردم، ديدم پزشك احمدی هم نيست. از علی سينكی سؤال كردم چرا دكتر احمدی نماند؟ شايد اتفاقی رخ بدهد. علی سينكی جواب داد پس از رفتن شما پايور نگهبان دستور داد كه ملافه های بيماران را كه جمع كرده اند بردار و چون از زندان بانوان انفرميه خواسته اند به فوريت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و با همان ملافه ها كه برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان ديدم كه پزشك احمدی نيست. من [فتح الله بهزادي] از علی سينكی سؤال كردم كه احمدی كجاست؟ گفت رفته است. از پشت پنجره بيمارستان صدا كردم كه كليد را بياوريد تا شام فرخی را بدهيم. جواب دادند كه فرخی گفته است امشب شام نمی خورم. ساعت بين نه و نيم و ده بود كه نيرومند وارد زندان شده و پايور نگهبان هم از عقب ايشان بود. صبح كه آقای دكتر هاشمی آمدند پس از آنكه تمام اتاق را بازديد نمودند برای عيادت فرخی آمد دم پنجره بيمارستان. بنده صدا زدم آژدان كليد را بياوريد كه هم چای فرخی را بدهم و هم دكتر او را معاينه كند. كليد را آوردند درب اتاق فرخی را باز كردند. دكتر هاشمی به جلو بنده از عقب ايشان. پايور نگهبان يزدی هم از رفقای ما داخل شده و علی سينكی هم با ما بود. مشاهده كردم كه فرخی روی تخت برخلاف هميشه دراز كشيده است. چون همه روزه كه وارد می شديم به پا ايستاده و پس از سلام و تعارف چند بيتی اشعار و رباعی كه ساخته بود برای ما می خواند. وضعيت فرخی اين طور بود: يك پايش از تخت آويزان و يك دستش روی تنه و جلو يقه پيراهم، يك دست ديگر او روی شكم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده اين وضعيت دكتر هاشمی و من و علی چنان تكان خورديم كه يزدی و پايور نگهبان كه همراه ما بودند ملتفت به اين موضوع شدند و پس از اينكه از اطاق خارج شديم دكتر هاشمی با حالت رنگ پريدگی باقی بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده كردم چون انتظار ديدن چنين وضعيتی را نداشتم تكان سختی خوردم و دكتر هاشمی مدت يك ساعت در حالت بهت بود و پشت ميز نشسته ولی نمی توانست دفتر نگهبانی و نسخه ها را بازديد كند. روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شديم فرخی به پا ايستاده تا دم در ما را مشايعت كرد. من با علی سينكی كه خارج شديم نزديك بانك سپه بوديم به علی گفتم بابا چطور شد كه فرخی مرد و گفتم مگر آمپول كانف فرخی را كه دستور دادم و دكتر هاشمی داده بود به او نزديد؟ گفت آمپول را دكتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی می زنم و آمپول را از من گرفت و آنچه بنده می دانم از روی ايمان عرض كنم اين است كه فرخی به مرگ طبيعی نمرده و غيرطبيعی مرده است و تا آن تاريخ معمول نبوده كه دكتر احمدی آمپول را از علی سينكی يا انفرميه های ديگر بگيرد و مثل مورد فرخی خودش به بيمار تزريق كند. (دكتر احمدی صريحاً در بازجويی گفته است كه من هيچ وقت آمپولی به بيمار تزريق نكرده ام و اين كار مربوط به انفرميه است). بنابراين دكتر احمدی فرخی را كشته است.»